از فرمایشات شما بنده چند نتیجه گرفتم که خواستم بپرسم استنباطم درست بوده یا خیر: 1-پلورالیسم دینی امری است طبیعی و با توجه به مسائل هرمنوتیک هر کس به فراخور عقل خود از دین مطلبی فرا می گیرد و با این تناسب هیچ اعتراضی بر یافته ی افراد وارد نیست چرا که هر کس چیزی می یابد و می فهمد که شاید دیگری نیابد و همین طور اگر باز بخواهیم با متن تطبیق دهیم تحول و تکثر فهم متن هم وارد قضیه خواهد شد. 2-فلسفه هیچ دردی از انسان ها درمان نمی کند چراکه در نهایت نتیجه ی قطعی برای آن مشخص نیست و اینجا محق بودن مکتب تفکیک به روشنی مشخص می شود. 3- جوابی برای نفی «مغز درون خمره» نیست.
هفته پرکاری بود و پروژهای در دست از این رو پاسخ به تأخیر افتاد شنبه صبح است و به سراغ ایمیل شما آمدهام عرض پوزش
تفاوت لغت با اصطلاح در این است که لغت برای یک معنا وضع میشود وقتی میگوییم «کثرت» کاملاً منظورمان مشخص است هر نوعی از زیادی و تفاوت و چندتا بودن را در خود میپذیرد اما اصطلاح تخصصیست معمولاً جعل میشود برای یک عنوان کاملاً خاص مثلاً یک مکتب وقتی میگوییم «تکثرگرایی» یا «پلورالیسم» این دیگر یک مفهوم ساده نیست که به یک معنای عام اشاره نماید پشت سر آن یک کوه داده و اطلاعات و تعریف است اصول و فروع دارد
آنچه خدمت شما عرض شد در اینکه انسان مخلوق خداست و انسان عقل دارد عقل وی هم مخلوق خداست و مخلوق مرکّب است و مرکّب با اشیاء دیگر در تأثیر و تأثر است و مرکّب هیچ بهرهای از «اطلاق» ندارد هر چه هست «مقیّد» است و حدّدار پس علم او نیز حدّ دارد و صددرصد و مطلق نیست و اطلاق تنها یک امر انتزاعی و مفهومیست چیزی درون عقل است و مابحذاء بیرونی ندارد نه عقل را سزد که از جای خود بیرون بیاید و صحّت انطباق ادراک خود با واقع خارجی را ارزیابی نماید و نه آنچه درون خود ملاک ساخته ارزشی انطباقی به ادراکات وی میدهد چرا که ملاک درونی نمیتواند صحت انطباق با واقع خارجی را بیان نماید
همه اینها که گفتم شاید بیانگر نوعی ضعف در عقل بشر باشد و صددرصد بودن علم بشر را و ادراکات وی را نقض نماید ولی هیچ کدام کافی نیست که به پلورالیسم بیانجامد پلورالیسم نیاز به یک مقدمه بسیار مهمتر دارد
همانطور که پیش از این عرض کردم فلسفه اساساً چه در غرب و چه در شرق در غرب هم چه در عصر یونان باستان و چه در عصر رنسانس فلسفه سازوکارش اینچنین بوده که بر یک اصل اولیه استوار گشته است شاید پاسخ سؤال دوم شما نیز در همینجا لابهلای سؤال اول بیان شود همین مطلبی که دوباره تکرار میکنم دقت بفرمایید فلسفه بر یک اصل اولیه متکیست «اطلاق عقل» یعنی ما هستیم و دنیا ما هستیم و واقعیت عقل ماست و یک دنیا اطلاعات عقل ما در برابر یک عالم اشیاء فلسفه یعنی عقلانیت محض فلسفه با عقل آغاز میکند و همه چیز را عقلانی میپندارد حتی فلاسفه دیندار فلاسفهای که خدا را قبول داشتند خدایشان را نیز با فلسفه اثبات کردهاند و قصد داشته و دارند که همه ویژگیهای خدا را نیز در فلسفه بیابند فلسفه بر این اصل اولیه متکی است اصلی که ترجمهاش این است «من برترم»
این همان عقلپرستیست که استاد حسینی(ره) درباره ابلیس بیان کرد این عقلی که اگر خدا را اثبات نکند میگوید نیست و اگر اثبات کند میگوید هست این چه تفاوتی با عقل ابلیسی دارد؟ وقتی ما همه اصول اعتقادی خود را بخواهیم برهانی کنیم برهانی که مبتنی بر عقل محض باشد در آن صورت اگر یک مطلب برهانی نشد باید بگوییم که نیست! مانند ابلیس که بر آدم سجده نکرد زیرا استدلال عقلی برای آن برهانی نشد که سجده را توجیه نماید
پلورالیسم چنین وضعیتی دارد پلورالیسم مانند سایر مکاتب فلسفه غرب بر یک امر مبتنیست و آن «عدم تفاوت بود و نبود خداست» وقتی وارد فلسفه میشوند با این پیشفرض میشوند که بود و نبود خدا در استدلالات ما دخلی ندارد این همان سکولاریسمیست که در علم سیاست تعریف شده جنبه علمیاش در فلسفه خودنموده تکثرگرایی یا پلورالیسم به این معناست: «حالا که ما هستیم و عقل خودمان و عقلمان هم هیچ درک یقینی و قابل اتکا ندارد پس باید با هم کنار بیاییم با درکهای متخالف خودمان با دیگر انسانها زیرا مییابیم که نمیتوانیم برتری هیچ یک را بر دیگری اثبات کنیم»
این پیشفرض از اساس باطل است زیرا بر پایه «نفی خدا» بنا شده هر جا که «بود و نبود خدا» یکسان تلقی شود این به معنی «لابشرط بودن موضوع نسبت به واجب الوجود» است و چون واجبالوجود قویترین وجود است و خمیرمایه موجودات نمیتواند فاقد هیچ کمالی باشد اگر کمالی در موجودی یافت شود که در واجبالوجود نباشد تناقض است زیرا او دیگر واجبالوجود نیست! چرا که واجبالوجود طبق فلسفه اصالت وجود اولین وجود است و علةالعلل و علت باید که واجد همه کمالات معلول باشد و گرنه «فاقد الشیء کیف یعطی الشیئ؟» این را که مورد توجه قرار دهیم متوجه این نکته میشویم که هر گزارهای که نسبت به بود و نبود واجب الوجود لابشرط باشد یعنی بود و نبود خدا برای آن تفاوت نکند در حقیقت خدا را نفی کرده است با «نفی خدا» بحث را آغاز نموده است یعنی نفی کرده که او واجب الوجود است
تمامی فلسفهها متأسفانه با همین اصل آغاز میشوند ما هستیم و عقلمان عقل ما هست و دنیایمان حالا میخواهیم تفلسف کنیم آیا به وجود واجب بالذاتی پی ببریم که خدایش نام نهیم که فلاسفه مسلمان بردند یا پی نبریم که پارهای فلاسفه غرب نبردند! پس پی به وجود واجب بالذات بردن برای فلاسفه مسلمان هم عزّتی محسوب نمیگردد تا زمانی که فلسفه را از آن نقطه عجیب آغازیدند «لابشرط بودن فلسفه نسبت به واجب الوجود»
اجازه دهید خیلی ساده و با یک جمله عامیانهتر توضیح دهم اگر من بگویم: راه رفتن من ربطی به بودن یا نبودن زمین ندارد اگر بعد از راه رفتن متوجه سفتی زیر پایم شدم میفهمم که زمین وجود دارد لازمه این حرف هم این است که اگر متوجه سفتی زمین نشدم پس باید بگویم زمین نیست! در حالی که دقت بفرمایید در حالی که اصلاً راه رفتن بر مبنای وجود زمین تعریف شده است! این فعل فعل راه رفتن بدون فرضِ بودن زمین اصلاً قابل معنا نیست!
از همین جا وارد بحث اثباتی میشویم تا این قسمت را به زبان قوم سخن گفتیم از پلورالیسمی که باطل است و هرمنوتیکی که معتقد است «متن صامت است» لال است و سخن نمیگوید و چون نویسنده همراه متن نیست هر چه شما بفهمی مربوط به خودت است و نه نویسنده! که اینطور فهم هر شخص را برای خودش حجت میکنند و صحت را به همین تعریف مینمایند
سؤال این است اینجا را خوب باید دقت کرد در ادامه همان بحث «مغز درون خمره» معمای لاینحل امروز در غرب در فلسفه غرب نه فقط که در زندگی مردم امروز غرب این معما داخل شده است اینجای بحث پاسخیست ترکیبی به هر سه پرسش شما سؤال این است: «واقع چیست؟» زیرا اگر ما علم را به «ادارک مطابق واقع» معنا کردیم عملاً معلّق است به تعریف واقع آدمها یک کار خیلی عجیب کردهاند همین فلاسفه منظورم است آمدند و یک واقع خیالی تصوّر کردند و سپس آن را واقع حقیقی پنداشتند و این همه مشکل پدید آمد که آمد و میبینید «واقع چیست؟» آیا واقع آنچیزیست که فلاسفه میگویند و پیشفرض فلسفه خود قرار میدهند و بعد که نمیتوانند آن را اثبات کنند یکهو ضد اصل واقعیت میشوند و سر از نیهیلیسم و تردید و شکگرایی در میآورند واقع چیست واقعاً؟
برای جواب باید به ریشههای ادراکی آن باز گردیم اینکه ما «واقعیت» را از کجا آوردهایم؟ یک فیلسوف چه کرده است با عقل خود که به واقع دستیافته؟ به تعریف واقع أعنی فیلسوف چنین مسیری را طی نموده است:
من زید را دیدم با زید سخن گفتم یک تصوری از زید در نفسم حاضر شد تصوری که وابسته به تصویر و صدای اوست بار دیگر با عمرو مواجه شدم از او نیز تصوّری در نفسم حاضر شد که متکی بر صدا و تصویر و سایر تأثیراتی بود که در حواس من نهاد اکنون دو تصوّر در نفس خود دارم تصوّر زید و تصوّر عمرو هر دو تصوّر جزئی هستند یعنی در خارج تنها به یک فرد اشاره مینمایند حتی اگر هزاران انسان دیگر بیاورند که همه در صدا و تصویر شبیه زید باشند این تصوّر ذهنی من قبول نمیکند که بر آنها منطبق شود چرا؟ واقعاً چرا؟ از نظر تصوّری شاید خصوصیات زید2 با زید1 یکی باشد اما من در تصوّر خود شرط کردهام که تنها بر یک فرد خارجی منطبق باشد تنها بر همان زید1 لذا با این شرط ذهنیست که این ادراک جزئی میگردد
حالا من از مقایسه این دو تصوّر به مشترکاتی میرسم حدس و گمان و حساب احتمالات نیز به سراغ عقل من میآیند عقل بر اساس تمام تجارب خود و قدرت و توان حدس زدن و هوش خود اشتراکاتی از دو تصوّر یاد شده انتخاب مینماید که میپندارد نباید مربوط به شخص آن فرد خارجی باشد مانند دست داشتن، پا داشتن، راه رفتن، نگاه کردن، حرف زدن، خوردن و... اینها را که سوا کرد عقل من از سنجش دو تصوّر اولیه زید و عمرو یک مفهوم جدید میسازد به نام «ماهیت» این اولین مفهومیست که عقل میسازد زیرا تصوّر زید و عمرو بواسطه تأثر از خارج پدید آمده و عقل در آن فاعلیت نداشت اما در این مفهوم جدید فاعلیت دارد و اوست که سنجش مستقل میکند در عبارات فلاسفه مسلمان این را مفهوم یا معقول اولی نامند
سپس عقل به «ماهیت انسان» نظر میافکند و آن را با ماهیتی که از مشاهده چند اسب ساخته است مقایسه مینماید و با ماهیتی که از مشاهده و سنجش چند درخت و اینبار یک مفهوم جدید میسازد: «ماهیت» عقل اینبار مییابد که «انسان» و «اسب» و «درخت» ماهیت هستند این را فلاسفه معقول ثانی خوانند دومین سنجش عقل در مفاهیم کلّی بر خلاف سنجش اول که بر مفاهیم جزئی سوار بود این معقول ثانی دو شقّ میشود دو دسته گاهی نتیجهای که میسازد مربوط به فرآیندیست که عقل طی کرده لذا معقول ثانی ساخته شده قابل ارجاع به خارج نیست مثلاً هرگز نمیتوانیم به زید خارجی بگوییم «ماهیت» اما گاهی این سنجش دوباره به مفهومی میانجامد و معقول ثانی جدیدی میسازد که بر اساس فرد خارجی استخراج شده مثلاً میگوییم از سنجش «ماهیت انسان» و «ماهیت خودرو» به یک مفهوم جدید رسیدیم مفهوم «علیّت» زیرا انسان علت پیدایش خودروست این نیز معقول ثانیست اما معقول ثانی خاصی که قابل ارجاع به خارج نیز میباشد یعنی میتوانیم بگوییم: «انسان علت خودروست»
این سنخ دوم از معقولات در فلسفه بیشتر کاربرد دارند فلسفه بیشتر با اینها کار دارد بخش اول مربوط به منطق میشوند حالا یکی از این معقولات ثانی «واقعیت» است عقل ما از سنجش مفاهیمی که دارد مفاهیمی که بار اول ناشی از تأثر خارجی پدید آمدند و با یکبار سنجش تبدیل به ماهیات شدند چون این ماهیات از خارج به نفس آمدهاند یعنی مابحذاء خارجی داشتهاند که نفس از آن مابحذاء خارجی متأثر شده است عقل وقتی این ماهیات را مورد سنجش قرار میدهد با ماهیاتی که با قوه خیال خود ساخته است مانند شیر بالدار از سنجش این دو سنخ ماهیت یک معقول ثانی میسازد و میگوید: آن دسته اول واقعیت دارند این دسته دوم واقعیت ندارند!
روشن شد؟ بنابراین «واقعیت» از اینجا آمده است محل انتزاع واقعیت کجاست؟ اصلاً واقعیت متکی بر چیست؟ بر تمامی اداراکات حسی ما از خارج
حالا یکهو فلسفه زیر و رو میشود خلاف تعریف خود سخن میگوید و یک پرسش کاملاً احمقانه طرح مینماید: «آیا زید واقعیت دارد؟ یا او یک ادارک خیالیست که به مغز در خمره من تزریق شده است؟» چقدر این سؤال غلط است؟ خیلی زیرا سؤال دوری است مانند این سؤال: آیا اسب واقعاً اسب است؟ نکند الاغ باشد؟ یا شاید گاو؟ ما نمیتوانیم خلاف تعریف خود سؤال کنیم این یک کار نادرست است زیرا گزارههایی میسازیم که در آنها محمول نافی موضوع است و چنین گزارههایی قطعاً نتیجه ثابت و مشخصی دارند «اینهمانی» وقتی شما از این بپرسی که: آیا اسب اسب است؟ جواب همیشه یک چیز است: بله، اسب اسب است هوهویّت یا اینهمانی اساس منطقیست که بر فلسفه اصالت ماهیت متکیست همیشه محمول اگر خود ذات موضوع باشد بر او منطبق است پس در جواب کسی که میپرسد: آیا آنچه ما از خارج درک میکنیم واقعیت دارد؟ جواب خیلی روشن است برهان این است: مفهوم واقعیت را از «آنچه ما از خارج درک میکنیم» اخذ کردیم پس: واقعیت = آنچه ما از خارج درک میکنیم حالا سؤال تحلیل میشود به این: آیا واقعیت واقعیت دارد؟ هر کس بگوید ندارد خیلی بیمنطق است!
بله اصل این سؤال اینطور بوده که بعد تحریف شده است این سؤال درست است که بگوییم: آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده میکنم واقعیت دارد؟ که منحل میشود به این سؤال: آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده میکنم از آن چیزهاییست که من ادراکش را از خارج اخذ کردهام یا از آن چیزهاییست که من ادراکش را در تخیّل خود ساختهام؟ این سؤال صحیح است پاسخ هم دارد پاسخ آن تجربیست روشهایی در علوم هست که شما را به پاسخ برساند
فلاسفه اما آمدند و این سؤال را کلّی کردند و غفلت کردند از اینکه وقتی این سؤال را کلّی کنی از اساس به یک پرسش دوری میرسی که جواب بسیار واضحی دارد همیشه الف الف است واقع را عقل ما از کجا یافت؟ از تأثرات خارجی خود حالا شما دم بزن از مغز در خمره پس شما گرفتار تخیّل شدهای یک واقعی تعریف کردهای که معلوم نیست اصلاً وجود داشته باشد واقعی که مربوط به یک وعاء خیالی میشود و بعد آن واقع را با این واقع میسنجی دو «واقع» که اشتراک لفظی دارند فقط و سؤال میکنی که آیا من در آن واقع خیالی هستم یا در این واقع واقعی که هر روز ادراک مینمایم؟ ولی این سؤال را پشت و رو کرده آن واقع خیالی را واقعی نام مینهی آن واقعی که یک کوزه هست و یک مغزی که به آن سیم متصل است!
تا زمانیکه واقع در نظر ما از تأثرات خارجی پدید آمده پس منحصر است در همین وعاء و هر چه از خمره و واقعی دیگر گفته میشود همه تخیّل است و قابل اثبات نیست و اصلاً واقعی هم نیست!
اما اینکه فلسفه هیچ دردی از ما دوا نمیکند بله همینطور است فلسفهای که بر اصل «لابشرط بودن نسبت به واجبالوجود» بنا نهاده شود کمکی که نمیکند هیچ بر گمراهی ما نیز میافزاید اما قبلاً عرض کردم که اینها یک دسته از فلسفهها هستند نه کل فلسفه اصل فلسفه یعنی اندیشه کردن در اصل هستی در اصل چرایی، چیستی و چگونگی خلقت این قابل انکار نیست اصلاً قابل اغماض هم نیست شما نمیتوانی به کثرت جهان نیاندیشی و از علم و آگاهی و اختیار خود غفلت نمایی شما نمیتوانی به علت خلق شدن خود فکر نکنی و درباره غایت این دنیا نظری نداشته باشی اینها یعنی فلسفه پس فلسفه جبر انسانی ماست ما انسانها چه بخواهیم و چه نخواهیم ناگزیر از تفلسفیم حتی اگر تنها باشیم و در یک غار زندگی کنیم
اما فلسفهای که خدا را از ابتدا غیرمفروض گرفته چگونه میتواند آنجا که به خطا رفت مانند ابلیس بازگردد و اصلاح پذیرد؟ اثر خطرناکی که بر این فلسفه بار است را میدانید در علم اصول فقه چیست؟ این میشود که در اصول فقه گفته میشود: شارع هم نمیتواند حجیت یقین را سلب نماید! وارد بحث اصولی آن نمیشوم ولی اثر فقهی آن چیست؟ در قالب یک مثال بیان میکنم میگویند یکی از مراجع عظام تقلید سالهای سال پیش در حرم حضرت معصومه (س) پیشنماز بودند یک مرتبه اشتباهی حاصل میشود ایشان یک رکعت در نماز کم و زیاد میخوانند سلام که میدهند صف اول متعرّض میشوند معمولاً هم که صف اول از علما هستند و آدمهای معتبر ایشان میفرماید: من یقین دارم درست خواندهام و یقینم برای خودم حجّت است شما اگر شک دارید نماز خود را اعاده کنید!
دقت میفرمایید؟ یقینی که به کلام چند انسان خوب و مورد اعتماد شکسته نمیشود این چه یقین محکم و قدرتمندیست؟! چرا؟ زیرا مبتنی بر فقهیست که در اصول آن گزارهای بیان شده که حجیت یقین را محرز میداند به حدّی که شارع نیز نمیتواند آن را سلب نماید چون معتقد است: شارع نیز حجیّت خود را از حجیّت همین یقین اخذ کرده است! این اصول فقه بر منطقی متکیست که از فلسفهای آمده که میگوید برای من فرق نمیکند خدا باشد یا نباشد من تفلسف را از سطح صفر آغاز میکنم و خیال میکند سطح صفرِ اندیشه آنجاییست که: «فرض ِ خدا نیست» فقط من هستم و عقل خودم! مانند انسانی که میخواهد از راه رفتن پی به وجود زمین ببرد در حالی که اصلاً راه رفتن را از بودن روی زمین فرا گرفته است!
قصه فلسفه برخلاف قصههایی که برای کودکان میگوییم از «یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود» آغاز نمیشود یک قدم عقبتر از «هیشکی نبود؛ جز عقل من» شروع میشود این میشود که دکارت میگوید: «فکر میکنم، پس هستم» و بعد میگوید: «تصورّی از یک وجود ازلی در فکرم دارم، پس خدا هست»!
این تناقض پیدایش فلسفههای موجود است اما اگر این نقیصه را مرتفع نماییم یعنی از ابتدا وجود خدا را مبنا قرار دهیم فلسفه دیگری ساخته خواهد شد استاد حسینی (ره) پیوسته این آیه را تکرار میکردند در مباحث خود: «و قالت الیهود ید الله مغلولة» و فلسفه را به آن میسنجیدند فلسفهای که قواعد عقلی را بت قرار دهد و بگوید خداوند یکی قواعد عقلی هم یکی و حالا خداوند نمیتواند برخلاف این قواعد عمل نماید او معتقد بود چنین فلسفهای مصداق این آیه از قرآن است زیرا دست خداوند را بسته است
البته فلاسفه مسلمان با «رئیسالعقلا» خواندن خداوند خواستهاند این مشکل را حل نمایند به اینکه او خلاف عقل عمل نمینماید ولی فراموش کردند این گزاره را از فلسفه حذف نمایند: «واجب الوجود نمیتواند برخلاف قواعد اصالت وجود عمل کند!»
مطلب طولانی شد یک خلاصه عقل مخلوق است مخلوق مرکّب است محدود است مطلق نیست عقل رفتار دارد هر رفتاری حق و باطل دارد پلورالیسم و هرمنوتیک و تمامی این مکاتب فلسفی بر «نفی خدا» بنیان نهاده شدهاند زیرا بر «مساوی بودن بود و نبود خدا» در فلسفه خویش متکیاند هر فلسفهای که چنین تولید شود در حقیقت «نفی خدا» کرده و راه باطل رفته
مغز درون خمره هم یک تخیّل بیش نیست زیرا ما واقع را از جایی آوردهایم که درک کردهایم نمیتوانیم این تعریف را بر جایی منطبق نماییم که خیالیست حتی اگر مغز در خمرهای هم باشیم آن واقع غیر از واقعیست که ما میشناسیم و واقعی که ما میشناسیم همین است همینی که از آن «واقع» را درک کردهایم پس نمیتوانیم به آن چه که نمیدانیم «واقع» اطلاق نماییم عین این میماند که به یک چیز خیالی که در ذهنمان ساختهایم که چهارپا دارد و دو بال و یک شاخ و پرواز میکند بگوییم «اسب تکشاخ بالدار» در حالی که «اسب» را از جایی آوردهایم که هرگز بال ندارد و اصلاً اگر بال داشته باشد دیگر اسب نیست! اینکارها مربوط به شعر و داستان است و رمّان و نه فلسفه فلسفه باید واقعنگر باشد و مغز درون خمره یک تخیّل است و نه واقع واقع همین کلیدهای رایانه است که زیر انگشتان من فشرده میشود زیرا «تعریف من از واقع» متکی بر همین درکیست که از فشار کلیدها دارم چطور میتوانم واقع را به چیزی غیر از ادارکات خود منصرف سازم و بگویم: اسب اسب نیست!
یک بحث دیگر میماند و آن اینکه پس ما چطور به وجود خدا پی میبریم و چطور ایمان میآوریم و چطور فلسفهای را از ابتدا از سطح صفر که آغاز میکنیم با وجود خدا آغاز میشود چطور میشود ایمان مقدم بر فلسفه شود در حالی که فلسفه از سطح صفر آغاز شده به معنای عقلانیت محض آیا ایمان در سطح صفر عقل قرار دارد؟ اصلاً چطور به حق و باطل برسیم ملاک صحت و خطا اگر پلورالیسم غلط است مبنای شما نیز که به علمِ غیر قطعی میرسد این علم غیر قطعی به چه کار میآید پس نوعی تکثرگرایی در آن نهفته است نوعی نسبی بودن علم نسبی که مفید شناخت واقع نیست اینها پرسشهاییست که به تولید یک فلسفه جدید میانجامد استاد حسینی (ره) تلاش نموده به این پرسشها پاسخ دهد موفق باشید
[ادامه دارد...] برچسبهای مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
|