سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این آگهی ارتباطی با نویسنده وبلاگ ندارد!
   

آنکه به هرچه از او پرسیده می شود پاسخمی دهد، بی گمان دیوانه است . [امام صادق علیه السلام]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - 
نسبت عقل و دین 4 + سه شنبه 93 مهر 29 - 4:0 عصر

اما سوالاتی که از فرمایشات شما بوجود آمد:
1-در جایی فرموده اید که از هیچ استادی نشنیده اید که فلسفه زاییده ی دین
باشد.پس این سوال پیش می آید که بشر با ارسال رسل بود که پی به خدا و
معاد و...برد وگرنه به ذهن او چنین مطالبی خطور نمیکرد که بخواهد به آنها
فکر کند و در مورد آنها تعقل کند که اگر بخواهید خداشناسی فطری را عنوان
کنید ئر جواب باید گفت که دین چهره ی این فطرت را برای بشر گشود تا او به
این شناخت فطری فکر و رجوعی بنماید پس باید فلسفه زاییده ی دین
باشد(البته فلسفه ای که مد نظر است منظور پیرامون مسائل خداشناسی و
ماوراالطبیه می باشد) و از آنجایی که فرمودید با تناسب شبهاتی که خلفای
عباسی بوجود می آوردند مسلمانان به فلسفه ی اثبات خدا و... روی آوردند تا
شبهات آنها را پاسخ گویند پس مطالب ارسطو در مورد اثبات خدا که ابوعلی
سینا مشی خود را از او وام گرفته بود برای پاسخ گویی به چه کسانی بود؟و
این نیز دلیل دیگریست برای تولد فلسفه از دل دین.
2-بنده متوجه نشدم که آیا فیلسوفان اسلامی با اینکه که در بسیاری موارد
شکست خورده و به بیراهه رفته اند سعی در تبیین مسائل دینی و همتراز بودن
آن با عقل داشته اند و دارند؟یعنی در جایی که گفته میشود معادی وجود دارد
و یا خدا عادل است آنها با براهین عقلی این مطالب را اثبات کنند؟که در
این صورت آیا فلسفه ی اسلامی سر فصل های خود را باید از دین گرفته باشد.
لطفا در این موارد در زمان مناسبی که برای شما مزاحمت نداشته باشد پاسخ
بفرمایید متشکر خواهم شد.

وقتی به سراغ تاریخ فلسفه می‌رویم
با چنین عباراتی مواجه می‌شویم:
«در زمان ارسطو خدا یا کلمه تئوس در زبان یونانی هرگز معنا و مفادی را که ما از کلمه خدا استفاده می‌کنیم نداشته است ... اگر گاهی گفته می‌شود افلاطون یا ارسطو به وجود خدا معتقد بوده‌اند هرگز نباید خشنود بود که آن‌ها نیز موحّد بوده‌اند، بلکه باید دید آن‌ها به چه خدایی قائل بوده‌اند ... ارسطو معتقد بود جهان طبیعت ازلی است و نیاز به آفریننده‌ای ندارد ... تصور ارسطو از خدا یک چنین تصوری است: خداوند به هیچ نحو از انحاء در امور انسانی مداخله نمی‌‌کند، قوانینی برای انسان‌ها وضع ننموده است، انسان‌ها عبد او نیستند و تکلیفی در کار نیست ... اطاعت و عصیانی هم نیست ... ثواب و عقابی هم در کار نیست» (ملکیان، جزوات تاریخ فلسفه)

می‌گویند ارسطو معتقد به اصل علیّت بود و چون در طبیعت حرکت وجود داشت، معتقد شد باید موجودی هم باشد که محرّک بلاتحرّک باشد. یعنی حرکت ایجاد کند، ولی خودش دارای حرکت نباشد.

همان‌طور که عرض کردم قضاوت درباره این‌که انسان‌ها فلسفه را از دین گرفته‌اند یا خود آن را ساخته‌اند دشوار است. حتی قضاوت درباره اصول دین، توحید، نبوت و معاد، آیا این‌ها از دین آمده و اگر بشر خود به تنهایی تعقّل می‌‌کرد به آن‌ها نمی‌رسید؟!

مشکل ما این است که گرفتار تاریخ گمراه‌کننده‌ای هستیم.
مثال: در جامعه‌شناسی به ما گفته‌اند انسان‌ها ابتدا در غار زندگی می‌کردند
سخن گفتن نمی‌دانستند
غذا پختن بلد نبودند
با صدا و آوا کم‌کم تلاش کردند ارتباط برقرار کنند
بعد هم یک روز صاعقه زد و آتشی برپا شد
حیوانی هم در آتش کباب
و یاد گرفتند سخن بگویند
و غذا بپزند!
اما به سراغ متون ناب وحیانی که می‌رویم
کلام خدا حاکی از این است که او زبان را به انسان آموخته
لباس دوختن را به ادریس
زره ساختن را به داوود
حکومت بر جن و انس را به سلیمان
هر جا که نگاه کنیم در اعتقادات اسلامی
حضرت آدم از روز نخست هبوط به زمین دنیا
با خدا سخن می‌گفته
با همسرش
با فرزندانش
حتی در غار هم زندگی نمی‌کرده!

این تفاوت کلام خدا با اندیشه تجربی بشر چگونه قابل جمع است؟!
اگر از روز نخست آفرینش
اولین انسان به توحید معتقد بوده
معاد را می‌شناخته
عبادت می‌کرده و کعبه را جبرئیل برای وی ساخته است تا او طواف کند
چگونه می‌شود مطمئن بود اگر بشر را رها می‌کردند خودش می‌توانست معاد را کشف کند؟!
می‌بینید که قضاوت دشوار است
روایات ما می‌گویند که حتی بت‌پرستی نیز از خداپرستی برآمده
این‌که ابلیس بر گروهی از مؤمنین ظاهر شده
گفته چیزی مشابه خدا بسازید
مشابه تصوّری که از خدا در ذهن‌ شما هست
تا او را به نمایندگی از خدا پرستش کنید!

سؤال: آیا اگر انسان از ابتدا خداپرست نبود
یک روز از روی عقل و فلسفه می‌توانست پی ببرد باید موجودی را بپرستد؟
پاره‌ای از مفاهیم غیرمادی و غیرقابل مشاهده اصلاً آیا برای وی مسأله می‌شدند؟

پاسخ به این سؤال بسیار دشوار است
زیرا هرگز به بشر چنین فرصتی داده نشد
بشر هرگز خالی از انگیزه‌های دینی نبود تا بشود قضاوت کرد:
اگر بشر دین نداشت، خودش دین می‌ساخت!
اگر اصول اعتقادات راستین را نمی‌شناخت، خودش به اصول اعتقادات پی می‌برد
حال این‌‌که بگوییم فلسفه
به این معنایی که شما می‌فرمایید
یعنی فلسفه‌ای که بتواند معاد را کشف نماید
و به توحید برسد
و وجود خدا را اثبات کند
آیا اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
فلسفه بوده که گفته باید خدایی باشد و بعد انسان‌ها ایمان آورده‌اند؟
یا خدا گفته من هستم
نبی فرستاده
اولین نبی هم خود همان اولین انسان بوده
و بعد انسان‌ها به فکر افتاده و فلسفه بافته‌اند؟

ماتریالیست‌های منکر خدا امروز در غرب همین را می‌گویند
تلاش می‌کنند اثبات کنند که اصلاً خدایی درکار نیست
و انسان از روی نیازهایش
از ترس
از روی جهل به اسباب تغییرات در طبیعت
چیزی در ذهن خود خلق کرده است
تصوّری که آن را خدا نامیده است

به این معنا اگر بگوییم فلسفه از دین نشأت گرفته
بعید نیست صحیح باشد
یعنی اندیشه‌های دینی در ذهن بشر بود
بشر با خدا و توحید و عدل و معاد آشنا بود
انسان از ابتدا به ثواب و عقاب معتقد بود
وقتی هم که علم فلسفه را می‌ساخت
قطعاً این باورهای درونی که از گذشتگان برایش بر جای مانده
از انبیاء گذشته و تبلیغ آن‌ها
قطعاً این‌ها در اندیشه او تأثیر گذاشته‌اند
اما خود علم فلسفه چه؟
آیا انسان فلسفه را ساخت یا دین فلسفه را تولید کرد؟

اگر فلسفه را به معنای افلاطونی و ارسطویی آن بگیریم
آن‌چه فارابی و ابن‌سینا به آن پرداخته‌اند
شواهد تاریخی بیانگر این است که این چنین فلسفه‌ای زاییده دین نیست
یعنی اگر ابن سینا با ترجمه عربی کتاب‌های ارسطو برخورد نمی‌کرد
معلوم نیست به چنین اندیشه‌هایی می‌پرداخت
و فلسفه مشاء را اصلاً احساس نیاز می‌کرد که تأسیس نماید!

اما شما سخن را از یک «باید» شروع کردید
مقدماتی فرمودید و یک نتیجه:
«باید فلسفه زاییده دین باشد»
گاهی در تحلیل تاریخ این پدیده رخ می‌دهد
ما استنتاجات منطقی خود را
و روابط اسباب و مسبّبات را نظم می‌دهیم
و به یک نتیجه می‌رسیم
مثال: فاصله ایران و یونان بسیار بوده
بعید است اسکندر توانسته باشد به ایران برسد
پس واقعه سوزاندن تخت جمشید توسط اسکندر یک دروغ تاریخی‌‌ست
مورّخینی هستند که چنین اعتقادی دارند
چنین استدلالاتی ظرافت‌های بسیاری دارد
باید مقدمات بسیاری مطالعه شود و اثبات گردد
در نهایت هم معلوم نیست نتیجه چقدر صحیح است
آیا ما را به یقین و علم می‌رساند و یا صرفاً یک احتمال یا گمان به ما می‌دهد؟!

این‌که عرض شد: «از استادی نشنیده‌ام» برای همین بود
زیرا بنده قدرت قضاوت در این حادثه تاریخی را ندارم
این‌که فلسفه یونان از بطن دین بیرون آمد یا خیر
آن‌چه در اختیار است تنها متون تاریخی‌ست
که مدعی هستند یونانیان الهه‌‌های فراوانی را می‌پرستیدند
و بت‌های متعدد داشتند
مشرک بودند
آیا استدلالات خود بر وجود خدا را از دین راستین باقی‌مانده از اجدادشان گرفته‌اند؟
یا صرفاً با عقل انسانی خود فلسفه را پایه‌ریزی کردند؟
ما حتی روایت هم داریم که «ان ارسطاطالیس کان نبیّا»
این را از روایات جعلی می‌دانند
ولی بعضی از اساتید فلسفه معاصر هم بعید نمی‌دانند که ارسطو پیامبر خدا بوده است
که توانسته چنین فلسفه‌ای تنظیم کند
اما می‌بینید که تاریخ فلسفه خلاف این را می‌گوید

ابن سینا نیز در دورانی می‌زیسته است که منکرین خدا کم نبودند
عرفا هم که اعتقادات ویژه‌ای داشتند
اشاعره و معتزله بودند
این‌‌که کسانی از اهل سنت دیدگاه‌های افراطی داشته‌اند
مانند غزالی
پرداختن ابن سینا به فلسفه بعید است دلیلی باشد بر زاییده دین بودن فلسفه
وی در جامعه‌ای زندگی می‌کرد که جبر و اختیار به شدت گریبانگیر اندیشمندان بود
بعید است بتوانیم از این مقدمه چنین نتیجه‌ای بگیریم

اما این‌که فلاسفه اسلامی سرفصل‌های فلسفه را از دین گرفته‌اند
این نیز به نظر نمی‌رسد قابل اثبات باشد
شاید سرفصل‌هایی به فلسفه افزوده باشند
اما هر فیلسوفی ابتدا سرفصل‌های اصلی فلسفه را بازگو می‌نماید
و همان مسیر اصلی فلسفه را می‌پیماید
وحدت و کثرت را توضیح می‌دهد
زمان و مکان را
حدوث و قدم را
علیّت و معلولیّت را
علم و آگاهی را
و در نهایت بخشی را ضمیمه می‌کند
معمولاً در آخرین فصول فلسفه
که به وجود خدا و معاد و توحید بپردازد

می‌بینید که این‌بار تمام کلمات بنده با تردید همراه است
زیرا از محدوده اطلاع و دانشم فراتر است
و نسبت به حقیقت تاریخی پیدایش فلسفه ناآگاهم
همین‌قدری می‌دانم که در پاره‌ای تواریخ خوانده
و از بعضی اساتید شنیده
بیشتر نمی‌دانم

اما؛
سؤال مشخصی در این‌جا پیداست
در فرمایشات شما
این‌که چه تفاوتی می‌کند فلسفه زاییده دین باشد یا نباشد؟
چه غایتی به دست می‌آید؟
ابتدا روشن کنیم اثبات این‌که فلسفه زاییده دین است به ما چه می‌دهد؟
یا اگر اثبات شود نیست چه حاصلی دارد؟

گمان می‌کنم چیزی در نظر شما هست که بیان نشده
شما قصد دارید از زاییده دین بودن فلسفه نتیجه‌ای بگیرید
این‌که «فلسفه دینی ‌ست»
یا این‌که «فلسفه اسلامی ست»
یا شاید هم «اگر خطایی در فلسفه هست باید متوجه دین گردد»

در هر صورت در طول تاریخ
بسیاری از دین‌داران و بزرگان علوم دینی بوده‌اند
مشهور و موفق
و مورد رجوع مردم و مقبول جامعه اسلامی
و حل کننده مشکلات آنان
و پاسخ‌دهنده به شبهات و پرسش‌های مسلمانان
که فیلسوف نبودند!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 62 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - 
نسبت عقل و دین 3 + پنج شنبه 93 مهر 24 - 10:0 عصر

با نهایت تشکر از شما.
اما سوالی باقی میماند و اینکه اگر برخی مانند فیض که داماد و شاگرد
ملاصدرا بوده است و در فلسفه متبحر، چرا در اواخر عمر ابراز ندامت
مینماید؟
یا ابو عیلی سینا با تناسب حکمت مشاء از اثبات معاد جسمانی عاجز میماند؟
یا ملاصدرا با تناسب برخی مطالب که عنوان میکند با مسائل دین مغایرت دارد
تا حدی که اگر بخواهیم نکته سنجی نمایم میتوان نام کفر بر آن نهاد مانند
مبحث اصالت وجود.آیا این مطالب گویای چوبین بودن پای استدلالیون نیست؟
آیا بهتر نیست به جای توسل به فلسفه در همه ی امور وحیانی ابتدا به اثبات
خدا و اعجاز کلام او نمود تا بیان شود این کتاب کلامیست فرا انسانی و بعد
از این توسل به عقل بقیه ی امور عالم غیب را که راه عقل به آنجا بسته است
از قرآن استناد نمود و دیگر بابت مباحث جبر و اختیار، معاد جسمانی، ماهیت
عالم برزخ و.............از قرآن استفاده کرد؟
با تشکر از شما.

به نظر می‌رسد باید توجه شما را به کلامی از ارسطو جلب نمایم
جمله‌ای با این مضمون:
«برای رد فلسفه هم باید فلسفه داشت»

فلسفه معنای عامی دارد
بدون فلسفه زندگی ممکن نیست
هر انسانی برای زندگی خویش قطعاً متکی بر یک فلسفه است
حتی اگر خود نداند
و متوجه نباشد
همین بیان حضرتعالی مبتنی بر یک فلسفه است
فلسفه‌ای که می‌گوید:
«چون پای استدلال چوبی‌ست، و اتکا به پای چوبی معلوم نیست با صحّت قرین باشد
و چون من می‌خواهم حتماً راه صحیح را بروم
پس باید بر پای غیر چوبین و مستحکم راه بروم
تنها راه مستحکم هم قرآن و روایات معتبر است»

ملاحظه می‌فرمایید که چقدر استدلال و پیش‌فرض و مقدمه اثبات شده یا نشده در آن مستتر است
در همین کلامی که فرمودید
این کار فلاسفه است
این که در عمیق‌ترین موضوعات خلقت بیاندیشند
اگر شما هم بیاندیشید، پس در حال تفلسف هستید
همین‌که بگویید فلسفه باشد یا نباشد، به فلسفه عمل کرده‌اید

اما راه حل؛
ما نمی‌توانیم بگوییم فلسفه نه!
ما با بیان این جمله در حقیقت می‌گوییم: فلسفه ملاصدرا نه، یا فلسفه ابن سینا نه.
این‌که بعضی از بزرگان فلسفه به فلسفه‌اندوزی خود معترض بوده
و پشیمان گشته‌اند
این فعل را این‌گونه می‌توان تفسیر کرد
که پس از عمری پرداختن به فلسفه مشائی یا صدرایی
تازه متوجه کاربرد ضعیف آن شده‌اند
همان‌طور که عرض شد، فلسفه‌های مبتنی بر اندیشه سقراط
به نظر می‌رسد از اساس کاربردی سفسطه‌گون دارند
و تنها برای نفی به کار می‌آیند
وقتی فیلسوف پس از سال‌های ممارست در می‌یابد
که نمی‌تواند بزای زندگی بشر نظامی را پیشنهاد نماید و تولید کند
در حالی که قرآن مملو از پیشنهادات برای معماری نظام اجتماعی‌ست
متوجه می‌شود که اگر عمر خود را صرف فهم قرآن می‌کرد
بهتر بود تا فلسفه بی‌حاصل!

اما برای فهمیدن همان طرح‌های نظامات اجتماعی قرآن نیز
قطعاً محتاج مبانی استدلالی و درک عقلانی هستیم
زیرا ما با عقل و خِرد خود قرآن را می‌فهمیم
همان‌گونه که قرآن خود بیان می‌نماید: «إنما یتذکر اولوالالباب»
تنها صاحبان خرد هستند که متوجه کلام وحی می‌شوند

ما باید ریشه مشکل را دریابیم
ریشه در بنیان‌های عقل‌گرای ماست
عقل محض نمی‌تواند عالم را بشناسد
زیرا خود داخل در عالم است
و شناخت در نتیجه سنجش حاصل می‌شود
از سنجش هوای این‌جا با هوای آن‌جاست که مفهوم «گرم» و «سرد» فهمیده می‌شود
استاد حسینی(ره) مدعی سنجشی بودن شناخت است
در حالی که فلسفه ملاصدرا شناخت را سنجشی نمی‌داند
و نه فلسفه ابن سینا و نه ارسطو
وقتی شناخت سنجشی باشد
شناخت عالم ممکن نیست
چون سنجش آن با عالم دیگر برای انسان میسر نمی‌باشد
پس دایره شناخت انسان به درون عالم منحصر می‌گردد
این‌جاست که قرآن و وحی می‌آید تا بتواند شناخت ورای عالم را اعطا کند
عالم غیب را
این‌‌جاست که استاد حسینی(ره)
به عنوان یکی از همان دسته از فیلسوفانی که قصد دارد فلسفه را به نظام‌سازی بکشاند
نظریه «عقل متعبّد» را مطرح می‌کند
این‌که عقل باید مناسک عبودیت را در نظر داشته باشد
و خود را مطلق نداند
و خود را حاکم مطلق نپندارند
عقل شاه عالم نیست
بنده‌ای از بندگان حضرت حق است
لذا انسان عاقل در نخستین حرکت عقلانی خود به عجز خویش معترف است
عجز از درک آن‌چه قابل سنجش نیست
چنین عقلی هرگز تلاش نمی‌کند خدا را بشناسد
زیرا خدا قابل تجزیه و در نتیجه قابل سنجش نیست
این عقل تنها در دایره ممکنات عمل می‌نماید
و برای درک کلام الهی تلاش می‌نماید

فرمایش شما صحیح است در این‌که امور عوالم بالا را
جهنم و بهشت و آخرت و برزخ را
وضعیت ملائک و جن و سایر مخلوقات غیردیدنی را
باید از قرآن فهمید
اما فهم از قرآن نیز قطعاً با پیش‌فرض‌های انسانی گره خورده است
اگر این پیش‌فرض‌ها مبتنی بر فلسفه صحیحی دسته‌بندی نشود
از آن فرقه‌های ضاله‌ای پدید می‌آید
آن‌چنان که در تاریخ پدید آمده
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 62 - آقامنیر 105 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - 
نسبت عقل و دین 2 + شنبه 93 مهر 19 - 10:0 عصر

با عرض سلام و احترام.
آقای موشح عزیز از خدمتتون چند سوال داشتم با این مضامین که:
1-پیدایش فلسفه ی اثبات(در مورد اثبات وجود خدا،صفات او،معاد،عدل و...)
آیا با ظهور دین بوجود آمد؟یعنی مسائل دینی و پیامبران باعث شدند فلاسفه
به این فکر بیافتند که خدا،معاد،وحی و...را با عقل توجیه و تفسیر و اثبات
نمایند که عقل و دین منافاتی باهم ندارد که وقتی از منظری نگاه میکنیم
میبینیم فلاسفه دین را مقدم بر عقل دانسته اند و بیشتر در پی تبیین و
اثبات مسائل وحیانی و ماوراالطبیعه هستند که بسیاری هم به بیراهه رفته
اند و براهین آنها بیشتر در رد مطالب وحیانی بوده مانند وحدت وجود
ملاصدرا که اگر از منظر دین توجه کنیم تضاد با آن دارد یا عجز ابو علی
سینا در اثبات معاد جسمانی یا اشکالاتی که در برهان علیت وجود دارد.
2-آیا دین باعث شد بشر به این فلسفیدن بیافتد؟یا اگر دین هم نبود آنها
درصدد این بر می آمدند تا این مطالب را بیان کنند؟
3-تقدم با عقل و فلسفه بوده و هست یا وحی و دین؟وفلاسفه به دنبال چه هستند؟
لطفا اگر در این زمینه کتاب هم معرفی بفرمایید تا مطالعه کنم و بیشتر
مطلع بشم متشکر خواهم شد.
با تشکر از شما.

معمولاً وقتی بحث از تاریخ فلسفه می‌شود
اساتیدی که شهرتی داشته‌اند
دیده‌ام به سراغ کاپلستون می‌‌روند
و کمتر تاریخ فلسفه ویل دورانت
دو کتاب معروف
برای تاریخ فلسفه غرب هم راسل مشهور است
اما چند سال پیش مصطفی ملکیان یک دور فلسفه تدریس کرد
که چون از یونان آغاز نموده
به نحوی تاریخ فلسفه نیز به شمار می‌رود
جزوات آن را به نظرم دفتر همکاری حوزه و دانشگاه منتشر کرده
کتاب ندیده‌ام منتشر نمایند
من نیز از روی جزوات آن خواندم نه کتاب

اما مشکلی در همه این تواریخ موج می‌زند:
تاریخ هستند!
تاریخ همیشه مشمول تحریف است
نقص
کاستی
تاریخ نمی‌تواند بیانگر همه چیز باشد
آن هم تاریخی که بارها در جنگ‌ها و حملات دستخوش حقیقت‌زدایی شده
تاریخی که تحت تأثیر سلیقه شاهان و سلاطین بوده
تاریخ قابل اعتماد نیست

این‌که ابتدا «دین» بوده و بعد «فلسفه» آمده
در اصل این حقیقت هیچ تردیدی نیست
زیرا آغاز دین هم زمان است با خلق نخستین انسان
تا «آدم» را خلق کرد
احکامی را به وی آموخت
و شد دین
دین ِ آدم
اما این‌که آیا «فلسفه» زاییده «دین» باشد
بنده از هیچ استادی چنین نشنیده‌ام
و تاریخ نیز خلاف این را می‌گوید
فلسفه به معنایی که اساتید درس می‌دهند
مشربی فکری‌ست که از یونان باستان آغاز می‌شود
در یک برهه زمانی به شرق منتقل گشته و به دست مسلمانان رشد می‌یابد
مجدداً در عصر نوزایی به غرب بازگشته
نوشته‌های فلاسفه مسلمان خاستگاه پیدایش تمدنی جدید در غرب می‌گردد
و امروز فلسفه سیر رشد خود را در غرب می‌پیماید
این فلسفه چیست؟
شیوه‌ای از اندیشه در حقیقت هستی
اما اگر فلسفه را به معنای مطلق آن «هستی‌شناسی» بدانیم
قطعاً تمام ادیان درباره «اصل هستی» نظر داشته‌‌اند
و به نحوی در فلسفه سخن گفته‌اند
و نمی‌توان فلسفه را جدا و مستقل از دین دانست
اما ادیان محتاج فلسفه نبودند
زیرا از «هستی‌شناسی» به قدری بسنده می‌کردند که کار مؤمنین راه بیافتد
دین قصد ندارد دنیا را به مردم بشناساند
به قدری که تمام اسرار آفرینش هویدا گردد
همین‌قدر که مردم بتوانند راه سعادت و کمال را بیابند
غرض دین حاصل شده
و بیش از این لغو است و اتلاف وقت و بی‌راهه به شمار می‌رود

فلسفه‌ای که خدا را اثبات کند
صفات او را
و اصول اعتقادی را
چنین فلسفه‌ای از نظر تاریخی وقتی در اسلام پیدا شد
که به اقرار بزرگان تاریخ اسلام
خلفای عباسی تلاش کردند قدرت علمی ائمه را کم‌رنگ نمایند
به تصوّر این‌که اگر چراغ فلسفه یونانی در امت اسلامی روشن شود
خورشید علم امامت از نظر پنهان خواهد گشت
بعد از دوران صادقین (ع) است
هزاران هزار شاگرد تربیت شده در مکتب امامان
عده‌ای یهودی خبر می‌دهند که در گذشته دور
فلسفه‌ای در یونان بوده که امروز منسوخ شده
با غلبه روم و به قدرت رسیدن کلیسا و تغییر فرهنگ و تفکر غرب
خلفا خوشحال می‌شوند
بیش از همه می‌گویند هارون الرشید در راه‌اندازی «نهضت ترجمه» تلاش کرده
آن‌قدر این عصر مهم است که با همین عنوان شناخته می‌شود: عصر نهضت ترجمه

از این دوران است که شیعه نیز درگیر فلسفه می‌شود
هشام بن حکم و پاره‌ای شاگردان ائمه (ع)
ناگزیر به فلسفه روی می‌آورند
تا فقط بتوانند به شبهات فلسفی یونان پاسخ گویند
پس نسبت به اسلام اگر بنگریم
از ابتدا فلسفه برای سرکوب دین به عرصه آمد
اما مغلوب شد
فلسفه یونان مغلوب دین شد و به عنوان ابزاری به کار آمد
ابزاری برای اثبات دین
مسلمانان به مدد یاری امامان توانستند فلسفه را تسلیم کنند
اگر چه زیربنای آن همچنان کفرآلود بود
اما چنان مسلط شدند که همه را تفسیر نمودند
تفسیرهایی که تأییدی بر دین گردد

امروزه هم چنین اقداماتی صورت می‌گیرد
مثلاً فلان فیلسوف معاصر تلاش کرده تا فلسفه سکولار امروز غرب را
با دین اسلام سازگار کند
همین سال‌های اخیر!

متأسفانه اتفاقی افتاد
همین فلسفه‌ای که فقط برای نفی فلسفه کفرآمیز یونانی در اسلام رواج یافت
رفته‌رفته اصالت یافت
و عده‌ای پنداشتند که علمی مهم برای زندگی بشر است
و اختلافات شکل گرفت و مسائلی که در جزوه سابق بدان اشارت رفت
تا رسید به عصر ما
که همین فلسفه دوباره برای مبارزه با مارکسیسم به عرصه آمد
و خودنمایی عجیبی کرد
و قدرت گرفت
و به تخت نشست
اما دوباره رو به افول است
این فلسفه رفته‌رفته ناتوانی خود را اثبات می‌نماید
از همین روست که بسیاری از فلاسفه به دست و پا افتاده
که راه گریزی بجویند
و امثال سروش و ملکیان و مجتهد شبستری و مانند آن‌ها
به ورطه فلسفه غرب افتاده‌اند
به عنوان نجاتی از این فلسفه به فلسفه‌ای دیگر پناه برده
که البته به نظر مسیر صحیحی نمی‌رسد

گمان می‌کنم پاسخ سؤال دوم نیز در همان سؤال اول روشن است
دین هیچ الزامی به فلسفه نکرده
و نه احتیاجی را بیان داشته
فلسفه روشی پذیرفته‌شده از سوی دین‌داران است
برای درگیری با کفار
نه همه کفار
آن دسته از کفار که تظاهر به دانش و علم و فلسفه می‌نمایند
آن دسته که سوفسطایی‌‌اند

این‌که دین مقدم است یا عقل
قرن‌هاست که مهم‌ترین پرسش فلاسفه بوده
و متکلمین
و تمام دین‌داران درگیر این پرسش شده‌اند
چندین فرقه و نحله تا کنون پیدا شده
که شاید بتوان در سه دسته گرد آورد:
فقها
عرفا
فلاسفه

فقها به احکام بسنده می‌نمودند
احکام و فروعات شرعی
در اصول دین نیز همان‌قدر که از علم تفسیر بر می‌آید و از قرآن فهمیده می‌شود
این فقها در سال‌های اخیر اصول دین را به فلاسفه واگذار کردند
و خود را در فروع دین و احکام خلاصه کردند

عرفا اصلاً معتقد به فلسفه و تعقل نبودند
آن‌ها راه را به روش‌های شهودی و قلبی می‌یافتند
و برای وصول به سلوک پناه بردند
شاید بتوان تمام فرقه‌های درویشی و تصوّف و حتی اخلاق عملی را نیز در این جرگه حساب کرد
تا قرن‌های اخیر
که پاره‌ای عرفا به عرفان نظری روی آوردند
و آن را بر فلسفه بنیان نهادند

فلاسفه اما روش‌شان نه شهود بوده و نه نقل
نه متون دینی و نه ادراک قلبی
همیشه معتقد به استدلال عقلی بودند
لذا عقل را مقدم بر هر چیز دانستند
این فرقه تلاش کردند سایر فرقه‌ها را ناگزیر نمایند به عقل بازگردند
و البته که موفق شدند
هم عرفان را به عرفان نظری کشاندند و سهروردی و محی‌الدین عربی ساختند
هم فقها را تسلیم نمودند و اصول عقاید را از آنان گرفتند
بر فقه هم سایه انداختند و اصول فقه را توسط مرحوم آخوند خراسانی (ره) تصرّف نمودند

اما پاسخ چیست؟
آیا واقعاً عقل مقدم است بر دین؟
قطعاً بدون عقل دین فهمیده نمی‌شود
اگر دین «پیامبر بیرونی» نامیده می‌شود و عقل «پیامبر درونی»
کلام صحیحی است
این دو اگر با هم مرتبط نشوند هیچ هدایتی شکل نمی‌گیرد
اما این عقل تا چه حد سیطره و گستره حضور دارد؟
قطعاً نه تا بی‌نهایت
و اگر نه بی‌نهایت
پس نهایت قدرت و سلطه عقل کجاست؟
یک مثال کوچک شاید به تبیین مطلب کمک نماید:

سال‌هاست که همه می‌گفتند:
ابلیس هزاران سال عبادت خدا را کرد
و در یک امر تخلف نمود
و مطرود شد
و این پرسش در اذهان شکل گرفت:
آیا به یک خطا هزاران هزار عمل صالح نابود می‌شود؟!
و پاسخ دادند: بله!
اما غفلت شد از این‌که: تغییر تدریجی‌ست
چطور می‌شود در کسری از ثانیه از اوج به حضیض رسید؟
چطور رأفت و عطوفت الهی
و غفران وی
شامل حال کسی نمی‌شود که هزار سال عبادت نموده است؟
و چرا چنین موجودی
دقیقاً پس از این خطا
خداوندی را که هزاران هزار سال عبادتش را کرده
این طور خطاب می‌نماید: تو مرا اغوا کردی، پس تمام بندگانت را اغوا می‌کنم؟
(ربّ بما اغویتنی...)

مسأله را استاد حسینی(ره) طور دیگری تفسیر می‌نماید
ابلیس از ابتدا خدا را عبادت نکرده بود
هزاران سال اصلاً بر خدا سجده نکرد
و شاید این مطلب را حتی خودش هم غفلت داشت
از کجا معلوم است؟
از آن‌جا که وقتی امر به سجده شد گفت:
من از آتش هستم و او از گل، آتش که نباید بر گل سجده کند!
با این کلام ابلیس چه چیز را به همگان نشان داد؟
نشان داد که در تمام این هزاران سال
به «خود» سجده کرده است
به «تشخیص خود»
به «عقلانیت خود»
او استدلال کرده است: خدا از نور است، من از آتش،
نور از آتش برتر است
پس من به خاطر این استدلال عقلانی خودم باید بر خدا سجده کنم
این عین شرک است
این عین خودپرستی است
استاد حسینی(ره) این را عقل‌پرستی نامیده‌است
ابلیس هزاران سال عقل‌پرست بوده
و استدلال خود را اطاعت می‌کرده
عبودیت نداشته است
اکنون خداوند قصد امتحان دارد
که مشخص شود این هزاران سال هر کس چه می‌کرده
نوری را در گل آدم پنهان نموده
نور اصحاب کساء
همان پنج‌تن که نام‌شان بر عرش الهی منقوش است
اما این نور را هیچ مخلوقی نمی‌بیند
امر به سجده می‌کند
اگر ابلیس خداپرست بود
مطیع امر الهی اگر بود
اگر هزاران سال خدا را اطاعت کرده بود
حتماً بر گل سجده می‌کرد
اما او عقل‌پرست بود
این‌جا هم عقل خود را پرستید
و خداوند به همگان نشان داد و او را مفتضح ساخت
نه این‌که ابلیس به یک لحظه و آن تغییر کرده باشد
و از خداپرستی به نفس‌پرستی رفته باشد
از ابتدا نفس‌پرست بود!

اما بعد
تا امتحان تمام شد خداوند پرده را برداشت
ابلیس نور را دید
در گل آدم
خدا را متهم کرد که تو مرا فریب دادی
با پنهان کردن حقیقت!
غافل از این‌که هر امتحانی نیاز به پنهان‌کاری دارد
و گرنه امتحان نمی‌شود!

انسان امروز عقل‌پرست شده است
به دلیل همین فلسفه‌هاست
اگر عقل بر دین مقدم است
نه از جهت شرافت یا قدرت برتر یا مقام بالاتر
بلکه از این جهت که پذیرنده دین است
به عنوان یک گیرنده
گیرنده امواجی که از سوی پروردگار منتشر شده
و با عنوان دین به عقل می‌رسد
عقل تنها به عنوان یک مُدرک
دین را درک می‌کند
سپس حکم کردن را به دین وامی‌گذارد
و خود را درچارچوب آن تسلیم می‌نماید
استاد حسینی(ره) معتقد است همان طور که چشم و گوش
دست و زبان
همه‌اندام‌های انسان مناسک دارند
یعنی دین برای همه آن‌ها تکلیف تعیین کرده است
و عمل صالح و غیرصالح
بکن نکن دارد برای آن‌ها
برای عقل هم دارد
عقل هم مناسک دارد
و عقل هم باید در چارچوب دین حرکت کند
اگر چه در ابتدا عقل بوده که دین را درک کرده

این نظریه مخالفین زیادی دارد
فقهای امروز
فقهای پس از مرحوم آخوند خراسانی حجیت دین را به عقل بر می‌گردانند
و سپس می‌گویند چون شارع (تشریع کننده دین) حجیت خود را از عقل گرفته است
قادر نیست حجیت عقل را سلب نموده
یا محدود کند!
این استدلال را از فلسفه وام گرفته‌اند
و نتیجه این شده است که می‌بینید
همین وضعیت نامتعادلی که در شریعت دیده می‌شود
در اعتقادات
در بین اعتقاد به دین و عمل به دین!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 62 - آقامنیر 105 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - 
نسبت عقل و دین 1 + سه شنبه 93 مهر 15 - 7:0 عصر

چندی پیش ایمیلی دریافت کردم
از ناشناسی
که هنوز نمی‌شناسم اما
پرسشی را طرح نموده
پاسخ را کمایلی‌ذیلاً ارسال کردم
و ایشان پرسش‌های دیگر فرستاد
و پاسخ دادم
و باز پرسش‌های دیگری...
تا جایی‌که تصوّر می‌کردم می‌دانم
و شاید توهّم
پاسخی ارسال نمودم
مجموعه‌ای شد مفصّل
ایمیل‌هایی زیاد و متعدّد

به نظرم آمد بر وبلاگ بگذارم
شاید از منتقدان ارجمند
دوستان شفیق
و یاران پایدار مسلّط به علم فلسفه
پیدا شود بزرگواری
نواقص و کاستی‌ها ببیند
و ضعف‌ها و سستی‌های کلام
افاضه نماید و اصلاح
از این‌نقطه است که این سلسله مطلب آغاز می‌شود
و این اولین نوشته از آن بسیار است:

بر فلسفه چه گذشته است؟

فلسفه نیز مانند هر علم دیگری سیر تطوّر و تحوّل داشته است. این‌قدر دست به دست شده که بارها از معنای حقیقی خود خارج شده و در هر دوره تاریخی تعریفی جدید برای آن ارائه گشته است.

روزی که سقراط خود را فیلو (دوست‌دار) سوف (دانش) نامید، در برابر کسانی ایستاده بود که سوفیست (دانشمند) بودند! در زمان افلاطون و ارسطو نیز فلسفه مترادف با علم بود و به تمامی دانش‌ها فلسفه گفته می‌شد.

اما آن‏چه ما امروز با عنوان فلسفه اسلامی در ایران می‌شناسیم، قرائتی است که فارابی از ترجمه‌های نوشته‌های ارسطو داشته است و از این رو، فارابی به معلّم ثانی و ارسطو به معلّم اول در میان مسلمانان مشهور گشت. ابن‌‌سینا نیز طبق گفته خود با خواندن کتاب فارابی توانست فلسفه ارسطو را بعد از چهل بار خواندن بفهمد.
درست در عصری فلسفه ارسطو در میان مسلمانان طرح شد که درگیری زیادی میان فرقه‌های اهل سنّت و شیعه در جریان بود، پیرامون اصول اعتقادات اسلامی. دعوای فراوانی پدید آمده بود که خداوند انسان را چگونه خلق کرده است و قرآن آیا کلام خدا هست یا نیست و اگر هست آیا حادث است یا قدیم؟ از این رو، این بحث‌های اعتقادی را «علم کلام‌» نامیدند و گروه‌های متخصص در این بحث را «متکلمین». گروه‌های اشاعره و معتزله نیز از همین دوران پیدا شدند.
درست از همین دوران است که فلسفه جایگاه حقیقی خود را در یونان واگذاشت و تبدیل به ابزار استدلالی در خدمت علم کلام شد. مسلمانان استفاده از فلسفه را برای تفسیر دین آغاز کردند.

با توجه به این‌که مبانی فلسفی مذکور بسیار دور از اسلام و مبتنی بر بت‌پرستی و خدایان و الهه‌های یونان باستان بود، مبتنی بر شرک، به طور صریح مورد اعتراض دین‌داران واقعی قرار گرفت. اما شیوه استدلالی قدرتمند فلسفه امری نبود که بتوان از آن صرف‌نظر نمود. لذا مسلمانان تلاش کردند به نحوی بین فلسفه و دین آشتی برقرار نمایند.
بر خلاف ابوسعید ابوالخیر، عارف قرن چهارم هجری قمری، که مستقیماً جلوی ابن سینا ایستاد، سهروردی معروف به شیخ اشراق، دو قرن بعد تلاش کرد تا شیوه‌های استدلالی را از فلسفه اخذ نموده و با مبانی عرفانی سازگار نماید. فلسفه اشراقی و نورانی وی ناشی از ترکیب استدلال با درک شهودی‌ست.
اگر چه این تلاش سهروردی به نتیجه مطلوب نرسید و پیروان زیادی را متقاعد نساخت و به قتل وی منجر شد، نگاه جدیدی را ایجاد کرد، تا چهار قرن بعد توسط ملاصدرا در روستای کهک قم تبدیل به فلسفه جدیدی شود؛ حکمت متعالیه!

ملاصدرا حکمت متعالیه را بر اساس روش عرفا در چهار بخش تدوین کرد؛ حرکت و سفر به سوی حق با جدا شدن از خلق (عزلت و گوشه‌نشینی و چله)، سیر و سفر در ذات حق همراه با یاری حق (خداشناسی)، حرکت از جوار حق تعالی به سوی مردم همراه با شناختی که حاصل شده (خروج از عزلت و آمدن به میان مردم و دعوت خلق) و در نهایت و در آخرین سیر: حرکت از میان خلق به سوی خداوند به همراهی مریدان و رهیافتگان و پذیرندگان دعوت (هدایت مردم و آگاهی‌بخشی و شناختن خدا به آنان).
علی‌رغم تلاش این فلاسفه، همچنان شکاف بزرگی میان فلسفه و فقه وجود داشت. فقها هرگز نتوانستند نگاه فلاسفه به خلقت را بپذیرند، به دلیل آثاری که در احکام شرعیه می‌گذاشت و با مذاق شرع و نگاه موجود در آیات قرآن و روایات سازگار نبود.

ملاصدرا نیز چون شیخ اشراق از آیات قرآن و روایات بسیار استفاده کرد. کتاب اسفار مملو از استشهاد به متون دینی در تبیین اندیشه‌های فلسفی‌ست. شاید همین نگاه به آیات و روایات سبب شد موسی زرآبادی و شاگرد وی شیخ مجتبی قزوینی کمتر از یک قرن پیش تلاش نمایند با روش تفسیری فلسفی از متون دینی مقابله نمایند.
این دو بزرگوار که اندیشه‌شان توسط محمدرضا حکیمی به مکتب تفکیک موسوم شد تلاش کردند تبیین نمایند که نباید با پیش‌فرض‌های عقلی فلسفه یونان یا پیش‌فرض‌های عرفانی برآمده از بودیسم و برهماییسم هندی، به سراغ متون دینی رفت و فرمایشات خداوند و پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) را به نفع اندیشه خود مصادره نمود.
اما این دو نیز نتوانستند از سیطره فلسفه خارج شوند. لذا به تفکیک درغلطیدند و مدعی شدند روش فلسفی را باید تنها در علوم عقلی به کار گرفت و علوم نقلی محتاج روشی دیگر است که معمولاً به علم اصول معروف است، یا علم تفسیر هم.

برخلاف این دو، علاّمه طباطبایی به عنوان یک فقیه شیعه، با قدرت تمام فلسفه را در همان دوران به ایران آورد و در شهر قم به ترویج آن پرداخت. زعیم بزرگ حوزه علمیه قم که کشور ایران را یکپارچه در اختیار داشت، آیةالله بروجردی،‌ به شدت به مخالفت با علاّمه طباطبایی پرداخت و تمام شاگردان وی را که فلسفه می‌خواندند از شهریه محروم نمود و با این تصمیم آنان را غیرفقیه و غیرمجتهد و غیرطلبه معرفی کرد.

شهید مطهری از همین شاگردان است. وی به نزد امام خمینی(ره) که از اساتید بزرگ حوزه علمیه قم بود رفت و استفسار نمود. امام خمینی(ره) شاگردان علاّمه طباطبایی را از خواندن علنی درس فلسفه منع کرد و پیغام داد تا علاّمه طباطبایی نیز درس فلسفه را تعطیل نماید تا یکپارچگی حوزه علمیه تحت الشعاع قرار نگیرد. در حالی‌که خود معتقد به فلسفه و تحت تأثیر اندیشه‌های فلسفی حکمت متعالیه بود.

در نتیجه در همین دوران با پیدایش گروهی از فقها مواجه هستیم که فیلسوف هستند و به آن معتقد. این گروه عملاً محصولات استنتاجی فلسفه را به نحوی تفسیر می‌کنند که قابل توجیه باشد. وحدت وجود را قبول دارند، ولی به نحوی به حقیقت هستی و واجب‌الوجود تعبیر می‌نمایند که نتواند مشمول نفی ضروری دین گردد.

انقلاب اسلامی ایران بی‌تردید معجزه‌ای بود حقیقی. در دنیایی که دین تبدیل به افیون شده و حقیقتاً هیچ حرکت سیاسی از دین متوقّع نبود، در زمانه‌ای که هر محافظه‌کاری لیبرال و هر پروتست و معترضی لاجرم سوسیالیست بود، باور نمی‌شد دعوت به دین بتواند منجر به حرکت سیاسی شود، به حدّی که انقلاب پدید آورد!

این انقلاب به اعتقادات پرچم‌دار خود اعتبار بخشید و فلسفه و عرفان را به دروس رسمی حوزه علمیه قم اضافه نمود. به حوزه‌ای که پیش از آن‏جایی برای فلاسفه و عرفا در آن نبود.

اما درباره مکتب تفکیک، آنان که به این مبنای فکری اشکال گرفته‌اند، دوپاره شدن و دو مبنایی بودن آن را طرح کردند. اگر انسانی به فلسفه معتقد شد، فلسفه اسلامی، حکمت متعالیه، حتی اصالت وجود یا ماهیت، به وی اجازه نمی‌دهد تا در متون دینی به هر راهی که می‌خواهد برود. وقتی فلسفه، وجود را به «بودن» معنا می‌کند و آن را عصاره واقعیت و تفسیر راستین از «هستی» می‌داند، فرد معتقد به آن نمی‌تواند وقتی در قرآن با واژه جهنم یا بهشت مواجه می‌شود، آن را به غیر از وجود معنا نماید.
به نظر می‌رسد این اشکال صحیح باشد که مکتب تفکیک در عمل ناتوان از منع فلسفه از حضور در تفسیر و فقه و اخلاق است. زیرا فلسفه تمام پیش‌فرض‌های ذهنی مفسّر و فقیه را بر هم می‌زند و به نحوی دیگر باز می‌سازد. چطور می‌شود او را رها نموده و فقیه با مبنایی غیر فلسفی به سراغ متون دینی رود؟!
اما از سوی دیگر مبنای فلسفی اصالت وجود، اصالت ماهیت و حکمت متعالیه نیز با اشکالات قدرتمندی از سوی فقها روبه‌روست. فقه شیعه نمی‌پذیرد خیلی از عوارض این مبانی فلسفی را. متکلمین شیعه نیز با خیلی از قضاوت‌های این فلسفه‌ها مشکل دارند. اصول اعتقادی شیعه زیربناهایی دارد که با این فلسفه‌ها قابل توضیح نیست. پس چطور متکلمین و فقهایی یافت شدند که به آن‌ها معتقد گردیدند؟!

هجمه غرب! جالب همین است. وقتی نهضت مارکس به ثمر نشست و توانست ملّت‌ها را از جا برکند، وقتی آدم‌ها کارکرد بی‌دینی را با تجربه کمونیستی لمس کردند و معتقد شدند دین نمی‌تواند سعادت بشر را تأمین نماید، دقیقاً در همین نقطه است که فلسفه‌های موصوف به اسلامی دل فقها و متکلمین را بردند و به سوی خود کشیدند.
اندیشه مارکس از دیالکتیک هگل بهره می‌برد. قدرت استدلالی و استنتاجی این مبنای منطقی و فلسفی قوی بود. اندیشمندان مسلمان به سرعت دریافتند که با چهار استدلال فلسفی وام گرفته شده از اصالت وجود یا ماهیت می‌توانند تیشه به ریشه دیالکتیک بزنند. تا اصل علیت را اثبات می‌کردند، تمام پیکره اندیشه‌های وارداتی از هم می‌پاشید. این قدرت سوفسطایی فلسفه اسلامی توانست فلسفه‌های غربی را در هم بریزد و در یک کلام جامعه اسلامی را حفظ نماید. بسیاری از جوانان عصر کمونیسم که توسط حزب توده به گرایشات مارکسیستی تحریک شده بودند، با چند سخنرانی شهید مطهری بازگشتند و به اسلام معتقد گشتند.

این توانایی فلسفه اسلامی در نفی اندیشه مخاصم شاید به شیوه سوفیسطی سقراط و افلاطون و ارسطو بازگردد. اگر چه آنان خود را ضد سوفسطاییان می‌دانستند، ولی برای درگیری با این انکارکنندگان دقیقاً به روش‌هایی مشابه نیاز داشتند. این شیوه سقراط معروف است که مسلمات طرف مقابل را می‌گرفت و آن‌قدر لوازمات آن را ترسیم می‌کرد تا به ضد خود بدل شوند و خصم ناگزیر شود از مبنای خود باز گردد و یا در جمع مفتضح گردد. اتکا به مسلمات و مشهورات و بدیهی نامیدن آن‌ها روشی مرسوم در استدلالات فلسفی گشت و ابن سینا مدعی بود باید منکر این بدیهیات را با چوب زد تا مجبور به پذیرش اصالت واقعیت شود. البته علاّمه طباطبایی نظرشان این بود که وی را آتش بزنند تا هنگام سوختن بپذیرد وجود دارد و هست!

این فلسفه اگر چه در نفی بسیار خوب عمل کرد و توانست جامعه اسلامی را از هجمه مارکسیسم حفظ نماید، اما در ساحت اثبات به نظر می‌رسد قادر به معماری یک نظام اسلامی نیست. این مطلبی‌ست که مورد توجه عده زیادی در حوزه قرار گرفته و خیلی‌ها در خیلی مکان‌های متعدد از حوزه، در خیلی از درس‌ها، خیلی از اساتید در تلاشند که راهی جدید بیابند، راهی که بتوان فلسفه را به نحوی اصلاح نمود که قادر به نظام‌سازی باشد.

فلسفه امروز غرب، فلسفه‌های پوزیتیویستی، اگزیستانسیالیستی و تمام فلسفه‌های مبتنی بر هگلیسم و دیالکتیک، اگر چه بن‌مایه عمیق هستی‌شناسانه ندارند و قادر به توجیه واقعیت نیستند، اما بسیار کارکردگرا بوده و توانسته‌اند نظامات اجتماعی را در غرب شکل دهند.

پاره‌ای فلاسفه اسلامی پس از انقلاب به دنبال کاربردی نمودن فلسفه با حفظ اصول مسلم دینی آن هستند و آراء زیادی تا کنون طرح شده، ولی زمان نیاز است تا تضارب شکل بگیرد و صحّت و سقم آنان به ثبوت برسد.

[ادامه دارد...]

بخش‌های دیگر:

 

 


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 62 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

<   <<   6      

پنج شنبه 103 فروردین 9

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
نسبت عقل و دین - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X