سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این آگهی ارتباطی با نویسنده وبلاگ ندارد!
   

اگر مستحبها به واجبها زیان رساند ، مستحبها را واگذارید . [نهج البلاغه]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
از معراج برگشتگان + سه شنبه 90 تیر 21 - 12:45 عصر

خیلی حال و احوالم تغییر کرده است
این مدتی که کتاب «از معراج برگشتگان» آقای داوودآبادی را می‌خوانم
حدود 800 صفحه نوشته است
تمام خاطرات خودش انگار، از جبهه
به شدت هم صادقانه
همه چیز را نوشته، خوب و بد، زشت و زیبا
کم نگذاشته با انصاف

حال و هوایم را خیلی تغییر داده
یاد گذشته‌ها افتاده‌ام و دوران بسیج
البته که دوران جنگ را نبودم
سنّم اقتضاء نمی‌کرد
تمام که شد، تازه ده سال داشتم
منطقه که نمی‌شد اعزام شوم :)

اما یادم هست با برادر بزرگ‌ترم به «کمیته» گاهی می‌رفتم
و با آن یکی برادر بزرگ‌تر به «بسیج مسجد مالک اشتر»
گاهی که خیلی اصرارشان می‌کردم

از سال 1372، چهارده‌سالگی، خودم بسیج را چشیدم
ثبت نام کردم و فعالیت آغاز
یکی دو سالی دانش‌آموزی ناحیه فرستادند
تا پایگاه امام رضا (علیه‌‌السلام) تأسیس شد
درست در محله خودمان، فاز 3 شهرک اکباتان
آن روز دیگر در پایگاه، بسیجی فعال زدند برایم
در شورای فرماندهان فعالیت کردن نیاز به آموزش هم داشت
چندین دوره، مانورهای مختلف؛ شهری و بیابانی
از همه مفیدتر اما برایم، دوره سه روزه‌ای بود که آموزش هدایت تانک دیدم
تانک ِ تانک که نه، نفربرهای BMP روسی را می‌گویم
تنها کسی بودم که در پایان دوره آموزشی
فرصت یافت تا نفربر را روشن کند
همین نفربرهای روسی که مالیوتکا هم شلیک می‌کند :)

ولی آن‌قدر خاطرات حمید داوودآبادی را خوانده‌ام این روزها
در فضای جنگ به حدّی نفس کشیده‌ام
توصیفاتش از لحظه‌لحظه‌های درگیری
یا صبر و حوصله و انتظار پیش از عملیات
دنگم گرفته است
می‌خواهم یک خاطره هم من تعریف کنم
از دوران طلبگی و اردوی بسیج
می‌دانم طولانی خواهد شد و برای وبلاگ، دور از انتظار
که کسی به خواندن متن‌های بلند در اینترنت رضا نمی‌دهد
ولی حس نوشتنم گرفته است
حس نوشتنی که از زیاد خواندن، گاهی بدجور آدم را قلقلک می‌دهد!

همان روزهای اولی که به حوزه علمیه آمدم، دقیقاً ششم مهرماه 1376، رفتم و در بسیج مدرسه علمیه معصومیه (سلام‌الله علیها) عضو شدم. خیلی زود هم با بچه‌ها دوست شدیم و برادر. حسین خیلی فعالیت کرد که اردویی یک روزه فراهم کند، اردویی نظامی، فقط برای بچه‌های بسیج. حسین را خیلی دوست داشتم، کاملاً متفاوت بود با دیگر فرماندهانی که در بسیج داشتیم. روحیه کاملاً بسیجی‌اش از همان اولین دیدار مرا شیفته خود کرده بود. کارهای اردو داشت ردیف می‌شد. یک روز که دور هم نشسته بودیم، رو به من کرد و گفت: «بلدی با پی آر سی کار کنی؟» اسمش را نه تنها شنیده بودم، بارها هم در مانورهای مختلف دیده و کارکردنش را هم که می‌شناختم، آموزش هم دیده، اما خودم تا به حال با آن کار...، حتی دست هم نزده بودم! بلافاصله سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «کاری که نداره، معلومه که بلدم!» ما در پایگاه بی‌سیم داشتیم، البته در خود ِ خود پایگاه که نه، یکی از دوستان گاهی می‌آورد و در گشت‌هایمان استفاده می‌کردیم. اما بی‌سیم صحرایی، مثل پی آر سی، که نبود. از همین مشکی کوچولوهای موتورولا، این‌هایی که بدون ایستگاه مرکزی کار نمی‌کند. اما من که رگ قمپزدرکردن‌های تهرانی‌گریم گل کرده بود، با تبختر خودنمایی کردم که: «با هر بی‌سیمی می‌تونم کار کنم!» این صحبت چندان به درازا نکشید. حسین برای جمع و جور کردن کارها بلند شد و رفت.

برنامه هماهنگ شد. یک جلسه توجیهی هم گذاشتند و به پادگانی در شرق تهران اعزام شدیم. بارها از این قبیل اردوها رفته بودم، ولی این‌بار متفاوت بود. این‌بار به عنوان یک طلبه و در کنار طلبه‌های دیگر، از حوزه علمیه قم به اردوی نظامی می‌رفتیم. احساس متفاوتی داشت. در سینه‌کش یک کوه، زیر یک صخره بلند و مرتفع، در یک چادر خیلی بزرگ ما را اسکان دادند. حدود یک گروهان نیرو بود. به رسم عادت گذشته، هیچ‌گاه شب‌ها لباس نظامی را از تن به در نمی‌کردم. به رزم شب و این‌طور چیزها عادت داشتم. از رزم شب‌هایی که در اردوهای نظامی قبلی داشتم، آن‌قدر خاطرات جالب دارم که چند صفحه نوشتن می‌خواهد و مثل آقاحمید کتاب از آن در آوردن، فقط با این تفاوت که ما از قافله جبهه و جنگ عقب ماندیم! نمی‌خواهم حالا در این نیمچه‌وبلاگ سرتان را درد آورم و ملال ِ مخاطب شوم. غرض این‌که رزم‌شب شد و تویوتا با چراغ روشن آمد داخل چادر و بیچاره آن طلبه‌هایی که سابقه بسیج و اردوهای نظامی نداشتند و با زیرپیراهن و زیرشلواری خواب خوش می‌دیدند! این‌ها به کنار...، اتفاق جالب این بود که قرار شد به ستون یک از کوه بالا برویم. آن بالا یکی از سردارانی که مدتی در افغانستان مسئول آموزش نظامی بعضی رزمندگان افغان بود، برایمان سخنرانی می‌کرد. ستون راه افتاد و حسین که بی‌تاب این طرف و آن طرف می‌پرید و مشغول هماهنگی کارها با مسئولین گروهان و فرماندهان بود، خود را به نزدیک من کشید و در گوشم گفت: «داری می‌ری بالا اون پی آر سی رو بردار، تو بی‌سیم‌چی گروهانی!» خشکم زد! نفهمیدم چی شد؟ تا به خودم آمدم حسین رفته بود. ستون هم رسید به کنار پی آر سی و من به ناچار بلندش کردم. کمرم شکست انگار، سی کیلو وزن. سرم را بلند کردم، به کوه نگاه کردم و فاصله طولانی که باید آن را بر پشت خود حمل می‌کردم. بلافاصله بستم. بله، واقعاً بلد بودم با آن کار کنم، در یک دوره آموزشی کاملاً دگمه‌هایش را شناخته بودم. حتی این را یادم نمی‌رفت مربی چقدر اصرار داشت، تا زمانی که باتری تمام نشده، نباید از آن طرف باتری که یدکی است و با رنگ قرمز علامت‌گذاری شده استفاده کنیم. می‌گفت به دستگاه آسیب می‌زند. کار کردن با آن را هم دوست داشتم. اما برای ستون‌کشی و این همه پیاده‌روی خیلی سخت بود. خلاصه دو ساعتی حداقل راه رفتیم تا به ارتفاعات مورد نظر برسیم. یک جاهایی از کوه که فقط نهر آب کوچکی توانسته بود راهی به پایین باز کند، دیواره‌ها را که می‌گرفتم تا خود را بالا بکشم، بی‌سیم کله می‌کرد و تعادلم را به هم می‌زد، با آنتن دراز و دست و پا گیرش! بچه‌ها بودند که از پشت سر هل می‌دادند و کمک می‌کردند. البته امتحانش هم کردم. بعد از اتمام ستون‌کشی، وقتی سخنرانی را بالای کوه شنیدیم و دوباره پیاده به پایین باز گشتیم، بعد از نماز صبح، وسیله بازی خوبی شد برایمان. دو تا بیشتر از این بی‌سیم نداشتیم و آن یکی سر ستون، من هم که ته، با دوست طلبه گفتگو می‌کردیم و ادای بچه‌های جبهه را در می‌آوردیم. طلبه‌های دیگر هم گاهی گوشی را می‌گرفتند و چیزهایی می‌گفتند! بعد هم که رفتیم میدان تیر و ... باقی قضایا بماند وقتی دیگر.
خلاصه این خاطره از آن رو به ذهنم آمد که چطور به خاطر هوس ِ فناوری، همان وسوسه‌ای که از کودکی تا به حال مرا رها نکرده، مجبور شدم 30 کیلو بار سنگین را چهار پنج ساعت بر دوش خود تحمل کنم!

دو تا تصویر هم از این اردوی نظامی طلبگی دارم، با چند تن از دوستان نزدیک. ببینید می‌توانید صاحب این وبلاگ را در تصویر پیدا کنید؟!

یک تصویر تکی هم دارم با لباس نظامی که مربوط به خیلی گذشته‌هاست، لباس متعلق به برادرم بود و ...، خلاصه این هم خودش خاطره است! :)

واقعاً با این‌طور کتاب‌ها، امثال «داء» و «از معراج برگشتگان»
روح انسان رفرش می‌شود، خاطرات که به ذهن می‌آید
جامعه همیشه نیاز دارد به آینده نظر داشته باشد، از رهاورد ِ نظر به گذشته
آینده را باید از زاویه گذشته دید
آینده‌ای که به نحوی از گذشته ارث برده و می‌برد
تاریخ ثابت کرده که همیشه یک جوری تکرار می‌شود
فرم‌ها و فرمت‌ها در طول زمان تغییر می‌کند، اما محتوا همان است، جهت همان و جریان توسعه اسلام هم همان! امید که ما هم رزمنده باشیم، نه به قول حاجی گرینوف: بزمنده!
دشمن هست، پس جنگ هم هست!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته:
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

سه شنبه 102 اسفند 29

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
از معراج برگشتگان - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

X