سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این آگهی ارتباطی با نویسنده وبلاگ ندارد!
   

از آنچه نمی شود مپرس که آنچه شده است تو را بس است . [امام علی علیه السلام]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 21 + جمعه 93 اسفند 29 - 7:0 صبح

ابتدا بینهایت متشکر و سپاسگزارم بابت پاسخگویی به ایمیل بنده و در ادامه سوالی که هنوز بی جواب مانده را عرض می کنم تا لطف بفرمایید و در زمان مناسب پاسخ فرمایید چراکه اگر بخواهم ادله ای بر رد «مغز درون خمره» ارائه کنم باید همه ی جوانب سنجیده شود تا شبهه ای باقی نماند اما هنوز برای خواننده یک شبهه باقی‌ست.
در فرضیه ی «مغز درون خمره» ما 3 گزاره داریم:
1-اطلاع داشتن از اینکه «مغز درون خمره» نیستیم.
2-اطلاع داشتن از اینکه «مغز درون خمره» هستیم.
3-اطلاع از وضعیت «مغز درون خمره» بودن خود نداشته باشیم .(یعنی ندانیم که آیا «مغز درون خمره» هستیم یا نیستیم)
حال شبهه ی ما معطوف به گزاره ی 3 می باشد، یعنی بی اطلاعی از وضعیت خود.حال ما با دو فرض روبرو هستیم:
1-متوجه شدن گزاره ی «مغز درون خمره» توسط خودمان که نشان می دهد دانشمند خبیث به همه ی ایعاد وجودی ما تسلط ندارد و ما می توانیم کشف ها و اطلاعات دیگری نیز به دست بیاوریم.
2-القاء گزاره ی «مغز درون خمره» بودن که این هم توسط دانشمند خبیث بوده است و سوال بنده همین گزینه است که:
ما در این گزاره تنها علمی که داریم وجود خودمان است و بس و بقیه ی اطلاعات شاید که القائات دروغین دانشمند خبیث باشد حتی همین متنی که من درحال نوشتن آن هستم و مطلبی که شما مشغول خواندن آن هستید از کجا می توان مشخص کرد از القائات او نیست و حتی از الف تا ی که شما فرض می گیرید و برای رد این نظریه اقامه می کنید.از کجا معلوم این براهین همان القائات این دانشمند نباشد و هرچیز دیگری که تصور کنید.و تنها گزاره ی صحیح در اینجا علم به وجود خودمان است و بس.
از شما استاد گرامی تقاضا دارم درمورد این گزاره توضیح بفرمایید، با تناسب اینکه ما فقط یک گزاره ی مشخص و معلوم داریم که وجود خودمان است و باقی مطالب شاید القائات اشتباه باشد چطور می توانیم با تنها یک گزاره ی صحیح این نظریه را رد کرد؟

وقتی وارد مباحث فلسفی و منطقی می‌شویم
بیش از آن‌که به اطلاعات نیاز داشته باشیم
به تفکّر نیازمندیم
تفاوت علوم عقلی شاید با سایر علوم در همین باشد

بیایید در قضایایی که فرمودید دقت کنیم:
گزاره 1: اطلاع داشتن از این‌که مغز درون خمره نیستیم.
این چه نوع گزاره‌ای‌ست؟
حملیه است یا شرطیه؟
ظاهراً که چیزی را به چیزی مقیّد و مشروط نساخته
پس باید حملیه باشد
اکنون باید سه چیز را در آن بیابیم؛ موضوع، محمول و نسبت حکمیه
موضوع: من
محمول: آگاه
نسبت: ایجاب
قضیه مزبور فی‌الجمله چنین ظاهری دارد: «من آگاه هستم»
اما محمول گسترده‌تر از این است
خود آن یک قضیه دیگر است
محمول: «آگاه به: الف ب است»
این قضیه نیز حملیه است، پس عناصر سه‌گانه‌اش را باید بیابیم:
موضوع: من
محمول: مغز درون خمره
نسبت: سلب
ظاهری مانند این: من مغز درون خمره نیستم.

این‌کارها برای چیست؟
همه این مقدمات را می‌چینیم
تا بتوانیم گزاره یک شما را بفهمیم
تا بعد درباره آن قضاوت نماییم
و حکم صادر کنیم

پس ما با دو قضیه تو در تو مواجهیم
از کدام باید آغاز نماییم؟
تحلیل را؟
قطعاً از قضیه داخلی
همان که محمول واقع شده
زیرا یک قاعده مهم در منطق هست:
«تصدیق فرع بر تصوّر است»
تا زمانی‌که شما موضوع و محمول را تصوّر نکرده باشید
نمی‌توانید حمل محمول بر موضوع را تصدیق نمایید
حتی بعضی متأخرین معتقدند که همین میزان تصوّر هم کافی نیست
و قائل به سه تصوّرند، به عنوان مقدمه تصدیق؛
تصور موضوع
تصور محمول
تصور حمل محمول بر موضوع
و بعد از تصور سوم که خودش متوقف بر یک و دو است
می‌توان این تصور را تصدیق نمود
یعنی گفت که «هست»
یا تکذیب نمود و سلب و گفت که «نیست»

پس ما برای این‌که گزاره ترکیبی یک شما را تصدیق نماییم
ابتدا لازم است محمول را تصوّر کنیم
تصور موضوع در آن ساده است؛ «من»
اولین تصوری که هر انسان دارد
تصور از خودش است
اما محمول مشتمل بر یک قضیه دیگر شده
پس تا آن قضیه تصوّر نشود
محمول قابل تصور نیست

قضیه داخلی هم موضوع و محمول دارد
باز هم تصور موضوع مؤونه ندارد
ما هستیم و خودمان
فرض که تصوری روشن از «من» داریم
از موضوع قضیه
می‌ماند محمول
محمول این است: مغز درون خمره
یک عبارت مرکّب
البته که از همه اجزاء آن تصور داریم
مغز واژه‌ای اسمی‌ست
خمره نیز
ولی «درون» واژه‌ای حرفی‌ست
که دلالت بر نسبت می‌نماید
نه یک ذات خارجی
اما در کل
ترکیب را می‌فهمیم
یک مغز که درون یک خمره قرار گرفته است
و با آن‌چه در ذهن داریم از قرائن
حتماً با اتصالاتی وصل شده به دستگاهی
مایعی هم باید باشد که مغز را تغذیه نموده
از مرگ آن جلوگیری کند
تا این‌جا مشکلی نیست

ولی درمرحله بعد با مشکل مواجه می‌شویم
در تصوّر حمل محمول بر موضوع
«مغز درون خمره بودن ما»
به یک مثال توجه فرمایید:
«من سوار نور شدم»
تحلیل می‌شود به: «من | سوار شده بر نور | است»
من روشن است
نور را هم می‌شناسیم و از آن تصوّر داریم
حتی سوار شدن بر نور را برای امواج می‌پذیریم
یعنی تصوری از این داریم که چطور یک طول موج مشخصی را
بر یک فرکانس از نور به عنوان حامل سوار می‌کنند
و در سوی دیگر پیاده کرده
انتقال اطلاعات صورت می‌دهند
همین فیبرنوری‌های امروزین پیرامون
بر همین اساس کار می‌کنند
پس تصور از موضوع و محمول وجود دارد
ولی در هنگامی که می‌خواهیم تصور حمل محمول بر موضوع را نماییم
می‌یابیم که نمی‌توانیم
ما سوار شدن بر حیوانات چهارپا را دیده‌ایم
سواری بر دوچرخه و موتور
فوراً تلاش می‌کنیم سواری بر نور را هم
مانند آن‌ها تصور کنیم
در حالی که قطعاً این تصور نادرست است
نور موج است و نه ماده
ماده‌ای که سفت و سخت باشد و بتوان بر آن تکیه زد
چطور می‌شود تصور درستی از این سواری داشت؟!

وقتی ما نتوانیم حمل محمول بر موضوع را تصور نماییم
قطعاً نمی‌توانیم به مرحله تصدیق برسیم
در همین نقطه متوقف خواهیم شد
و البته این گزاره را رها نمی‌کنیم
این گزاره و امثال آن را برای شعرا وامی‌نهیم
شعر چون با تخیل کار دارد
می‌تواند از مواد غیرقابل تصور استفاده کند
سیمرغ را از سوراخ سوزن عبور دهد
و شتری را بر رنگین‌کمان سوار کرده سُر دهد
شعر می‌تواند همه دریاهای جهان را در یک لیوان چای جا دهد
و با قاشکی کوچک
اقیانوس اندیشه آدمی را در کوه‌هایی که وارونه از آسمان آویخته شده سرگردان کند
انسان‌هایی که به جای پا روی دست راه می‌روند
و اسب‌هایی که شاخ دارند و با بال‌های خویش به پرواز در می‌آیند

دقت کردید؟!
وقتی این عبارات را به کار بردم
چقدر تصاویر ناب و زیبا در ذهن شما نقش بست؟
این‌ها تخیّل است
به کار عقل نمی‌آید
به کار منطق
منطق نمی‌تواند درباره چنین گزاره‌هایی قضاوت نماید
عقل ما نسبت به تصدیق و تکذیب چنین قضایایی
موضعی ندارد
نه آن‌ها را سلب می‌نماید
و نه ایجاب
زیرا قادر به سنجش آن‌ها نیست
سنجش نیازمند وجود هم‌عرض است
و تفاوت‌هایی که میان آن‌ها باشد
و این مواد از سنخی نیستند که هم‌عرضی داشته باشند
هر کدام مستقل‌ند و منحصر به فرد

بازگردیم به بحث خودمان
چه من بگویم: من شاتوکروماتوالیست هستم
و چه بگویم: من بر نور سوارم
و بعد از شما بپرسم: کدام یک از این قضایا صادق است؟
شما نسبت به هیچ‌کدام نمی‌توانید قضاوت نمایید
زیرا در اولی هیچ تصوری از محمول ندارید
و در دومی هیچ تصوری منطقی از حمل محمول بر موضوع

در گزاره «من | مغز درون خمره | است» همین مشکل بروز می‌کند
من که مغز نیستم
من چشم دارم
دست دارم
بدن و هیکلی به این بزرگی
من که درون خمره جا نمی‌شوم
مغز هم نیستم
اما مستشکل تلاش می‌کند این طور القاء نماید
که یک مغزی در جایی قرار دارد
کاملاً متفاوت با این مغزی که الآن من در جمجمه خود دارم
من الآن در جمجمه خود مغز دارم
آیا این مغز است که در خمره است؟
قطعاً این‌طور نیست
یک مغز دیگری‌ست که طبق فرض واقعی‌ست
و من این‌جا یک مغز خیالی دارم
تمام بدن من یعنی خیالی‌ست
حالا بین این خیال و آن واقعیت اسیر شده‌ایم مثلاً
که نمی‌دانیم آیا این وضعیت صادق است یا کاذب!
خب سؤال می‌کنیم
«من» چیست؟
این من آیا مشتمل بر همین جسم فعلی است؟
همین مغزی که درون جمجمه خود دارم
با تمام اجزای بدنم
یا این من یک چیز دیگری‌ست؟
این‌جاست که همه تصوّرات، مغشوش و به هم ریخته می‌شود
مفروضات زیادی را باید تصوّر کرد:

اولاً باید یک «من» جدید بسازیم
که اصلاً نمی‌دانیم چیست
یک من که الآن من نیستم
یعنی این تصوری که من از من دارم نیست
زیرا تصور من از من مشتمل بر همین مغز درون جمجمه است
و همین جسم با ابعاد و خصوصیات
شما تحمیل می‌کنید که تو یک من دیگر هستی
و نه این من
و من باید بپذیرم که من نیستم!
این اولین پارادوکس در این قضیه
در تصور موضوع آن
مثل این‌که به من القا کنند تو فلانی نیستی بلکه یک شخص دیگر هستی
و خیال می‌کنی که فلانی هستی!
این گزاره مستلزم این است که: من من نباشم!
یعنی: آن من که تا به حال خود را به آن می‌شناختم، یک من دیگر است!
وقتی اساسی‌ترین درک انسان از او گرفته شود
و ادعا شود که خطا بوده
یعنی درک از خودش
چرا درکی که از علم خودش دارد صحیح باشد
اگر من آن من که تا به حال می‌دانستم نیستم
اصلاً چرا این حرف‌ها که شما دارید می‌زنید را قبول کنم که شنیدم؟!
شاید نشنیده باشم!
این دقیقاً آخر سفسطه است
آخرِ نفی واقعیت
و نفی امکان وجود ملاکی برای ارتباط با واقعیت

در وهله دوم
باید دو سنخ از واقعیت را با هم تطبیق دهم
یک سنخ از واقعیت داریم که مغز بدون جمجمه در آن است
و سنخ دیگر که مغز درون جمجمه
این واقعیت پنداری من است
و شما اصرار دارید که آن واقعیت اصلی‌ست
آن‌جایی که یک مغز در خمره است
قبول
من این مغز در جمجمه را تا کنون واقعی می‌دانستم
و از الآن قرار است آن مغز در خمره واقعی دانسته شود
این‌جا همان اشکالی طرح می‌شود که در نامه قبلی نوشتم
اشتراک لفظی
من با جهانی از اشیاء مرتبط شدم
از لحظه تولد
از لحظه‌ای که اولین درک‌ها را با حواسم یافتم
و نام آن را «واقع» نهادم
اکنون شما می‌گویید یک «واقع» دیگر وجود دارد
که تو تا به حال ندیده‌ای
و هیچ حس و درکی از آن نداری
و هرگز هم نخواهی داشت!
زیرا مغز درون خمره که هرگز نمی‌تواند محیط پیرامون خود را ببیند
لمس کند
و بو بکشد
او همیشه آن‌چه از حس به او بخورانند را درک می‌کند!
پس این گزاره شما می‌خواهد مرا قانع سازد
که «واقع» قابل انطباق با منشأ انتزاع خود نیست
بلکه برعکس
قابل انطباق بر یک چیز دیگری است که اصلاً از آن منتزع نشده
و این هم پارادوکس است
زیرا فرض ما در انتزاع، انطباق است
وقتی ما گفتیم اسم فلان حیوان را اسب می‌گذاریم
هرگز کسی نمی‌تواند بگوید:
آن‌چه که شما به آن می‌گویید اسب در حقیقت اسب نیست
اسب حقیقی یک چیز دیگری‌ست و در جایی دیگر
که شما هرگز آن را ندیده‌ای و نخواهی دید!

به دلیل همین شبهه است که گروهی تحلیل زبانی‌شدند
فلسفه را به اختلالات در واژه‌ها و لغات زبان فروکاستند
و گفتند فلاسفه دعوا بر سر ابهامات الفاظ دارند
و اگر زبان ما صاف و ساده و بی‌ابهام بود
این همه فیلسوف پیدا نمی‌شد!
یک جور نومینالیسم!

اما مسأله فراتر از این پندار است
اصلاً کاری به الفاظ و واژه‌ها نداریم
این‌ها خیال کردند که گیر ما سر واژه «اسب» است
خیر
وقتی من یک تصور از اسب در ذهن خود دارم
این تصور را از یک شیء در خارج انتزاع نموده، ذخیره کردم
شما می‌گویید این تصور را درست است که از آن شیء خارجی گرفته‌ای
ولی این تصور مربوط به آن شیء خارجی نیست!
این‌جا پارادوکس اتفاق می‌افتد
بحث واژه‌ها و الفاظ نیست
لفظ اسب تنها به عنوان حاکی از آن مفهوم ذهنی به کار می‌رود
یا شیء خارجی
این‌جا دعوا سر همین ارتباط مفهوم با خارج است
چطور می‌شود مفهومی را که من خودم متصل کرده‌ام به شیء الف
یک نفر بگوید خیر
این متصل است به شیء ب؟

ما واقعیت را این‌گونه می‌یابیم
وقتی گفتیم مغز
دقیقاً مفهومی از مغز در نظرمان بود
که به مغز درون جمجمه خودمان قابل صدق باشد
حالا یک شاعر بیاید و آن را به مغزی درون خمره توصیف کند
و بعد بخواهد تمام «من» را به آن تصوری که هیچ منشأ انتزاعی ندارد نسبت دهد
این کاملاً خودمتناقض است
یعنی هیچ تصوری نمی‌توان داشت از «درون خمره بودن مغز من»
تا بعد بتوان تصدیق کرد یا نکرد
حکم به ایجاب داد یا به سلب

این از منظر منطق صوری بود
یعنی از ورودی بحث تا به این‌جا
بر تصور از موضوع و محمول و تصور نسبت میان آن‌ها
و انتزاعی که از واقعیت وجود دارد
و ربط مفهوم و شیء خارجی منشأ انتزاع

اما بر مبنای پوزیتویسیم هم همین است
بر مبنای ابطال‌گرایی پوپر هم همین‌طور
گزاره یک شما
و همین‌طور گزاره دو
و البته که گزاره سه
همه‌شان از گزاره‌هایی هستند که از منظر منطق صوری پارادوکسیکال‌ند
و قابل تصور عقلی و علمی نیستند
و از سوی مکاتب منطقی غرب نیز
گزاره‌هایی نیستند که قابل آزمون باشند
نه بر مبنای اثبات‌گرایی
و نه بر مبنای ابطال‌گرایی قضیه‌ای باشند که قابل نقض باشد
قابل آزمون و باطل‌سازی
در هر صورت
هیچ منطق عقلی قبول نمی‌کند که اصلاً این گزاره‌ها عقلی باشند
آن‌ها را شعری و تخیّلی می‌داند
که به درد فیلم‌سازی و ترانه‌سرایی و نقاشی می‌خورد

وقتی گزاره از سنخ گزاره‌های علمی نباشد
نوبت به قضاوت و تصدیق نمی‌رسد
در تصوّرش گیر است
نه در تصدیق!
در حالی که گوینده این شبهه مدام تلاش دارد ما را به مرتبه تصدیق بکشد!
تا از مرحله تصور آن غفلت کنیم
باید مخاطب را به مرحله تصورّیه برد و آن‌جا خاک کرد.

Brain in vat solution

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 20 + چهارشنبه 93 اسفند 20 - 10:0 عصر

با تناسب توضیحات شما من تصور می کنم هیوم بیراه نگفته است چراکه گفته ی فلاسفه ی اسلامی در باب دور زدن اعراض فقط در حد کلام است و عرفا نیز نظر دیگری دارند اما این مطلب آیا اثبات شدنی می باشد که فلاسفه ی اسلامی را محق بدانیم؟که تصور می کنم جواب منفی باشد و از این جهت هیوم بیراه نگفته است.
استاد غیر از این مساله بنده یک راهنمایی از خدمت شما می خواهم که البته با عرض معذرت که این همه وقت شما را می گیرم و مزاحم می شوم.
همان طور که قبلا عرض کردم بنده در حوزه ی [...] فعالیت می کنم و مقاله ای در نظر دارم بنویسم با موضوع [...] که این مطلب را به نظریه ی «مغز در خمره» اختصاص داده ام و اکثرا فیلم های [...] مد نظرشان است ولی در این باب فیلم های دیگری ساخته شده است.
بعد از توضیح این نظریه در مقاله بنده باید ادله و براهینی که برای رد این نظریه ارائه شده بیاورم که متاسفانه مطلبی که بتواند به طور کامل این نظریه را رد کند ندیده ام و در مطلبی هم شما فرمودید این نظریه را نمی شود انکار کرد و برای خواننده این قابل قبول نیست که نمی شود آن را رد کرد پس اگر نمی شود چیزی را رد کرد پس باید آن را قبول نمود مگر اینکه برای او از این دست مثال ها زده شود که ذهن او را با مسائلی که نه اثبات شدنی ست نه انکار شدنی آشنا کرد که من از این موضوعات سراغ ندارم و فرموده بودید: این نظریه مربوط به منطق اثبات‌گرایی‌ست اگر لطف کنید کتاب هایی هم معرفی بفرمایید که در مورد منطق اثبات گرایی توضیح داده باشد متشکر خواهم شد.
استاد در این زمینه از شما تقاضای راهنمایی و کمک دارم که چطور این مطلب را توجیه کنم؟
آیا می شود آن را رد کرد؟
آیا ما مسائلی داریم که نه اثبات شدنی باشد نه انکار شدنی؟
ویک مطلب دیگر اینکه آیا از دیدگاه منطق می توانیم این نظریه را مغالطه بدانیم که اگر جواب مثبت است چطور مغالطه ای است و کجای آن مغالطه است؟
استاد شما قبلا یک جمله از هیوم فرموده بودید: این جمله از هیوم است:
«ای خواننده‌ای که استدلال‌های مرا خواندی، این استدلال‌ها علیت را برای تو در معرض شک و شبهه قرار می‌دهد ولی همین که کتاب مرا بستی، باز چنان زندگی می‌کنی که گویا به علیت قائلی. از شما چه پنهان خود من همچنین هستم. یعنی به محض اینکه دفتر و قلم را بستم تا تشنه می‌شوم، سراغ آب می‌روم و هیچ وقت نمی‌گویم شاید چوب هم رفع عطش کند، گرسنه می‌شوم سراغ نان می‌روم»
 که برای این مقاله نیاز دارم ولی هرچه گشتم منبع آن را نیافتم و منبع این جمله را از کتابی که فرمودید نیاز دارم.

هیوم بیراه گفته است
ولی بر مبنای خود
وقتی نتوانسته ارتباط معناداری بین محیط ذهن و محیط خارج بیابد
وقتی عدم امکان تطابق اداراکات با خارج را دریافته
وقتی نتوانسته ملاکی برای صدق و کذب قضایا بیابد
البته که مبنایی نادرست بنیان تفکر خود کرده
که به چنین نتیجه‌هایی برسد
هیوم بر مبنای خود درست گفته است
ولی مشکل این است که مبنایش درست نبوده است

فلاسفه اسلامی نیز ساده‌لوحی نموده
بنا را بر حُسن ظن گذاشته
عقل را زیادتر از آن‌چه که شایسته است
بالا برده و تقدیس نموده‌اند
آن‌ها نیز با مطابق دانستن اداراکات حسی با واقع
ایده‌آلیست شده‌اند

اما استاد حسینی(ره) نسبت‌ها را یافته
و توانسته همان ریاضیاتی که هیوم حقیقی می‌پندارد را
به عالم واقع مرتبط کند
او به جای ماهیت
به جای وحدت وجود
و به جای نفی هر پیوند قابل اتکایی بین ذهن و خارج
«نسبت‌ها» را مشترک بین ذهن و خارج یافته
و راه رسیدن به ارتباط درک و واقع
ارتباطی قابل اعتماد
و قابل محاسبه و ارزیابی و کنترل

اما درباره پرسش بعد؛
راه حل مغز در خمره را همین فیلم‌ها ارائه کرده‌اند
تقریباً همه‌شان یک‌جور راه‌هایی دارند
تلاش حداقل کرده‌اند

اینسپشن با «فرفره همیشه دوّار»
آن‌جا که آموزش می‌دهد
می‌گوید باید یک ملاک برای تشخیص خواب از بیداری داشته باشی
ملاکی که در حقیقت
به تو نشان دهد درون خمره هستی یا بیرون آن
خودش یک فرفره داشت
اگر آن را می‌چرخاند و برای همیشه می‌چرخید
می‌فهمید در خواب است
زیرا در بیداری فرقره متوقف خواهد شد

سورس‌کد در نهایت دنیای مجازی و واقعی را موازی می‌نمایاند
وقتی مغز درون خمره می‌تواند
پیامکی را به دنیای واقعی ارسال کند
بعد از این‌که جلوی انفجار قطار را گرفت
اگر چه او هرگز از خمره خارج نشد
و برای همیشه در همان ماند
ولی در دنیایی بود که حقیقت داشت
دنیایی که خواب نبود
رؤیا نبود
کاملاً هم‌تراز با دنیایی بود که دیگران در آن می‌زیستند
زیرا پیامک یک امر واقعی‌ست
و نمی‌تواند که از درون خمره ارسال شود

ماتریکس هم این را داشته
در همان اولین قسمت
وقتی بچه‌ها در خانه خرابه‌ای بازی می‌کنند
وقتی قانون جاذبه به هم می‌خورد
وقتی کودکی ضعیف قاشقی را تنها با نگاه خویش خم می‌کند
نئو با دیدن این معجزه‌ها
این خرق عادت‌ها
می‌پذیرد که مغز درون خمره است
زیرا در دنیای واقعی
جایی که زایان قرار دارد
این پدیده‌ها اتفاق نمی‌افتد

اما شاید از همه جالب‌تر توتال‌ریکال باشد
آن سکانس لابی
مردی که دیشب از دست زن خود فرار کرده
تازه فهمیده چیزی غیرعادی در زندگی‌اش وجود دارد
زن دیگری آمده و تلاش کرده او را آگاه نماید
زنی که بعد می‌فهمیم در حقیقت یار قدیم وی بوده
زمانی که پلیس مخفی بود و بسیار قدرتمند
قبل از شستشوی مغزی
حالا در فضای تردید گرفتار شده
همکار کارخانه‌اش روبه‌روی او قرار گرفته است
اصرار دارد که تو هم‌اکنون درون خمره‌ای
مغزی که تمام اطلاعاتش را از سیم‌ها می‌گیرد
او باور می‌کند ابتدا
زیرا همه شواهد دال بر همین معناست
به رفیق همکارش اعتماد کامل دارد
غافل از این‌که او از ابتدا به عنوان مأمور مخفی مراقب او بوده
درست مثل همان زنی که تصور می‌کرده دارد
حرف‌های رفیق قانع‌کننده است
ولی یک ملاک برای وی وجود دارد
تا بفهمد درون خمره هست یا نیست
در توتال‌ریکال این ملاک «عشق» است
حس عجیبی که نسبت به آن زن جدید پیدا کرده
همین امر قلبی او را رهنمون می‌گردد
رفیق خود را با یک هدشات می‌کشد
و البته نجات هم پیدا می‌کند
زیرا به این ملاک قلبی اعتماد می‌نماید

همه این‌ها تلاش دارند راهی برای اثبات امکان خودتشخیصی مغز
وقتی در خمره است
ارائه نمایند

پوزیتیویسم منطقی یا همان اثبات‌گرایی
و حتی ابطال‌گرایی
که در ایران با نام حاج‌فرج دباغ (سروش)
و در جهان غرب معمولاً با نام پوپر گره خورده است
نمی‌دانم آیا بتواند مسأله مزبور را حل نماید یا خیر
باید بیشتر مطالعه بفرمایید
بنده هم مقدار اندکی با آن آشنایی دارم
این دیدگاه به فلسفه که می‌رسد
برچسب ایدئولوژی روی دین و فلسفه گذاشته
آن‌ها را خارج از چارچوب علم قرار می‌دهد
چرا که از نظر آن‌ها نه اثبات‌شدنی‌ند و نه انکارپذیر

مغالطه را در مطالب قبلی عرض کردم
اشتراک لفظی بین
واقعیت پیرامون ما
با واقعیت پیرامون خمره
ما واژه واقعیت را برای ادراکاتی که اکنون داریم وضع نموده‌ایم
و از این واژه چنین خصوصیتی را اراده می‌کنیم
اما این شبهه
با تعمیم واژه واقعیت به چیزی که در پیرامون خمره جریان دارد
عملاً ما را دچار مغالطه می‌نماید
از باب استعمال یک لفظ در دو معنای مختلف
واقعیت تنها یکی از این دو است
اگر به پیرامون خمره واقعیت بگوییم
به آن‌چه مغز درون آن می‌پندارد که نمی‌توان واقعیت گفت
شاید همین هم منظور نظر این افراد است
در حالی که اصل این واژه
و معنایی که به آن منسوب شده
از درون برآمده
یعنی ما «واقعیت» را از آن‌چه حس کرده‌ایم ساخته‌ایم
چطور می‌توانیم آن را به وعائی غیر خود نسبت دهیم؟!
به وعائی که اصلاً نه می‌دانیم هست و نه درکی از آن داریم

راز پاسخ به تمام این اشکالات
در تعریف عقل است
اگر کارکرد عقل را وساطت در سنجش بدانیم
عقل تنها موضوعاتی را درک می‌کند که توان سنجش آن‌ها را دارد
عقل ما قادر نیست وعاء پیرامون خمره را
بر فرض وجود
درک و تحلیل کند
لذا عملاً داریم موضوعی را به ابزاری می‌دهیم
که قادر به پردازش آن نیست
این در حقیقت ارائه تخیّلات به قوه عاقله است
تخیّل تنها تخیّل می‌آفریند
و شبهه مغز در خمره از همین سنخ تخیّلات است
مغز نه می‌تواند اثبات کند و نه انکار
فقط می‌تواند بگوید: این موضوع کار من نیست!
این را به قوه خیال بسپارید!

آن جمله از هیوم را در مقاله‌ای دیدم
که استاد محمدحنیف طاهری
یکی از طلبه‌های قم
در نشریه پرتو خرد منتشر ساخته بود
متآسفانه نشریه را ندارم
تلفن تماسی از ایشان هم نیافتم
ولی ایمیلی برایشان ارسال کردم
تا مستند خود را ارائه کنند
همین قم هستند
اگر جوابی نیافتم
باید که بروم دفتر نشریه
در خیابان حجتیه قم
نسخه‌ای از آن نشریه را بیابم و رفرنس مقاله را بردارم
گاهنامه پرتو خرد، آبان 1388
اگر به دستم رسید اطلاع خواهم داد

با کلبه کرامت هم که قطعاً آشنا هستید؟!
آقای حسن عباسی درباره هالیوود دقت‌های فلسفی خوبی داشته‌اند
احتمالاً بتوانید از آثار و فعالیت‌های آنان نیز استفاده بفرمایید
با فیلسوفان معتبر نیز مرتبط شوید
مراکز بسیاری وجود دارد
و آدم‌های خوب و فعال و قدرتمندی
إن‌شاءالله مقاله مفید و پرباری تولید کنید
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 19 + شنبه 93 اسفند 9 - 12:0 عصر

استاد موشح با عرض سلام وادب و احترام.
مزاحم شدم تا سوالی از خدمت شما بپرسم.
در فلسفه ی اسلامی گفته می شود که انسان خودش(نفسش) را با علم حضوری درک می کند.
هیوم معتقد است که نفس را با علم حضوری و حصولی نمی توان درک کرد چون هیچ
وقت از حالتی خالی نیست و همیشه همراه با حالتی مانند شادی،غم،ترس و...می
باشد پس نفس را چون هیچگاه از حالتی خالی نیست نمی توان درک کرد.
و فلاسفه ی اسلامی معتقدند که اگر با داشتن حالتی درک کنیم آن علم حصولی می باشد.
آیا این سخن هیوم از اعتبار برخوردار است؟چون هیچ گاه نفس از حالت خالی
نیست پس نه با علم حضوری می توان آن را یافت نه علم حصولی.
با تشکر و سپاس فراوان از شما استاد گرامی.
التماس دعا.

توجه شما را در ابتدا به چند مقوله فلسفی و منطقی جلب می‌نمایم
ماده و صورت
جوهر و عرض
جنس و فصل
حد و رسم
ذاتی و عرضی
نفس و کیفیت (کیفیت = علم)
وجود و ماهیت
اولی ذاتی و شایع صناعی
علّت و معلول
حضوری و حصولی
وحدت و کثرت

این دوگانه‌ها شما را متوجه چه مطلبی می‌کند؟
چه چیزی در همه این‌ها مشترک است؟
چه ویژگی در این فلسفه هست
که چنین دوتایی‌‌هایی در منطق و فلسفه دارد؟

بسیار ساده
همان آخرین دوتایی
منشأ تمام این گرفتاری‌هاست
«وحدت و کثرت»

استاد حسینی چند مسأله اغماض‌ناپذیر فلسفه را برشمرده‌اند
که «نسبت بین وحدت و کثرت» یکی از آن‌هاست
هر فیلسوفی
با هر مبنای فلسفه‌ای که بدان معتقد باشد
ناگزیر است
موضعی روشن در تبیین «نسبت بین وحدت و کثرت» اتخاذ نماید
این یکی از مسائل اغماض‌ناپذیر در فلسفه است

با ذکر یک مثال عرض می‌کنم
فیسلوف با خاکستر مواجه می‌شود
این خاکستر تا چند ساعت پیش چوب بوده است
چوب تبدیل به خاکستر شد
این تبدیل را فلسفه باید بتواند توصیف نماید
فیلسوف اصالت ماهیتی «ماده و صورت» را طرح نموده
ماده یا هیولا را «قوّه» می‌داند
صورت را «فعلیّت»
معتقد است وحدت بین خاکستر و چوب در ماده آن‌هاست
و تفاوت در صورت نوعیّه‌ای که بر آن‌ها عارض شده
یعنی ماده باقی مانده
بدون تغییر
و صورت عوض شده است
و چون نمی‌توانسته هیچ حیثیت قابل درکی از ماده بیان نماید
آن را «قوّه محض» می‌دانسته
نام آن را هیولای اولی گذاشته
می‌گوید هیچ‌چیز نیست جز فقط «توانایی»
توانایی محض
قوّه‌ای که با عارض شدن «صورت» به فعلیّت می‌رسد و منشأ اثر می‌گردد
همین را بعد متناظر کرده در نفس
و جنس و فصل را ساخته
جنس را معادل ذهنی و تصوّری از ماده
و فصل را معادلی برای صورت

اصالت وجودی اما این تفسیر را برنتافته
او نمی‌توانسته قبول کند که واقعیت شیء مرکب از دو جزء باشد؛ ماده و صورت
او چون ماهیت را اعتباری می‌داند
نظر علامه طباطبایی(ره) در این تفسیر ملاک است
و گرنه استاد فیاضی معتقد است منظور ملاصدرا از «اعتباری» چیز دیگری‌ست!
واقعیت خارجی را مصداق مفهوم وجود می‌داند
پس ناگزیر
با بسیط دیدن مفهوم وجود در ذهن
باید واقعیت خارجی را نیز یک تکه و یک‌پارچه می‌گرفت
بر خلاف ماهیت که در ذهن دارای اجزاء بود
و می‌توانست حاکی از واقعیت ذواجزاء باشد
پس اصالت وجودی «ماده و صورت» را نپذیرفت
حالا چگونه باید «وحدت و کثرت» را توصیف می‌کرد؟!
بالاخره چوب و خاکستر نیاز به چیزی دارند
که آن‌ها را با هم مرتبط نماید
و از آهن متمایز سازد
چون او خود را فیلسوف رئالیست می‌داند
نمی‌خواهد بپذیرد که می‌شود چوب تبدیل به آهن گردد!
او باید پاسخ دهد
چه چیزی بین چوب و خاکستر مشترک است
که بین چوب و آهن نیست
از این‌جاست که حرکت جوهری در می‌آید
نوعی تغییر در ذات بسیط
نوعی تحوّل را ملاصدرا ترسیم می‌نماید
و تخیّل
که امر جوهری و وجود محض
که بسیط است و غیرقابل تجزیه
در ذات خود دارای حرکت باشد
تا تغییر آن قابل توجیه گردد
و با تشکیک وجود
با تشأن و آنات و حالات قوابل
تشکیک طولی و عرضی بسازد
که البته بعضی از خود وجودی‌ها نیز به تشکیک عرضی ایراد دارند
در هر صورت
وحدت را که به وجود جوهری بسیط تعریف نمود
کثرت را آورد روی قوت و ضعف
در ذات همان وجود
خیلی غیرقابل درک و فهم است؟!
نگران نباشید
برای خیلی‌ها همین‌طور است!
به نور مثال زد مصنّف
که تفاوت نور قوی و ضعیف در چیست؟!
در همان نوریّتی که وجه اشتراک این‌دوست
بعد هم مفسرین معاصر
از جمله استاد مصباح تعریض زدند
که: البته که می‌دانیم نور دارای ذرّه است
فوتون یعنی
و این قوّت و ضعف ناشی از ترکیب
نه از بساطت
ولی خب این مثال است دیگر
فقط برای تقریب به ذهن
شما اصلش را این‌طور تصوّر بفرمایید!
غافل از این‌که
اصلاً اگر این ترکیب نمی‌بود
این تعداد و کمیّت تغییر نمی‌کرد
قوی و ضعیف بی‌معنا می‌شد
و غیرقابل تصوّر

زیادی پیش رفتم
به نقد نظریه اصالت وجود در تبیین نسبت بین کثرت و وحدت نزدیک شدم
ولی غرضم این نیست
این‌که عرض نمایم
دوتایی‌های فوق همه از سنخ «نظریات وحدت و کثرتی»اند

وجود را مانند قوّه تعریف کردند
جوهر را نیز
جوهر را نمی‌شود دید
نمی‌شود درک کرد
مگر به کیفیت آن
مگر به کمیّت آن
مگر به مکان و زمان آن
مگر به نسبتی که با سایر اشیاء و تمایزی که با آن‌ها دارد
این‌ها همان مقولات نه‌گانه عرضی هستند
که معمولاً در کنار جوهر به «عشر» تعبیر می‌شوند
جوهر در اصالت ماهیت وضعیتی داشت
که در اصالت وجود همین حال را «وجود» پیدا کرد
وجود هم قابل درک نیست
زیرا هر درکی که از او واقع شود
در حقیقت کیفیت است
کیفیاتی که ما از آن وجود درک می‌نماییم
که قبلاً آن را اعراض می‌دانستند و از سنخ ماهیت
و امروزه قرار است آن کیفیات وهمی باشد
ساخته ذهن ما
در مواجه با بساطت موجودی که با آن مواجه هستیم!

می‌رسیم به علم
برای انسان یک نفس مجرّد تصوّر نمودند
و علم را «کیف» آن نفس دانستند
کیف هم به معنای اصالت وجودی‌اش
هیچ چیزی نیست جز همان نفس
تعبیر استاد جوادی در این مطلب یاری‌گر خوبی‌ست
«موج دریا»
تصوّر فرمایید دریا موّاج است
موجی روی آب می‌بینید
این موج چیزی غیر از خود دریا نیست
این تصویری‌ست تمثیلی از علم
که عارض بر نفس مجرّد شده است
اصلاً نسبت بین جوهر و عرض را این‌طور در نظر گرفته‌اند
که قائل شده‌اند تحقق عرض همیشه «در موضوع» است
و اما جوهر را تعریف کرده‌اند به «لافی‌موضوع» در خارج!

حالا
نتیجه کلام
اگر وجود در خارج شناخته نمی‌شود
و مورد ادراک عقلانی قرار نمی‌گیرد
مگر با مشاهده آثار آن
یعنی کیفیت‌ها
یعنی اعراض
یعنی در حقیقت همان ماهیت
ما واقعیت را به همین کیفیت‌ها درک می‌کنیم
از زردی و سرخی و سیاهی و سفیدی آن
مفصل مطلبی هم علامه در اصول فلسفه و روش رئالیسم دارند
با شرح مفصل استاد مطهری(ره)
با همین تعبیر سفیدی و سیاهی هم شروع می‌کنند به تحلیل ادراک ما از واقعیت
بگذریم
در هر صورت شناخت ما از طریق اعراض به واقع منتهی می‌شود
و وجود را
تنها پس از «تحلیل عقلی» به دست می‌آوریم
شاید اصالت وجودی‌ها همین ایراد را به ماهیتی‌ها بگیرند
که شما در همان نگاه اول و ظاهری اسیرید
و نتوانستید واقعیت را به درستی
و عاقلانه
تحلیل نمایید

همین بحث را بیاورید در نسبت بین نفس و علم
همه حالات ما عارض بر نفس هستند
و حتی علم ما هم عارض بر نفس است
وقتی به سراغ شناخت نفس خود می‌رویم
نفس از جنس جوهر است
و مجرّد
ما که نمی‌توانیم در نخستین ادراک آن را ببینیم و لمس نماییم
ما اعراض آن را درک می‌کنیم
یعنی علم و تمام حالات عارض بر آن‌را
ما «غم» را درک می‌کنیم
«گرسنگی» را درک می‌کنیم
«شادی» را درک می‌کنیم
«اطلاع خاص نسبت به یک موضوع مشخص» را درک می‌کنیم
که همان مصداق علم باشد
و بعد در تحلیل
پس از تحلیل ماهیات ادراک‌شده است که
به تولید معقول ثانی «نفس»
که یک معقول ثانی فلسفی‌ست دست می‌یازیم

پس:
مخلص کلام
وقتی نقد هیوم را می‌شنوید
بدانید که متوجه همین مطلب است
یعنی چطور می‌شود اعراض را دور زد
و به سراغ جوهر رفت؟!
البته پاسخ فلاسفه هم روشن است
آن‌ها عقل را قادر می‌دانند
که با تحلیل‌های خود
بتواند اعراض را دور بزند
کنار بگذارد و به حاقّ و حقیقت نفس دست یابد
و خودشان معتقدند این کار را کرده‌اند
البته عرفا نظر دیگری دارند
آن‌ها بدون این تحلیل‌های عقلانی
معتقدند می‌توانند حاق نفس را درک نمایند
درکی که شاید قابل توصیف عقلانی نباشد
و تعبیر ابوسعید به چوبین بودن پای فلاسفه
اشاره به همین ناتوانی عقل در توصیف این ادراک شهودی و درونی‌ست

اما آیا هیوم قانع می‌شود؟!
خیر!
زیرا او عقل را به صورت دیگری تعریف می‌نماید
او ذهن را ایزوله می‌کند
ذهن را کاملاً مجازی می‌پندارد
او معتقد است اگر چه عقل محض می‌تواند با تحلیل به ادراکاتی حضوری دست یابد
که قواعد ریاضی را از این دست می‌داند
ولی نمی‌تواند این مفاهیم را به خارج و واقعیت نسبت دهد
او عقل را «واقع‌نمای بالمطابقة» نمی‌داند
برخلاف فلاسفه اسلامی
لذا فلاسفه اسلامی وقتی تحلیل عقلانی کردند از نفس
از همان ادراکات عرضی
با تمام کیفیت‌ها و حالات و علم‌های حضوری و حصولی‌اش
حالا این تحلیل را نسبت می‌دهند به واقع
زیرا آن را معقول ثانی فلسفی می‌داند
و عروض آن را در خارج مجاز
اما هیوم با دیواری بتونی که میان مفاهیم تحلیلی و مفاهیم خارجی می‌کشد
جوازی برای این عروض صادر نمی‌کند
شاید همین است
که از نظر وی نمی‌توان نفس را «کماهوحقّه» شناخت
زیرا هر شناختی که حاصل شود
تنها از «عوارض» آن است
نه از خود آن!
استاد حسینی(ره) این نحو از شناخت را «معرفت بالآثار»‌ نام می‌نهد
و کافی برای درک واقعیت
و وافی برای مقصود ما از درک
یعنی تصرّف در واقعیت
نمی‌داند!

امیدوارم مطلب روشن شده باشد
اگر نشد بفرمایید تا بیشتر بتفلسفم! :)

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 18 + سه شنبه 93 بهمن 28 - 9:0 عصر

با توجه به فرمایشات شما که قبلا هم فرموده بودید اینها برای فردی که به
خداوند ایمان دارد صادق است اما شخصی که از عقل و خطاهای آن سخن می راند
و ایمان به خدا ندارد نمی توان چنین مطالبی عنوان کرد.
بنده به دنبال براهینی بودم که بتوان اعتبار عقل را برای شخصی که عقل را
زیر سوال می برد و ایمان به خدا ندارد اقامه کرد که با این تناسب راهی
باقی نمی ماند.

برای فردی که به خدا ایمان ندارد هم راهی هست
اما نه آن راهی که معمولاً تصوّر می‌شود
برای «کافر» راهی نیست
راهی که بتوان او را بازگرداند
زیرا کافر سعی در پنهان کردن دارد
می‌داند و عمل نمی‌کند
می‌فهمد و انکار می‌نماید
این را خوب دقت بفرمایید
کاملاً
«هیچ برهانی نمی‌تواند اختیار را نفی نماید»
این لازمه دوره امتحان است
خداوند به انسان اختیار داده است
برهانی وجود ندارد
و نه استدلالی
که بتواند اختیار بشر را از بین ببرد
همان‌طور که نظر خداوند هم بر همین بود
وقتی که فرمود اگر می‌خواست همه را به جبر مسلمان می‌کرد
اما غرض خلقت دنیا با این مطلب منافات دارد

پس بی‌دین را فقط می‌شود متوجه کرد
بفهمد مسیر را
اما اختیار او همیشه پابرجاست
زیرا «لا إکراه فی‌الدین»

اگر این مطلب را توجه داشته باشیم
اکنون به سراغ برهانی نمی‌رویم که آثار جبری داشته باشد
پی براهین اختیاری می‌گردیم
برهانی عقلی که با اختیار همراه باشد،
از سنخ چند استدلال نظری صرف نیست
براهین عملی‌ست

عرض شد که خداوند به واسطه ربوبیت خود
بندگان را این‌طور هدایت می‌نماید
شرایطی را پدید می‌آورد
تا در آن شرایط عمل نمایند
تصمیم بگیرند و تعیین مسیر کنند
شما یک فرد بی‌دین را
در مقابل تصمیمی قرار بده
جایی که مجبور باشد الف یا ب را انتخاب کند
و در حدّ ظرفیت او
در حدّ فهمی که از خوب و بد دارد
به آزمون بکش
اگر منافع خود را زیر پا گذاشت و طرف خوب را گرفت...
به قول یکی از فلاسفه
اگر بین خوبی و خوشی در آن موضوع خاصّ امتحانی
طرف خوب را برگزید
نه طرف خوش را
او یک گام به پیش آمده
او یک گام خداشناس شده
او یک مرحله از آزمون عقلانی را با موفقیت پشت سر گذاشته است
و به ظرفیت عقلانی جدیدی دست‏یافته
حتی اگر هنوز خداباور نشده باشد
موحّد نباشد
خداوند به او قدرتی عطا می‌کند
به عقل او
که اکنون گزینه‌های جدید هدایت را بتواند بسنجد

هرگز با یک ناآشنای اسلام
در همان اولین ملاقات نباید از همه فروع و اصول سخن گفت
لازم هم نیست همه مسائل فلسفی را طرح کرد
اصلاً مگر با استدلال فلسفی کسی مسلمان می‌شود؟
و به خدا ایمان می‌آورد؟
سؤال این‌جاست
آیا استدلال نظری رفتار فرد را تغییر می‌دهد؟
یا استدلال عملی؟
استدلال عملی همان است که عرض شد
ربوبیّت
هدایت
قرار دادن فرد در انتخاب‌هایی که طرفین را بفهمد
عدل و ظلم را در گزینه‌ها درک کند
در ظرفیت و قدرت او نیز باشد که بتواند اختیار صحیح داشته باشد
اکنون اگر خودپرست نبود
راه هدایت برای او باز می‌شود
اما اگر خودپرستی وجودش را گرفته
کر و کور گشته
مهر بر قلب او زده می‌شود
فردی که سال‌های سال ظلم و ستم کرده
با این‌که التفات به این معنا هم داشته
چنین انسانی از روی اختیار نفی خدا می‌کند
مگر می‌شود با برهان نظم و علیّت و حتی صدیقین او را به راه آورد؟!

در برابر آنان‌که خارج از دین هستند
اگر به دنبال استدلالی برون‌دینی هستیم
راه آن دعوت به انصاف است
نه دعوت به همه فروع دین
همان راهی را باید رفت که انبیاء عظام الهی
به هدایت خاصّه پروردگار رفتند
باید انسان‌ها را دعوت به یک پله بالاتر از آن‌چیزی کرد که هستند
یک گام فراتر
از ظرفیتی که هم‌اکنون دارند
باید آن‌ها را در مسیر اعمال و رفتارها و مناسکی قرار داد
که عقل‌شان رشد یابد
عقل مانند چشم است
مانند گوش
همه قوای انسان همین رویه را دارند
رشد دارند
قوت و ضعف دارند
انسانی که یک عمر سراسر گناه و ظلم پشت سر خود دارد
عقل وی در درک خداوند
و وجودات ماورایی ضعیف شده است
مانند فردی که از فرط تنبلی
بازوان قدرتمندی ندارد
یک سطل آب را هم نمی‌کشد
چطور می‌شود از او خواست در مسابقات مردان آهنین شرکت جوید؟!

آنان که می‌پندارند با استدلال عقلی
مثلاً می‌شود با راسل و نیچه و هیوم و امثال وی سخن گفت
این نکته را فراموش کرده‌اند
که خداوند بر قلب معاندان و به‌عمدانکارکنندگان مهر زده است
کسی که در کودکی گردن جوجه گنجشکی را می‌شکند
و موری را بی‌دلیل زیر پا له می‌کند
فردی که کشتار غزه و ستمگری صهیونیست‌ها وی را نمی‌رنجاند
قلبش از سنگ شده است
یعنی بخشی از قوای عقلی خود را از دست داده است
عقل است که عدل و ظلم را تشخیص می‌دهد
چنین انسانی توانایی درک و پذیرش خدا را دارد؟!
آنان‌که تصور می‌کنند با این فلاسفه غربی می‌شود سخن از دین گفت
و با استدلالات عقلی
و براهین محض
آنان را به پذیرش اصول توحیدی واداشت
این افراد عقل را «مطلق» فرض کرده‌اند
خیال کرده‌اند عقل یک قوه نامتناهی و لایتغیّر است
عقل مسلمان و کافر مساوی هم
قدرت برابر دارد
عقل را از سنخ سایر قوای انسانی فرض نکرده‌اند
که تغییر می‌کند
ضعیف و قوی می‌شود
نقصان و کمال پیدا می‌کند
که اگر این‌طور می‌اندیشیدند
هرگز آن‌طور قضاوت نمی‌نمودند!

انسانی که یک‌بار به خاطر دزدی رفیقش سکوت کرد
و علیه وی شهادت نداد
به همان اندازه
قوای عقلانی خود را از دست داده
در تشخیص صحیح و غلط
و بالعکس
هر انسانی که به تشخیص عدل و ظلم عمل کرد
و حتی با برادرش به خاطر دزدی مقابله نمود
یک گام، ارتقاء عقلانی یافته:
«من عمل بما علم علّمه الله ما لم یعلم»

در نظر استاد حسینی (ره)
تفکر یکی از رفتارهای بشر است
و مانند سایر رفتارهای وی
تابع اختیار!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 17 + دوشنبه 93 بهمن 20 - 8:0 عصر

استاد بسیاری از فلاسفه می گویند که هر چیز اعتبار خود را از عقل می گیرد
و عقل اعتبار خود را از خودش می گیرد.
آیا این جمله درست است؟اگر اشتباه است پس عقل اعتبار خودش را چگونه به
ثبوت می رساند؟
و اگر اینگونه استناد کنیم که عقل اعتبارش را از خودش می گیرد که با دور
مواجهه می شویم و در کتاب «شکاکیت،نقدی بر ادله» نوشته ی دکتر عسگری
انتشارات بوستان، آمده است: نمی توانیم بپذیریم که عقل اعتبارش را از
خودش می گیرد و بنده نمی دانم کدام درست است و جواب صحیح چیست.
اگر هر زمان فرصت یافتید لطف نمایید پاسخ فرمایید متشکر خواهم شد.

برادر من
این همان بحث ملاک است
پیش از این به آن پرداختیم
که ملاک صدق و کذب قضایا
ملاک اثبات انطباق یا عدم انطباق اداراکات ما با واقع
یا درون ماست
یا بیرون ما
این دقیقاً تکرار همان گفته‌هاست
اگر ملاک درون عقل باشد
یعنی عقل خود ملاک داشته باشد
یعنی بگوییم عقل را به خودش می‌سنجیم
و همه چیز دیگر را نیز به عقل
عرض شد که همان‌طور که فرمودید
هم می‌شود گفت دور می‌شود
و هم می‌شود گفت که اصلاً ملاکِ درون چطور راستی‌آزماییِ بیرون را می‌نماید؟!

خووووب ابتدا باید دقت نماییم
که منظور از «اعتبار عقل» چیست؟
وقتی فلاسفه گفتند: اعتبار عقل به خود اوست
از این جمله چه اراده کرده‌اند؟
تا مبادا چون آن‌چه ویتگنشتاین درباره فلاسفه می‌گوید
به ورطه بازی با الفاظ و کلمات و واژگان بیافتیم
اعتبار یعنی حجیّت
حجیّت یعنی حجّت و استدلال داشتن
استدلال یعنی دلیل متقن و قطعی آوردن بر...
بر چه؟
اصلاً عقل قرار است حجّت باشد برای چه چیزی؟
ما عقل را برای چه می‌خواهیم؟
که حالا دلیل بیاوریم بر صحّت آن؟
که بگوییم کار خود را قطعاً درست انجام می‌دهد؟
گرفتاری همین‌جاست
باید روشن نماییم که معتبر بودن عقل چه معنایی دارد
آیا کار عقل «شناخت جهان» است
که هر شناختی توسط آن معتبر باشد؟
یا کار عقل «تنظیم رفتار ماست»
تا هر کاری را اگر بر مستوای عقل انجام دادیم معتبر بدانیم؟

معمولاً فلاسفه نیز دو کار برای عقل در نظر گرفته
و بر همین اساس آن را به «نظری» و «عملی» تقسیم نموده‌اند
محصول بخش اول را گزاره‌هایی می‌دانند
که به «هست»، «است» و «نیست» ختم می‌شود
و محصول بخش دوم را
گزاره‌هایی که با «باید» و «نباید» آغاز می‌گردند
و این وسط عقل فقط حکم می‌دهد
یک‌بار به «هست» حکم می‌دهد و «است»
و بار دیگر به «باید»
عقل در این حکم دادن چه مستمسکی دارد؟
بر چه ملاکی عمل می‌کند؟
چه مستنداتی دارد؟
چه دستگیره‌ای که بدان بیاویزد تا سقوط نکند؟
منظور از اعتبار همین است

بعضی عقل فلاسفه را به «خودبنیادی» متهم ساخته‌اند
عقلی که به خود متکی‌ست
آیا عقل می‌تواند به خود متکی باشد؟!

«بسم‌الله الرحمن الرحیم، إقرأ باسم ربک الذی خلق، خلق الإنسان من علق، إقرأ و ربّک الأکرم، الذی علّم بالقلم، علّم الإنسان ما لم یعلم، کلاّ إن الإنسان لیطغی، أن رآه استغنی ...»
انسان مؤمن نمی‌پذیرد که عقل مستقل باشد
بی‌نیاز از غیر
به تنهایی بفهمد و حکم نماید

اما اگر عقل را بدون خالقش
و جدای از روابط اصیلی که با حقایق جهان دارد
اگر عقل را کاملاً آن‌طور که مادیون می‌گویند تعریف کنیم
چون نمی‌توانیم هیچ ملاکی بیرون آن بیابیم که به استنتاجات آن اعتبار دهد...
چرا؟!
عرض شد قبلاً
زیرا آن ملاک بیرونی خود نیز ابتدا باید به عقل تشخیص داده شود
و این تشخیص نیز بنفسه محتاج ملاک صحّت است
و به تسلسل می‌کشد
وقتی ملاک را نمی‌توانیم بیرون عقل داشته باشیم
درون عقل هم هر ملاکی که باشد درونی‌ست و بیرون‌نما نیست
وقتی به بیرون متکی نباشد
بیرونی که آن را «واقع» می‌نامیم
ملاک درونی که نمی‌تواند صحّت ارتباط با واقعیت بیرونی را کنترل نماید!
در این شرایط است که انسان رها شده
فردی که عقل خود را تک می‌بیند
تک و تنها در دنیایی از اداراکات صحیح و سقیم
وقتی هیچ راهی ندارد تا ثابت نماید آن‌چه می‌فهمد صحیح است یا ناصحیح
ناگزیر است بگوید:
«هر چه هست همین است، حتی اگر نباشد!»
یعنی بنا را می‌گذارم بر عقل خودبنیاد
بر تشخیص خودم
بر اعتبار ذاتی و درونی عقل
هر چه باداباد
شد که شد، نشد هم که دیگر کاری از من بر نمی‌آید!

مسأله بوقلمون راسل را اگر شنیده باشید
از همین دست مسائل است
بوقلمونی را تصویر می‌کند
که هر شب ساعت 9 غذا داده می‌شود
این‌قدر این پدیده تکرار می‌شود
به مدّت تقریباً یک‌سال
که بوقلمون به این نتیجه می‌رسد:
«من هر شب ساعت 9 غذا می‌خورم»
تا این‌که
شب سال نو بوقلمون را ساعت 9 کباب می‌کنند و می‌خورند!
راسل از همین دست فیلسوفان است
فیلسوفانی که عقل را رها و ول یافته‌اند
خب ناگزیرند به چنین تردید و شکاکیتی دربغلطند
راسل می‌گوید سال‌ها و قرن‌ها و هزاره‌ها هم اگر خورشید از مشرق طلوع کرده
دلیل نمی‌شود ناگهان فردا از مغرب طلوع ننماید!
یعنی نمی‌توان به گزاره‌های استقرایی و استنتاجی عقل اتکا کرد
اکنون چنین انسانی چه باید بکند؟!
آیا سوار ماشین نمی‌شود؟
آیا فرمان ماشین را به چپ و راست نمی‌چرخاند؟
آیا موقع غذا خوردن گوشت را به دهان نمی‌گذارد؟
چرا نمکدان را نمی‌جود؟!
وقتی راسل رابطه علیّت را نفی می‌کند
پس ممکن است هر لحظه نمکدان هم مانند گوشت قابل خوردن شود!

چیزی در ورای همه این گفته‌ها هست
که ملاکی برای عقل می‌شود
برای فردی که خدا دارد
اعجازی درون وی رخ می‌دهد
خداوند وجود دارد
اوست که عقل را خلق کرده
و اوست که عقل را می‌شناسد
و اوست که می‌داند عقل قادر به شناخت صحیح نیست
اگر دستگیری نشود
و متکایی در ورای خود نداشته باشد
خداوند دست عقل را گرفته و می‌گیرد
خداوند انبیاء را ارسال کرد
خداوند عقل را هدایت کرد
خداوند برای عقل مسیری هموار تدارک نمود
و البته برای حرکت عقل در مسیر مورد نظر
چیزی درون آن قرار داد
باید هم باشد
باید چیزی درون عقل باشد که با مسیر طراحی شده چفت و جور شود
تا عقل در آن بیافتد و حرکت کند
«عجز»
«ناتوانی»
«تسلیم»

عقل با «استغنا» به مسیر طراحی شده نمی‌افتد
عقل خودبنیاد نمی‌تواند رشد نماید
به سقوط شبیه‌تر است
تمام فعالیت‌های استنتاجی او
خداوند حوادث و پدیده‌هایی در زندگی بشر تدارک دیده است
هر انسان
تک‌تک ابناء بشر
انسان به انسان این اتفاق می‌افتد
اصلاً چه بسا گروهی از ملائک متولّی این امر باشند
تک به تک زندگی هر فرد مخلوق را بنگرند
و سازوکارهای حوادث پیش‌روی وی را معماری کنند
در این حوادث عقل به «عجز» می‌رسد
در هر بار به عجز رسیدن راهی در برابرش می‌گشاید
دو دعوت
دعوت به تسلیم در برابر قوه برتر و اطاعت از مسیر ربوبی
و یا اتکا بر خود
پای‌فشردن بر درک ناقص عقلانی خویش
و ادامه راه بر این مسیر ناهموار مثلاً عقلایی
انسان در هر حادثه عاجزکننده
در مقابل همین انتخاب قرار دارد
و متناسب با اختیاری که می‌کند
قدرتی به عقل وی اعطا می‌شود یا نمی‌شود
عقلی که تسلیم شد
ملاکی از بیرون به وی اعطا می‌گردد
که بتواند قضاوت‌هایی که در گذشته داشته ارزیابی نماید
و با این ملاک بسنجد
و بفهمد چقدر مطابق بوده و چقدر غیرمطابق

پس
این‌که به دنبال ملاکی برای عقل بگردیم
که اعتبار عقل را به درون یا بیرون آن بازگرداند
به نحوی که قطعی جواب دهد
و بی‌تردید صدق و کذب را نشان
چنین چیزی دست نیافتنی‌ست
یعنی «خواسته‌اند» تا دست‌نیافتنی باشد
اصلاً بنای‌شان بر این بوده
چه کسی می‌تواند در برابر اراده خدا ایستادگی نماید؟!
زیرا دنیا دار امتحان است
و اگر حل‌المسائل می‌گذاشتند روی میز ما
جوک بود نه امتحان
سرگرمی بود و به سخره گرفتن تمام انسانیت
امتحان است
و در امتحان پاسخ‌ها را جلوی شما نمی‌گذارند
حتی روشی قطعی برای رسیدن به پاسخ‌ها هم وجود ندارد
شما را در شرایطی قرار می‌دهند
تا در گرد و غبار قرار بگیری
در تردید
در وهم و ظن و گمان
حرف حق را بشنوی
حرف باطل را هم
و حرف باطل باید به نحوی باشد که مشوب به حق شود
باید باطل هم آن‌قدر وسعت بگیرد
که بشود با حق اشتباه شود
و خداوند به باطل فرصت داد
ابلیس: «قال رب فأنظرنی إلی یوم یبعثون»، خدا: «قال فإنّک من المنظرین، إلی یوم الوقت المعلوم» (ص:81 و حجر: 38)
اگر قرار بود عقل ابزاری باشد
که مانند کولیس‌ورنیه دقیق اندازه بگیرد
با ضریب دقتی در حدّ میکرون
و بگوید آقای الف دروغ می‌گوید و آقای ب راست
دیگر امتحان معنا می‌داشت؟
دیگر اطاعت خدا مفهوم پیدا می‌کرد؟

اگر خداوند چنین ابزاری به بشر می‌داد
درِ خداپرستی از بن و ریشه تخته می‌شد
و باب عقل‌پرستی باز
همه انسان‌ها به عقل اتکا کرده و عمل می‌نمودند
و نامی از خدا در زمین باقی نمی‌ماند
دقت بفرمایید
قرار است عقل «گیر» کند
اصلاً بناست که عقل در برابر ادراکات خود متحیّر شود
عاجز گردد
عجز بخشی از راز خلقت دنیاست
وقتی عاجز شد
متوجه خدا می‌شود
آن‌گاه خداوند راه را نشان می‌دهد
اگر توکل کرد و تسلیم شد و راه را رفت
از نجات‌یافتگان می‌گردد
اگر استنکاف کرد
به ورطه هلاکت خواهد افتاد
آن ملاکی که در این مرحله خداوند به عقل اعطا می‌نماید
فقط برای ارزیابی رفتارهای سابق است
و حکم‌هایی که عقل
پیش از این و در مرتبه سافل بدان رسیده
خداوند ملاک ادراکات پیش‌رو را عطا نمی‌کند
تا فرد مذکور همچنان در معرض امتحان باقی بماند
تا زنده است
زیرا انسان تا به مرگ دست نیافته
در دار امتحان است
بیچاره آن فلاسفه‌ای که این مسأله را نفهمیدند
و این همه تفلسف بیهوده کرده‌اند!

قصه قابیل: «فَبَعَثَ اللَّـهُ غُرَابًا یَبْحَثُ فِی الْأَرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُوَارِی سَوْءَةَ أَخِیهِ قَالَ یَا وَیْلَتَی أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَـذَا الْغُرَابِ» (مائده:31)

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 16 + دوشنبه 93 بهمن 6 - 2:0 عصر

مجدد برای سوالی مزاحم شدم.
عده ای از فلاسفه ی غرب عقیده دارند که بسیاری از مطالبی که بدیهی می
پنداریم به خاطر ساختار مغز ما می باشد.
به عنوان مثال وقتی می گوییم «جزء از کل کوچکتر است» به خاطر ساختار این
شکلی مغز ماست و اگر ساختار مغز ما را عوض کنند و یا طور دیگری خلق شده
بود شاید ما نتیجه ای عکس این قضیه یا اصلا نتیجه ای دیگری می گرفتیم.
آیا این گفته درست است؟

همان‌طور که پیش از این نیز عرض شد
علوم امروز غرب
از «درست» و «غلط» سخن نمی‌گویند
یا شاید بهتر است بگوییم
تعریف‌شان از صحیح و غلط تغییر کرده است
زیرا نشان دادیم که در نظر فلسفی ایشان
با مکاتب متعدّدی که دارند
عملاً ارتباط مطلق و قابل اعتمادی با واقعیت وجود ندارد
و هیچ ملاک معتبری
که بتوان بر اساس آن پندار «مطابق» را از «غیرمطابق» تشخیص داد

پس امروز در غرب چه می‌گذرد؟
غرب مکانی نه
غرب اندیشه‌ای
امروز در اندیشه غرب «تجربه» محور دانش است
و تجربه به «کارکرد» منتهی می‌شود
لذا طیفی از درست و غلط ایجاد شده
طیفی که یک سر آن «درست» قرار گرفته
البته به صورت توخالی
دایره‌ای که حدّ است
همان‌طور که در نمودارهای ریاضی ترسیم می‌شود
یعنی آن‌چه دست‌نیافتنی‌ست
و سر دیگر آن «غلط»
و تمام نقطه‌های روی این خط
روی این طیف
هر کدام درست‌تر از آن‌طرفی
و غلط‌تر از این‌طرفی
علم تجربی صفر و یک نیست
سیاه و سفید نیست
کاملاً خاکستری‌ست
هیچ‌ دانشمندی نمی‌گوید
و نباید هم بگوید:
«نظریه من درست است»
بلکه می‌گوید:
«نظریه من بهتر پدیده‌ها را تحلیل می‌کند»
چرا؟
زیرا تعداد بیشتری از مصادیق را توجیه می‌نماید
یعنی شمولیت بیشتری دارد

این یک بحث روشی
که مبادا با ذهنیت درست و غلط
به سراغ علمی برویم که اساساً از چنین پیش‌فرضی ابا دارد

عرض شد که فلسفه امروز غرب «فیزیک» است
زیرا اگر فلسفه بناست «هستی» را بشناساند
امروز «هستی» بر اساس نتایج تحقیقات در علم «فیزیک» تفسیر می‌شود
وقتی فیزیک گفت جز ماده و انرژی چیزی در جهان نیست
و آن دو را نیز کاملاً مادی معنا کرد
عملاً روی فراماده خط بطلان کشید
روح را انکار کرد
جن را انکار کرد
فرشته و ملائک را انکار کرد
حتی خدا را هم
اگر چه فیزیک‌دان‌هایی پیدا شوند که خداپرست باشند!

همان‌طور که فلاسفه می‌گویند
علمی که متکفّل «هستی‌شناسی»ست
تنها اوست که شایستگی دارد
تا موضوع سایر علوم را اثبات کند
و درباره هست و نیست‌شان سخن بگوید
وقتی این شیفت اتفاق افتاد
و شناخت هستی در غرب
به علم «فیزیک» سوییچ شد ؛)
فیزیک اثبات‌کننده موضوع همه علوم دیگر گردید
اگر شما از «دین» سخن بگویید
فیزیک آن را واقع نمی‌پندارد
موضوع آن را
و لذا تبدیل می‌شود به یک علم مربوط به روان انسان
و منتقل می‌شود به روانشناسی
و می‌رود در زیرشاخه‌های گرایشات فردی
و تحلیل می‌شود به:
«پنداری که انسان‌های اولیه برای فرار از ترس ناشی از جهالت خود خلق کردند!»

همین علم روانشناسی
تحت تأثیر شدید فیزیک قرار گرفت
و تابعی از «عصب‌شناسی» شد
به حدّی که وقتی یک مثلاً بیمار دارای اختلال دوقطبی را مشاهده می‌کند
یک روانشناس
دقیقاً معتقد است
با تمام وجود خود
که حتماً بخشی از مغز وی آسیب دیده
که این اختلال روانی در وی پدید آمده
این تحلیلی‌ست کاملاً «رباتیک» از انسان
همین است که امروز غرب در «چالش یافتن تفاوت میان ربات و انسان» فروافتاده
چالشی که پاره‌ای مسائل اخلاقی مهم را
فراروی اندیشمندان غربی نهاده است

تصور بفرمایید کار به کجا رسیده
که «نورواکونومیکز» ساخته‌اند (Neuroeconomics)
شاخه‌ای میان‌رشته‌ای برای علم اقتصاد
پیوندخورده با علم عصب‌شناسی
در دانشگاه‌های معتبر دنیا تدریس می‌شود
کتاب‌ها درباره آن نوشته‌اند
درباره چه؟!
این‌قدر یقین دارند به این‌که همه رفتارهای انسان ناشی از سلول‌های مغز است
که یک رشته تخصصی فقط به این مطلب می‌پردازد
کدام مطلب؟!
به این‌که:
«وقتی یک انسان تصمیم به خرید کالا می‌گیرد، این تصمیم چگونه در مغز وی تولید می‌شود!»
نورواکونومیکز به این می‌پردازد
بیشتر مباحث آن درباره «چگونگی تصمیم‌سازی» در مغز است
هزاران فرد را در آزمایشگاه برده
از الکترودهای گوناگون در مغز وی نهاده
از دستگاه MRI کمک گرفته
حتی سامانه‌های مغناطیسی ویژه‌ای طراحی کرده
فرد را در مقابل دو کالا قرار داده‌اند
تا ببینند چگونه یکی را بر می‌گزیند
که چه بشود؟!
که بعداً به سراغ من و شما بیایند
و کاری کنند که به جای فلان کالا فلان کالا را بخریم!
این رشته رسماً در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود
عجیب نیست؟!

یک سؤال:
پس اختیار انسان چه شد؟
آیا تمام رفتار انسان تابع فعل و انفعال شیمیایی در سلول‌های مغز وی است؟!
پس روح چه؟!

بله
برای انسانی که به ماوراء ماده معتقد نباشد
انسان بی‌خدا همین را باید بگوید
این است که ما معتقدیم باید در علوم انسانی تحوّل رخ بدهد
این علوم انسانی
کاملاً بر اساس «نفی ماوراء ماده» تنظیم شده است
اگر بپذیریم که «خدا نیست»
یا آن حرف زننده‌ای را بزنیم که نیچه زد
قطعاً باید همین را بگوییم
باید معتقد شویم که تمام تصمیمات انسان
تمام تصوّرات وی
تمام دانش
تمام علومی که من و شما داریم
در ذهن خودمان
همه آن‌چه که ذهن می‌پنداریم
چیزی جز چند میلیون یا میلیارد سلول نیست
سلول‌هایی که در مغز ما
آن‌هم نه در همه مغز
تنها در کورتکس
تنها در غشاء و بخش بیرونی مغز ما جا خوش کرده‌اند
و دیگر هیچ!
دیگر هیچ نیست
تمام آگاهی و رفتار ما تابع همین واکنش‌هاست

راحت‌تر بگویم
به زبانی که شاید خود غرب‌اندیش‌ها هم ابا کنند
همان‌طور که اکسیژن با ئیدروژن واکنش می‌دهد
آب می‌سازد و مقداری گرما
ماده و انرژی
وقتی در خیابان یک زن خوبرو می‌بینید
سلول‌های چشم شما که با انعکاس نور خورشید از چهره او تحریک می‌شوند
زنجیره‌ای از فعل و انفعالات شیمیایی رخ می‌دهد
و اطلاعات بین دندریت‌ها دست به دست شده
در آکسون‌ها با جابه‌جایی یون سدیم تبدیل به جریان الکتریکی
به سلول‌های مغز می‌رسد
از طریق نخاع و بصل‌النخاع
در نهایت واکنش‌هایی در سلول‌های مغز رخ می‌دهد
یک پالس الکتریکی بازگشتی
باز هم به کمک یون‌ها
و واسطه‌گری مولکول‌های بزرگ آلی
بین دندریت‌ها
به سلول‌های کش‌سان ماهیچه‌های گردن
و...
صورت شما منحرف می‌شود
به آن چهره خیره می‌شوید
و چندین اتفاق دیگر در سایر اندام‌ها
دوپامین هم ترشح می‌شود در مغز
احساس لذّت پدید می‌آورد
و اتفاقی می‌افتد که از منظر دین «چشم‌چرانی» نامیده می‌شود!

همین؟!
بله
از نظر علوم امروز اتفاق این است
اتفاقی که کاملاً با اختیار منافات دارد
و انسان را نه حتی یک «جانور»
نه حتی در حدّ یک «گیاه»
به حدّ و اندازه یک «سنگ» پست می‌کند!
انسان با این تعریف یک «جماد» است
یک ربات!

سؤال شما دقیقاً در این نقطه طرح می‌شود
نقطه‌ای که بر چنین پیش‌فرض‌هایی متکی‌ست
دانشمندی که چنین عقایدی دارد
اکنون این نظریه را می‌دهد:
«بدیهی تابع ساختار شکلی مغز ماست»
قطعاً او باید معتقد شود
که اگر ساختار شکلی مغز را تغییر دهیم
انسانی دیگر خواهیم داشت
با باورهایی متفاوت
با اندیشه‌هایی دیگرگون
و قطعاً با بدیهیاتی دیگر!

مشکل تمام علوم غربی امروز همین است
بخش بزرگی از وجود انسان را نادیده می‌گیرد؛ «روح»
علم در روح انسان است
دانش در روح
اختیار در روح
تصمیمات در روح اتخاذ می‌گردد
شاید اگر مغز را پورت USB رایانه تصور نماییم
و روح را دارای یک فیش USB که از طریق آن پورت به بدن متصل شده
فقط به عنوان تصوّر
تصوّر کردنش که ایرادی ندارد
البته که اگر حسگر الکتریکی خود را روی پورت مذکور قرار دهیم
در ارتباط میان روح و جسم
وقتی تصمیم اتخاذشده توسط روح
به بدن مادی منتقل می‌گردد
جریان‌هایی را مشاهده خواهیم کرد
حسگر ما ارتعاش‌هایی نشان‌مان خواهد داد
اما معنای آن را نمی‌توان این گرفت
که پورت مذکور تمام پیام‌ها را ایجاد کرده است
شاید تنها به عنوان یک رابط عمل نموده!

نظریه‌ای که شما بدان اشاره فرمودید
قابل اثبات نیست
حتی برای خود غربی‌ها هم
بر اساس مکاتب معرفت‌شناسی امروزی غرب هم حتی
نمی‌تواند علمی تلقّی گردد!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 15 + جمعه 93 دی 26 - 6:0 صبح

از فرمایشات شما بنده چند نتیجه گرفتم که خواستم بپرسم استنباطم درست بوده یا خیر:
1-پلورالیسم دینی امری است طبیعی و با توجه به مسائل هرمنوتیک هر کس به فراخور عقل خود از دین مطلبی فرا می گیرد و با این تناسب هیچ اعتراضی بر یافته ی افراد وارد نیست چرا که هر کس چیزی می یابد و می فهمد که شاید دیگری نیابد و همین طور اگر باز بخواهیم با متن تطبیق دهیم تحول و تکثر فهم متن هم وارد قضیه خواهد شد.
2-فلسفه هیچ دردی از انسان ها درمان نمی کند چراکه در نهایت نتیجه ی قطعی برای آن مشخص نیست و اینجا محق بودن مکتب تفکیک به روشنی مشخص می شود.
3- جوابی برای نفی «مغز درون خمره» نیست.

هفته پرکاری بود و پروژه‌ای در دست
از این رو پاسخ به تأخیر افتاد
شنبه صبح است و به سراغ ایمیل شما آمده‌ام
عرض پوزش

تفاوت لغت با اصطلاح در این است
که لغت برای یک معنا وضع می‌شود
وقتی می‌گوییم «کثرت» کاملاً منظورمان مشخص است
هر نوعی از زیادی و تفاوت و چندتا بودن را در خود می‌پذیرد
اما اصطلاح تخصصی‌ست معمولاً
جعل می‌شود برای یک عنوان کاملاً خاص
مثلاً یک مکتب
وقتی می‌گوییم «تکثرگرایی» یا «پلورالیسم»
این دیگر یک مفهوم ساده نیست
که به یک معنای عام اشاره نماید
پشت سر آن یک کوه داده و اطلاعات و تعریف است
اصول و فروع دارد

آن‌چه خدمت شما عرض شد
در این‌که انسان مخلوق خداست
و انسان عقل دارد
عقل وی هم مخلوق خداست
و مخلوق مرکّب است
و مرکّب با اشیاء دیگر در تأثیر و تأثر است
و مرکّب هیچ بهره‌ای از «اطلاق» ندارد
هر چه هست «مقیّد» است و حدّدار
پس علم او نیز حدّ دارد
و صددرصد و مطلق نیست
و اطلاق تنها یک امر انتزاعی و مفهومی‌ست
چیزی درون عقل است
و مابحذاء بیرونی ندارد
نه عقل را سزد که از جای خود بیرون بیاید
و صحّت انطباق ادراک خود با واقع خارجی را ارزیابی نماید
و نه آن‌‌چه درون خود ملاک ساخته
ارزشی انطباقی به ادراکات وی می‌دهد
چرا که ملاک درونی نمی‌تواند صحت انطباق با واقع خارجی را بیان نماید

همه این‌ها که گفتم
شاید بیانگر نوعی ضعف در عقل بشر باشد
و صددرصد بودن علم بشر را
و ادراکات وی را نقض نماید
ولی هیچ کدام کافی نیست که به پلورالیسم بیانجامد
پلورالیسم نیاز به یک مقدمه بسیار مهم‌تر دارد

همان‌طور که پیش از این عرض کردم
فلسفه اساساً چه در غرب و چه در شرق
در غرب هم چه در عصر یونان باستان و چه در عصر رنسانس
فلسفه سازوکارش این‌چنین بوده
که بر یک اصل اولیه استوار گشته است
شاید پاسخ سؤال دوم شما نیز در همین‌جا
لابه‌لای سؤال اول بیان شود
همین مطلبی که دوباره تکرار می‌کنم
دقت بفرمایید
فلسفه بر یک اصل اولیه متکی‌ست
«اطلاق عقل»
یعنی ما هستیم و دنیا
ما هستیم و واقعیت
عقل ماست و یک دنیا اطلاعات
عقل ما در برابر یک عالم اشیاء
فلسفه یعنی عقلانیت محض
فلسفه با عقل آغاز می‌کند و همه چیز را عقلانی می‌پندارد
حتی فلاسفه دین‌دار
فلاسفه‌ای که خدا را قبول داشتند
خدایشان را نیز با فلسفه اثبات کرده‌اند
و قصد داشته و دارند که همه ویژگی‌های خدا را نیز در فلسفه بیابند
فلسفه بر این اصل اولیه متکی است
اصلی که ترجمه‌اش این است
«من برترم»

این همان عقل‌پرستی‌ست که استاد حسینی(ره)
درباره ابلیس بیان کرد
این عقلی که اگر خدا را اثبات نکند می‌گوید نیست
و اگر اثبات کند می‌گوید هست
این چه تفاوتی با عقل ابلیسی دارد؟
وقتی ما همه اصول اعتقادی خود را بخواهیم برهانی کنیم
برهانی که مبتنی بر عقل محض باشد
در آن صورت اگر یک مطلب برهانی نشد
باید بگوییم که نیست!
مانند ابلیس که بر آدم سجده نکرد
زیرا استدلال عقلی برای آن برهانی نشد
که سجده را توجیه نماید

پلورالیسم چنین وضعیتی دارد
پلورالیسم مانند سایر مکاتب فلسفه غرب
بر یک امر مبتنی‌ست
و آن «عدم تفاوت بود و نبود خداست»
وقتی وارد فلسفه می‌شوند
با این پیش‌فرض می‌شوند
که بود و نبود خدا در استدلالات ما دخلی ندارد
این همان سکولاریسمی‌ست که در علم سیاست تعریف شده
جنبه علمی‌اش در فلسفه خودنموده
تکثرگرایی یا پلورالیسم به این معناست:
«حالا که ما هستیم و عقل خودمان
و عقل‌مان هم هیچ درک یقینی و قابل اتکا ندارد
پس باید با هم کنار بیاییم
با درک‌های متخالف خودمان با دیگر انسان‌‌ها
زیرا می‌یابیم که نمی‌توانیم برتری هیچ یک را بر دیگری اثبات کنیم»

این پیش‌فرض از اساس باطل است
زیرا بر پایه «نفی خدا» بنا شده
هر جا که «بود و نبود خدا» یکسان تلقی شود
این به معنی «لابشرط بودن موضوع نسبت به واجب الوجود» است
و چون واجب‌الوجود قوی‌ترین وجود است
و خمیرمایه موجودات
نمی‌تواند فاقد هیچ کمالی باشد
اگر کمالی در موجودی یافت شود که در واجب‌الوجود نباشد
تناقض است
زیرا او دیگر واجب‌الوجود نیست!
چرا که واجب‌الوجود طبق فلسفه اصالت وجود
اولین وجود است
و علةالعلل
و علت باید که واجد همه کمالات معلول باشد
و گرنه «فاقد الشیء کیف یعطی الشیئ؟»
این را که مورد توجه قرار دهیم
متوجه این نکته می‌شویم
که هر گزاره‌ای که نسبت به بود و نبود واجب الوجود لابشرط باشد
یعنی بود و نبود خدا برای آن تفاوت نکند
در حقیقت خدا را نفی کرده است
با «نفی خدا» بحث را آغاز نموده است
یعنی نفی کرده که او واجب الوجود است

تمامی فلسفه‌ها متأسفانه با همین اصل آغاز می‌شوند
ما هستیم و عقل‌مان
عقل ما هست و دنیای‌مان
حالا می‌خواهیم تفلسف کنیم
آیا به وجود واجب بالذاتی پی ببریم که خدایش نام نهیم
که فلاسفه مسلمان بردند
یا پی نبریم که پاره‌ای فلاسفه غرب نبردند!
پس پی به وجود واجب بالذات بردن برای فلاسفه مسلمان هم عزّتی محسوب نمی‌گردد
تا زمانی که فلسفه را از آن نقطه عجیب آغازیدند
«لابشرط بودن فلسفه نسبت به واجب الوجود»

اجازه دهید خیلی ساده
و با یک جمله عامیانه‌تر توضیح دهم
اگر من بگویم: راه رفتن من ربطی به بودن یا نبودن زمین ندارد
اگر بعد از راه رفتن متوجه سفتی زیر پایم شدم
می‌فهمم که زمین وجود دارد
لازمه این حرف هم این است که اگر متوجه سفتی زمین نشدم
پس باید بگویم زمین نیست!
در حالی که
دقت بفرمایید
در حالی که اصلاً راه رفتن بر مبنای وجود زمین تعریف شده است!
این فعل
فعل راه رفتن
بدون فرضِ بودن زمین اصلاً قابل معنا نیست!

از همین جا وارد بحث اثباتی می‌شویم
تا این قسمت را به زبان قوم سخن گفتیم
از پلورالیسمی که باطل است
و هرمنوتیکی که معتقد است «متن صامت است» لال است و سخن نمی‌گوید
و چون نویسنده همراه متن نیست
هر چه شما بفهمی مربوط به خودت است و نه نویسنده!
که این‌طور فهم هر شخص را برای خودش حجت می‌کنند و صحت را به همین تعریف می‌نمایند

سؤال این است
این‌جا را خوب باید دقت کرد
در ادامه همان بحث «مغز درون خمره»
معمای لاینحل امروز در غرب
در فلسفه غرب نه فقط
که در زندگی مردم امروز غرب این معما داخل شده است
این‌جای بحث پاسخی‌ست ترکیبی به هر سه پرسش شما
سؤال این‌ است:
«واقع چیست؟»
زیرا اگر ما علم را به «ادارک مطابق واقع» معنا کردیم
عملاً معلّق است به تعریف واقع
آدم‌ها یک کار خیلی عجیب کرده‌اند
همین فلاسفه منظورم است
آمدند و یک واقع خیالی تصوّر کردند
و سپس آن را واقع حقیقی پنداشتند
و این همه مشکل پدید آمد که آمد و می‌بینید
«واقع چیست؟»
آیا واقع آن‌چیزی‌ست که فلاسفه می‌گویند
و پیش‌فرض فلسفه خود قرار می‌دهند
و بعد که نمی‌توانند آن را اثبات کنند
یکهو ضد اصل واقعیت می‌شوند و سر از نیهیلیسم و تردید و شک‌گرایی در می‌آورند
واقع چیست واقعاً؟

برای جواب باید به ریشه‌های ادراکی آن باز گردیم
این‌که ما «واقعیت» را از کجا آورده‌ایم؟
یک فیلسوف چه کرده است با عقل خود که به واقع دست‌یافته؟
به تعریف واقع أعنی
فیلسوف چنین مسیری را طی نموده است:

من زید را دیدم
با زید سخن گفتم
یک تصوری از زید در نفسم حاضر شد
تصوری که وابسته به تصویر و صدای اوست
بار دیگر با عمرو مواجه شدم
از او نیز تصوّری در نفسم حاضر شد
که متکی بر صدا و تصویر و سایر تأثیراتی بود که در حواس من نهاد
اکنون دو تصوّر در نفس خود دارم
تصوّر زید و تصوّر عمرو
هر دو تصوّر جزئی هستند
یعنی در خارج تنها به یک فرد اشاره می‌نمایند
حتی اگر هزاران انسان دیگر بیاورند که همه در صدا و تصویر شبیه زید باشند
این تصوّر ذهنی من قبول نمی‌کند که بر آن‌ها منطبق شود
چرا؟
واقعاً چرا؟
از نظر تصوّری شاید خصوصیات زید2 با زید1 یکی باشد
اما من در تصوّر خود شرط کرده‌ام که تنها بر یک فرد خارجی منطبق باشد
تنها بر همان زید1
لذا با این شرط ذهنی‌ست که این ادراک جزئی می‌گردد

حالا
من از مقایسه این دو تصوّر به مشترکاتی می‌رسم
حدس و گمان و حساب احتمالات نیز به سراغ عقل من می‌آیند
عقل بر اساس تمام تجارب خود
و قدرت و توان حدس زدن
و هوش خود
اشتراکاتی از دو تصوّر یاد شده انتخاب می‌نماید
که می‌پندارد نباید مربوط به شخص آن فرد خارجی باشد
مانند دست داشتن، پا داشتن، راه رفتن، نگاه کردن، حرف زدن، خوردن و...
این‌ها را که سوا کرد
عقل من از سنجش دو تصوّر اولیه زید و عمرو یک مفهوم جدید می‌سازد
به نام «ماهیت»
این اولین مفهومی‌ست که عقل می‌سازد
زیرا تصوّر زید و عمرو بواسطه تأثر از خارج پدید آمده
و عقل در آن فاعلیت نداشت
اما در این مفهوم جدید فاعلیت دارد و اوست که سنجش مستقل می‌کند
در عبارات فلاسفه مسلمان این را مفهوم یا معقول اولی نامند

سپس عقل به «ماهیت انسان» نظر می‌افکند
و آن را با ماهیتی که از مشاهده چند اسب ساخته است مقایسه می‌نماید
و با ماهیتی که از مشاهده و سنجش چند درخت
و این‌بار یک مفهوم جدید می‌سازد: «ماهیت»
عقل این‌بار می‌یابد که «انسان» و «اسب» و «درخت» ماهیت هستند
این را فلاسفه معقول ثانی خوانند
دومین سنجش عقل
در مفاهیم کلّی
بر خلاف سنجش اول که بر مفاهیم جزئی سوار بود
این معقول ثانی دو شقّ می‌شود
دو دسته
گاهی نتیجه‌ای که می‌سازد مربوط به فرآیندی‌ست که عقل طی کرده
لذا معقول ثانی ساخته شده قابل ارجاع به خارج نیست
مثلاً هرگز نمی‌توانیم به زید خارجی بگوییم «ماهیت»
اما
گاهی این سنجش دوباره
به مفهومی می‌انجامد
و معقول ثانی جدیدی می‌سازد که بر اساس فرد خارجی استخراج شده
مثلاً می‌گوییم از سنجش «ماهیت انسان» و «ماهیت خودرو»
به یک مفهوم جدید رسیدیم
مفهوم «علیّت»
زیرا انسان علت پیدایش خودروست
این نیز معقول ثانی‌ست
اما معقول ثانی خاصی که قابل ارجاع به خارج نیز می‌باشد
یعنی می‌توانیم بگوییم‌:‌ «انسان علت خودروست»

این سنخ دوم از معقولات در فلسفه بیشتر کاربرد دارند
فلسفه بیشتر با این‌ها کار دارد
بخش اول مربوط به منطق می‌شوند
حالا یکی از این معقولات ثانی «واقعیت» است
عقل ما از سنجش مفاهیمی که دارد
مفاهیمی که بار اول ناشی از تأثر خارجی پدید آمدند
و با یک‌بار سنجش تبدیل به ماهیات شدند
چون این ماهیات از خارج به نفس آمده‌اند
یعنی مابحذاء خارجی داشته‌اند که نفس از آن مابحذاء خارجی متأثر شده است
عقل وقتی این ماهیات را
مورد سنجش قرار می‌دهد با ماهیاتی که با قوه خیال خود ساخته است
مانند شیر بالدار
از سنجش این دو سنخ ماهیت
یک معقول ثانی می‌سازد
و می‌گوید: آن دسته اول واقعیت دارند
این دسته دوم واقعیت ندارند!

روشن شد؟
بنابراین «واقعیت» از این‌جا آمده است
محل انتزاع واقعیت کجاست؟
اصلاً واقعیت متکی بر چیست؟
بر تمامی اداراکات حسی ما از خارج

حالا یکهو فلسفه زیر و رو می‌شود
خلاف تعریف خود سخن می‌گوید
و یک پرسش کاملاً احمقانه طرح می‌نماید:
«آیا زید واقعیت دارد؟ یا او یک ادارک خیالی‌ست که به مغز در خمره من تزریق شده است؟»
چقدر این سؤال غلط است؟
خیلی
زیرا سؤال دوری است
مانند این سؤال: آیا اسب واقعاً اسب است؟ نکند الاغ باشد؟ یا شاید گاو؟
ما نمی‌توانیم خلاف تعریف خود سؤال کنیم
این یک کار نادرست است
زیرا گزاره‌هایی می‌سازیم
که در آن‌ها محمول نافی موضوع است
و چنین گزاره‌هایی قطعاً نتیجه ثابت و مشخصی دارند
«این‌همانی»
وقتی شما از این بپرسی که: آیا اسب اسب است؟
جواب همیشه یک چیز است: بله، اسب اسب است
هوهویّت یا این‌همانی اساس منطقی‌ست که بر فلسفه اصالت ماهیت متکی‌ست
همیشه محمول اگر خود ذات موضوع باشد
بر او منطبق است
پس در جواب کسی که می‌پرسد:
آیا آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم واقعیت دارد؟
جواب خیلی روشن است
برهان این است:
مفهوم واقعیت را از «آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم» اخذ کردیم
پس: واقعیت = آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم
حالا سؤال تحلیل می‌شود به این:
آیا واقعیت واقعیت دارد؟
هر کس بگوید ندارد خیلی بی‌منطق است!

بله
اصل این سؤال این‌طور بوده
که بعد تحریف شده است
این سؤال درست است که بگوییم:
آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده می‌کنم واقعیت دارد؟
که منحل می‌شود به این سؤال:
آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده می‌کنم از آن چیزهایی‌ست که من ادراکش را از خارج اخذ کرده‌ام یا از آن چیزهایی‌ست که من ادراکش را در تخیّل خود ساخته‌ام؟
این سؤال صحیح است
پاسخ هم دارد
پاسخ آن تجربی‌ست
روش‌هایی در علوم هست که شما را به پاسخ برساند

فلاسفه اما آمدند و این سؤال را کلّی کردند
و غفلت کردند
از این‌که وقتی این سؤال را کلّی کنی
از اساس به یک پرسش دوری می‌رسی
که جواب بسیار واضحی دارد
همیشه الف الف است
واقع را عقل ما از کجا یافت؟
از تأثرات خارجی خود
حالا شما دم بزن از مغز در خمره
پس شما گرفتار تخیّل شده‌ای
یک واقعی تعریف کرده‌ای
که معلوم نیست اصلاً وجود داشته باشد
واقعی که مربوط به یک وعاء خیالی می‌شود
و بعد آن واقع را با این واقع می‌سنجی
دو «واقع» که اشتراک لفظی دارند فقط
و سؤال می‌کنی که آیا من در آن واقع خیالی هستم
یا در این واقع واقعی که هر روز ادراک می‌نمایم؟
ولی این سؤال را پشت و رو کرده
آن واقع خیالی را واقعی نام می‌نهی
آن واقعی که یک کوزه هست و یک مغزی که به آن سیم متصل است!

تا زمانی‌که واقع در نظر ما از تأثرات خارجی پدید آمده
پس منحصر است در همین وعاء
و هر چه از خمره و واقعی دیگر گفته می‌شود
همه تخیّل است
و قابل اثبات نیست
و اصلاً واقعی هم نیست!

اما این‌که فلسفه هیچ دردی از ما دوا نمی‌کند
بله همین‌طور است
فلسفه‌ای که بر اصل «لابشرط بودن نسبت به واجب‌الوجود» بنا نهاده شود
کمکی که نمی‌کند هیچ
بر گمراهی ما نیز می‌افزاید
اما قبلاً عرض کردم که این‌ها یک دسته از فلسفه‌ها هستند
نه کل فلسفه
اصل فلسفه یعنی اندیشه کردن در اصل هستی
در اصل چرایی، چیستی و چگونگی خلقت
این قابل انکار نیست
اصلاً قابل اغماض هم نیست
شما نمی‌توانی به کثرت جهان نیاندیشی
و از علم و آگاهی و اختیار خود غفلت نمایی
شما نمی‌توانی به علت خلق شدن خود فکر نکنی
و درباره غایت این دنیا نظری نداشته باشی
این‌ها یعنی فلسفه
پس فلسفه جبر انسانی ماست
ما انسان‌ها چه بخواهیم و چه نخواهیم ناگزیر از تفلسفیم
حتی اگر تنها باشیم و در یک غار زندگی کنیم

اما فلسفه‌ای که خدا را از ابتدا غیرمفروض گرفته
چگونه می‌تواند آن‌جا که به خطا رفت
مانند ابلیس
بازگردد و اصلاح پذیرد؟
اثر خطرناکی که بر این فلسفه بار است را می‌دانید در علم اصول فقه چیست؟
این می‌شود که در اصول فقه
گفته می‌شود: شارع هم نمی‌تواند حجیت یقین را سلب نماید!
وارد بحث اصولی آن نمی‌شوم
ولی اثر فقهی آن چیست؟
در قالب یک مثال بیان می‌کنم
می‌گویند یکی از مراجع عظام تقلید
سال‌های سال پیش
در حرم حضرت معصومه (س) پیشنماز بودند
یک مرتبه اشتباهی حاصل می‌شود
ایشان یک رکعت در نماز کم و زیاد می‌خوانند
سلام که می‌دهند صف اول متعرّض می‌شوند
معمولاً هم که صف اول از علما هستند و آدم‌های معتبر
ایشان می‌فرماید:
من یقین دارم درست خوانده‌ام
و یقینم برای خودم حجّت است
شما اگر شک دارید نماز خود را اعاده کنید!

دقت می‌فرمایید؟
یقینی که به کلام چند انسان خوب و مورد اعتماد شکسته نمی‌شود
این چه یقین محکم و قدرتمندی‌ست؟!
چرا؟
زیرا مبتنی بر فقهی‌ست
که در اصول آن گزاره‌ای بیان شده
که حجیت یقین را محرز می‌داند
به حدّی که شارع نیز نمی‌تواند آن را سلب نماید
چون معتقد است: شارع نیز حجیّت خود را از حجیّت همین یقین اخذ کرده است!
این اصول فقه بر منطقی متکی‌ست
که از فلسفه‌ای آمده
که می‌گوید برای من فرق نمی‌کند خدا باشد یا نباشد
من تفلسف را از سطح صفر آغاز می‌کنم
و خیال می‌کند سطح صفرِ اندیشه آن‌جایی‌ست که: «فرض ِ خدا نیست»
فقط من هستم و عقل خودم!
مانند انسانی که می‌خواهد از راه رفتن
پی به وجود زمین ببرد
در حالی که اصلاً راه رفتن را از بودن روی زمین فرا گرفته است!

قصه فلسفه
برخلاف قصه‌هایی که برای کودکان می‌گوییم
از «یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود»‌ آغاز نمی‌شود
یک قدم عقب‌تر
از «هیشکی نبود؛ جز عقل من» شروع می‌شود
این می‌شود که دکارت می‌گوید:
«فکر می‌کنم، پس هستم»
و بعد می‌گوید:
«تصورّی از یک وجود ازلی در فکرم دارم، پس خدا هست»!

این تناقض پیدایش فلسفه‌های موجود است
اما اگر این نقیصه را مرتفع نماییم
یعنی از ابتدا وجود خدا را مبنا قرار دهیم
فلسفه دیگری ساخته خواهد شد
استاد حسینی (ره) پیوسته این آیه را تکرار می‌کردند در مباحث خود:
«و قالت الیهود ید الله مغلولة»
و فلسفه را به آن می‌سنجیدند
فلسفه‌ای که قواعد عقلی را بت قرار دهد
و بگوید خداوند یکی
قواعد عقلی هم یکی
و حالا خداوند نمی‌تواند برخلاف این قواعد عمل نماید
او معتقد بود چنین فلسفه‌ای مصداق این آیه از قرآن است
زیرا دست خداوند را بسته است

البته فلاسفه مسلمان با «رئیس‌العقلا» خواندن خداوند
خواسته‌اند این مشکل را حل نمایند
به این‌که او خلاف عقل عمل نمی‌نماید
ولی فراموش کردند این گزاره را از فلسفه حذف نمایند:
«واجب الوجود نمی‌تواند برخلاف قواعد اصالت وجود عمل کند!»

مطلب طولانی شد
یک خلاصه
عقل مخلوق است
مخلوق مرکّب است
محدود است
مطلق نیست
عقل رفتار دارد
هر رفتاری حق و باطل دارد
پلورالیسم و هرمنوتیک و تمامی این مکاتب فلسفی
بر «نفی خدا» بنیان نهاده شده‌اند
زیرا بر «مساوی بودن بود و نبود خدا» در فلسفه خویش متکی‌اند
هر فلسفه‌ای که چنین تولید شود
در حقیقت «نفی خدا» کرده
و راه باطل رفته

مغز درون خمره هم یک تخیّل بیش نیست
زیرا ما واقع را از جایی آورده‌ایم
که درک کرده‌ایم
نمی‌توانیم این تعریف را بر جایی منطبق نماییم
که خیالی‌ست
حتی اگر مغز در خمره‌ای هم باشیم
آن واقع غیر از واقعی‌ست که ما می‌شناسیم
و واقعی که ما می‌شناسیم همین است
همینی که از آن
«واقع» را درک کرده‌ایم
پس نمی‌توانیم به آن چه که نمی‌دانیم «واقع» اطلاق نماییم
عین این می‌ماند که به یک چیز خیالی که در ذهن‌مان ساخته‌ایم
که چهارپا دارد و دو بال و یک شاخ و پرواز می‌کند
بگوییم «اسب تک‌شاخ بالدار»
در حالی که «اسب» را از جایی آورده‌ایم که هرگز بال ندارد
و اصلاً اگر بال داشته باشد دیگر اسب نیست!
این‌کارها مربوط به شعر و داستان است و رمّان
و نه فلسفه
فلسفه باید واقع‌نگر باشد
و مغز درون خمره یک تخیّل است و نه واقع
واقع همین کلیدهای رایانه است که زیر انگشتان من فشرده می‌شود
زیرا «تعریف من از واقع» متکی بر همین درکی‌ست
که از فشار کلیدها دارم
چطور می‌توانم واقع را به چیزی غیر از ادارکات خود منصرف سازم
و بگویم: اسب اسب نیست!

یک بحث دیگر می‌ماند
و آن این‌که پس ما چطور به وجود خدا پی می‌بریم
و چطور ایمان می‌آوریم
و چطور فلسفه‌ای را از ابتدا
از سطح صفر که آغاز می‌کنیم
با وجود خدا آغاز می‌شود
چطور می‌شود ایمان مقدم بر فلسفه شود
در حالی که فلسفه از سطح صفر آغاز شده
به معنای عقلانیت محض
آیا ایمان در سطح صفر عقل قرار دارد؟
اصلاً چطور به حق و باطل برسیم
ملاک صحت و خطا
اگر پلورالیسم غلط است
مبنای شما نیز که به علمِ غیر قطعی می‌رسد
این علم غیر قطعی به چه کار می‌آید
پس نوعی تکثرگرایی در آن نهفته است
نوعی نسبی بودن
علم نسبی که مفید شناخت واقع نیست
این‌ها پرسش‌هایی‌ست که به تولید یک فلسفه جدید می‌انجامد
استاد حسینی (ره) تلاش نموده به این پرسش‌ها پاسخ دهد
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 14 + جمعه 93 دی 19 - 6:0 عصر

استاد ابتدا بابت پاسخ مبسوط شما بینهایت سپاسگزار و متشکرم.
اما من جوابم را در این خیل انبوه توضیح نیافتم شاید به دلیل پیچیدگی توضیحات شما باشد و نیاموختم در این سیل نظریات که مواجه می شوم چطور می توانم حق را از باطل تشخیص دهم.
اگر ساده توضیح بفرمایید متشکر خواهم شد که برای حقیر قابل فهم باشد چون اینطور که شما فرمودید انسان در زندگی روزمره هم مادام در دوراهی شک و یقین به سر می برد و همیشه قبل از هرکاری اعم از اخلاقی، فکری، علمی و رفتاری و.... در نوسان و شک قرار دارد و در مواقع ضروری که نیاز به عکس العمل سریع باشد، این شک به سقوط منجر خواهد شد و در نهایت نمی داند کاری که انجام داد درست بود یا خیر؟و همینطور مطالبی که آموخت درست بود یا غلط؟و همیشه در شک به سر می برد و سنگ محک اینجا برای من مبهم نمود.
و متوجه نشدم چه معیاری برای من صحت وسقم مطالب باشد.مثلا در کلاس درس نشسته ام و استاد در باب x و Y مسائل فلسفه تدریس می کند من از کجا متوجه شوم گفتارهای استاد درست است یا غلط که آن ها را بیاموزم یا فراموش کنم؟

بله
به نکته صحیحی اشاره فرمودید
دقیقاً مطلب همین‌جاست
بنده در اطاله کلامی که داشتم دو مطلب را خواستم عرض کنم
که این‌جا خلاصه می‌کنم:
1. هیچ راهی ندارد ملاکی برای عقل بجوییم که به قطعیت درست و غلط را نشان دهد
2. باید پیش‌فرض خود را عوض کنیم و از فضای انتزاعی و ذهنی خودساخته‌مان خلاص شویم و ملاک صحت را در جایی دیگر جز درون و بیرون عقل بجوییم!

استدلال بنده بر بخش اول سلبی بود
یعنی اقسام نظریات مطرح را عرض کردم
و نشان دادم هیچکدام نتوانسته‌اند ملاکی قطعی ارائه نمایند
و توضیح دادم که اصلاً امکان ارائه ملاک قطعی وجود ندارد
این‌که این ملاک یا درون عقل است و یا بیرون آن
و در دو حالت به مشکل بر می‌خورد
و این همان اشکالی‌ست که برای مغز در خمره مطرح می‌شود
هیچ راهی حقیقتاً وجود ندارد که بتوان شبهه مغز در خمره را نفی کرد

اما راه چیست؟!
راهی که بنده عرض کردم مبتنی بر رفتار عملی انسان است
یعنی خروج بحث از عقل نظری
یعنی در حقیقت ما باید سؤال را تغییر دهیم
و از خود بپرسیم:
اصلاً آیا قرار است ما برای هر تصمیم خود به قطعیت برسیم؟
اگر قرار بود مسیر این‌قدر شفاف باشد
چرا باید «غیب» را از ما بپوشانند
و این‌قدر بر پوشاندن غیب اصرار داشته باشند
چرا خداوند همه چیز را رو و شفاف و بدون هیچ ابهامی ارائه نمی‌کند؟

پاسخ سؤال بسیار ساده است
اگر به خداوند و ربوبیت او ایمان داشته باشیم
اگر «خدا» را داخل در معادله عقل نماییم
و در معادله تشخیص ملاک برای صحت و خطا
اصلاً دنیا قرار است در ابهام باشد
تا «امتحان» شکل بگیرد
مگر دنیا دار امتحان نیست
و مگر خلقت انسان و قرار دادنش در این عالم برای آزمودن نبوده؟
اگر به شما ماشین حساب دقیق بدهند
و سپس در جلسه امتحان ریاضی قرارتان بدهند
آیا این یک «جوک» نخواهد بود؟!
اصلاً امتحانی شکل خواهد گرفت؟

اجازه بدهید با مثالی مطلب را روشن کنم
که استاد حسینی(ره) از آن استفاده می‌کند
همه‌مان می‌دانیم و شنیده‌ایم و ایمان داریم که خداوند به ابلیس امر کرد
تا بر جسم آدم سجده کند
جسم آدم از «گل» بود
و ابلیس یک استدلال بسیار ساده در عقل خود انجام داد:
صغری: من از آتشم، او از گل، آتش از گل برتر است
کبری: مهتر نباید بر کهتر سجده کند
نتیجه: من نباید بر آدم سجده کنم!

چه شد؟
خداوند وی را به همین استدلال طرد کرد
چرا؟!
چرا پس از این‌که خداوند ابلیس را به خاطر این استدلال طرد نمود
ابلیس گفت: «رب بما اغویتنی...»
چرا ابلیس خداوند را متهم به فریب کرد؟

پاسخ استاد حسینی(ره) این است
دقت بفرمایید:
خداوند نوری را در جسم آدم قرار داده بود
همان نوری که وی را از جن و فرشته برتر می‌نمود
اما حجابی قرار داد تا ملائک و جن‌ها این نور را نبینند
چرا؟
زیرا می‌خواست «عبودیت» آن‌ها را امتحان کند
ببیند آیا به امر خدا گردن می‌نهند یا خیر
ابلیس نور را نمی‌دید
استدلال کرد و سجده ننمود
بعد که نور را نشان دادند و حجاب را برگرفتند
متوجه شد که فریب خورده است
او معترف بود که اگر از ابتدا نور را می‌دید سجده می‌کرد
ابلیس خدا را پذیرفته بود و شش هزار سال بر خدا سجده کرده بود
پس مشکلی در سجده کردن بر نور نداشت
زیرا استدلال می‌کرد:
صغری: آدم از نور است، من از آتش، نور از آتش برتر است
کبری: کهتر بر مهتر سجده می‌کند
نتیجه: من بر آدم سجده می‌کنم

ابلیس فریب خورد
اما فریب خدا را نه
فریب خود را خورد
آن روز؟
نه
از ابتدا فریب خورده بود
خداوند صحنه‌ای ایجاد کرد که نشان دهد
به همگان
که ابلیس که در میان فرشتگان نیز حتی به عابدترین معروف بود
اصلاً خداپرست نبود
یعنی ابلیس شش هزار سال اصلاً خدا را نپرستیده بود
ابلیس اصلاً حتی یک‌بار هم از خداوند اطاعت نکرده بود
چرا؟
از کجا معلوم؟

اگر خداوند نور خود را در جسم آدم پنهان نساخته بود
این حقیقت آشکار نمی‌شد
که ابلیس هزاران سال بر «تشخیص» خود عمل کرده بود
نه بر «اطاعت» از خدا
و این نفس‌پرستی‌ست
نه عبودیت
یعنی خداوند صحنه‌ای ایجاد کرد که نشان دهد بین خودپرستی
و خداپرستی
چه مرز فراخی وجود دارد
و بسیاری از آن غافلند

دقت کنید
استاد حسینی(ره) معتقد است که وقتی «چیزی پنهان نشده بود»
مرز مشخصی بین کافر و مؤمن وجود نداشت
جن‌هایی بودند مؤمن
و جن‌هایی کافر
ولی هر دو بر خدا سجده می‌کردند
گروه مؤمنان خدا را عبادت می‌کردند
زیرا این سجده را به «اطاعت» انجام می‌دادند
یعنی با این استدلال:
«چون خدا امر کرده است»
اما گروه دوم
خدا را سجده می‌کردند
ولی نه از روی اطاعت
بلکه به خاطر خودپرستی
به خاطر عقل‌پرستی
به خاطر این‌که می‌گفتند:
«من تشخیص می‌دهم که به خدا سجده کنم»
این‌ها اگر یک روز هم تشخیص دهند نباید سجده کنند
خب سجده نمی‌کنند
یعنی چه؟
یعنی این‌ها اول خود را می‌پرستند
و بعد خدا را
و این مصداق کامل شرک نسبت به خدای متعال است

اگر خداوند این امتحان را ترتیب نمی‌داد
این دو گروه از هم متمایز نمی‌شدند
ولی خداوند فرموده است که می‌خواهد انسان‌ها را «غربال» کند:
«لتغربلنّ غربلة»
حضرت امیر (ع) نیز همین آیه را در ایام فتنه ذکر می‌کنند
این غربال با امتحان واقع می‌شود
و امتحان با حجاب
با پوشاندن

راستی چرا امروز موسایی نیست تا با عصایش اژدها بیافریند؟
و یا صالحی که از کوه شتر بیرون کشد؟
وقتی فهم مردم در امور حسّی این‌قدر رشد یافته
باید به امور عقلانی امتحان شوند
امتحان باید در لبه تردید واقع شود و قرار گیرد

یک مثال ساده‌تر:
از دانش‌آموز اول ابتدایی امتحان اول دبیرستان را نمی‌گیرند
از دانش‌آموز اول دبیرستان نیز امتحان اول ابتدایی را
زیرا اولی قطعاً شکست می‌خورد
و دومی قطعاً پیروز می‌شود
و هیچکدام نمی‌تواند بیانگر و توصیف‌کننده وضعیت فرد باشد
امتحان هر فرد باید در لبه توانمندی وی باشد
جایی که امکان لغزش داشته باشد
و امکان فوز و پیروزی

به عقل باز می‌گردیم
ما توقع‌مان از ابتدا نادرست است
تمامی فلاسفه یعنی
فرض گرفته‌ایم عقل‌مان عنصری استوار و قویم در عالم است
مخلوقی‌ست که تردید در قداست و صداقت آن راه ندارد
به قول استاد حسینی(ره):
همین‌که عقل را «میخ» عالم تصور می‌کنیم شرک است!
وقتی با این پیش‌فرض به سراغ فلسفه می‌رویم
فلسفه‌ای می‌طلبیم که تمام عالم را محاسبه نماید
به صراحت به حقیقت دست یابد
و هیچ تردیدی جای نگذارد
بخش معظمی از فلاسفه به همین گمراهی افتادند
همین پیش‌فرض گمراه‌کننده
اما اگر فرض را تغییر دهیم
عقل ما یک ابزار است
مانند چشم ما
مانند دست ما
مانند گوش و سایر اعضاء و جوارح ما
این‌جاست که باید عقل هم مطیع باشد
عقل هم باید اطاعت خدای را بکند
تا هدایت شود
خداوند از ابلیس می‌خواست بدون این‌که «تشخیص» دهد
همین‌که فهمید خدا امر کرده است
به همین فهم اجمالی عمل نماید
و اطاعت خدا کند
آنان‌که به دنبال استدلال عقلی هستند برای نماز
یا حجاب
یا روزه و حج و سایر تکالیف الهی
گرفتار همین حیله ابلیسی هستند
چرا به ما فرموده‌اند:
«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا»
اساساً دنیا را پوششی طراحی کرده‌اند
که ما عوالم دیگر را نبینیم
چشم‌مان را ضعیف خلق کردند
تا جن و پری را ندیده
به غیب قضاوت نکنیم
تا مطیع از عاصی شناخته گردد
و این همان خلقت اعظمی‌ست که خداوند به خاطر آن خود را می‌ستاید:
«فتبارک الله احسن الخالقین»

پس علم چه می‌شود؟
تکلیف علم چیست؟
علم سیری اجمال به تفصیل دارد
علم تدریجی‌ست
قرار نیست کاملاً فضا شفاف شود
تا به علم عمل کنیم
علم ما بر مبنای سرپرستی و ولایت و ربوبیت خدای متعال است
ما وقتی حرفی را از استاد خود می‌شنویم
حرفی فلسفی
آن را با میزان می‌سنجیم
میزان «عبودیت حضرت حق» است
اگر تشخیص دادیم این سخن با عبودیت بیشتر می‌سازد
به آن عمل می‌کنیم
و خداوند به سبب عمل کردن به «محتمل الاطاعه»
به ما علم می‌دهد
علمی که نسبت به قبلی تفصیل است و نسبت به مرحله بعد اجمال دارد
ابهامی در عین روشنی
پیش از خود را روشن می‌کند
پس از خود را همچنان در غبار نگه می‌دارد
بعد از عمل متوجه می‌شویم که عمل ما چقدر دور از حقیقت ذات احدیت بوده
و چقدر نادرست می‌پنداشتیم
ولی خداوند همین را می‌پذیرد
زیرا در هر وهله
عقل مکلّف است
مکلّف است به عبادت
زیرا خداوند انسان و جن را برای همین خلق کرده است:
«وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون»
وقتی عقل عبادت کرد
یعنی خود را در مسیری که اطاعت می‌دانست قرار داد
خداوند علم می‌دهد

پس چه شد؟
این انتظار که عقل باید مسائل را کما هو حقّه بفهمد
این‌که دنبال علم کماهی هستیم
بماهوهو
اگر توقع داشته باشیم عقل ما به علم صددرصد برسد
و اشیاء و موضوعات را همان‌طور که هستند
ماهیت آنان را کامل دریابد
اساساً انتظار نادرستی‌ست
این «عقل در دنیا» نیست
عقل در برزخ است
عقل در آخرت است
عقل در فضا و مکانی‌ست که حجاب‌ها را برداشته باشند
یوم الحسرة این‌چنین است
اما در دنیا
عقل قرار است
دقت بفرمایید
معمول فلاسفه در همین «قرار» اشتباه کرده‌اند
عقل قرار است که تشخیص ندهد
چه چیز را؟
عقل نباید حقیقت اشیاء را تشخیص دهد
اما عقل باید رابط خوبی باشد
عقل باید اوامر الهی را به خوبی تشخیص دهد
همین است که انبیاء «علی قدر عقول الناس» سخن گفته‌اند
مردم حرف خدا را باید بفهمند
عقل برای این است

چه شد؟
پیش‌فرض تغییر کرد
عقل از بت بودن خارج شد
«بت بزرگ» بشریت در تمام اعصار
بت بزرگی که ابلیس را شکست
نه این‌که ابلیس از ابتدا خداپرست بود و ناگهان کافر شد
استاد حسینی(ره) اصلاً به حرکت دفعی در مخلوقات قائل نیست
دنیای ما دنیای ترکیب است
حرکت همیشه تدریجی‌ست
ابلیس از ابتدا کافر بود
فقط این مطلب در آن لحظه هویدا گشت
خداوند با «پنهان کردن» فضای غربال‌کردن فراهم نمود
و این همان کاری‌ست که با ما می‌کند
و این فریب نیست
این رسوا شدن فریبی‌ست که مخلوق به خود داده است
ابلیس خود را فریب داده بود
هزاران سال
که تصور می‌کرد
فقط تصور می‌کرد که خداپرست است
فریب خودش برای خودش و همگان آشکار شد

اگر دنیا را این‌طور بنگریم
یعنی همان‌طور که خداوند توصیف فرموده است
و انبیاء بیان کرده‌اند
بسیاری از سؤالات لاموضوع می‌شوند
اصلاً منتفی می‌شوند بالکل

این عقلی‌ست که دنبال عبودیت است
استاد حسینی(ره) آن را «عقل متعبّد» می‌نامد
نظریه‌ای که بنیان فلسفه را بر هم خواهد زد
فلسفه‌ها
تا امروز که دیده‌ایم
همه بر «عقل محض» استوارند
و این بزرگ‌ترین شرکی‌ست که بشر بدان مبتلاست

امیدوارم مطلب روشن شده باشد
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 13 + جمعه 93 دی 12 - 7:0 صبح

خواستم چند روز از سوالاتم بگذرد و مجدد مزاحم شوم که خودم هم خجلت زده نباشم، هرچند که چنین چیزی ممکن نمی باشد.
قسمتی ازسوالاتم را باید تلفنی از خدمتتون بپرسم چون در مورد مغز در خمره مجاب نشدم.
اما سوال دیگری نیز که از خدمت شما پرسیدم و متوجه فرمایش شما نشدم عرض چنین بود:
مثلا منِ نوعی وارد رشته ی فلسفه می شوم و با انبوهی از نظریات فیلسوفان غرب و شرق و اسلامی و..... مواجه می شوم.حال سنگ محک من چیست که بدانم کدام درست گفته اند و کدام غلط؟و آیا من که دارم تحصیل فلسفه می کنم آیا به بیراهه نمی روم و راه من به ترکستان نیست؟اینجا باید یک سنگ محکی باشد که من به دنبال آن هستم.
چراکه اگر قرآن و روایات باشد که فلسفیدن با عقل است منهای شرع البته در فلسفه ی محض و اگر بخواهیم قرآن و احادیث را ملاک قرار دهیم که حکمت متعالیه برگرفته از آن است و هزاران اشکال از آن می گیرند و در مسائلی نیز منقولات مطلبی از موضوعی به میان نیاورده اند اینجا تکلیف چیست از کجا باید مطلب درست را یافت؟
با تشکر از شما استاد مهربان.

هزاران هزار سال درگیری بشر همین بوده است
گرفتاری انسان عاقل همواره در سنگ محک است
همه فلاسفه و دانشمندان بر سر همین نکته جدال کرده‌اند
هزاران نحله فلسفی و عرفانی از همین رو پدید آمده و فضا را مشوّش نموده
این گردوخاکی که به پا شده
که چشم چشم را نمی‌بیند
حق و باطل اگر در این فتنه به هم آمیخته
و مرز نامشخصی پدید آورده
و گمراهان و ضالین زیاد شده‌اند
همه و همه برای همین است که «ملاک حق و باطل» دانسته نشده
کشف نشده
یافت نشده است
چرا؟!

مطلب بسیار ساده است
خوب توجه بفرمایید
ملاک حق و باطل
صدق و کذب
مطابقت با واقع و یا عدم مطابقت با واقع
از دو حال خارج نیست
یا این ملاک درون عقل ماست
یا بیرون عقل ما
تا این‌جا که مسأله‌ای نیست؟!
اشکالی هم نیست
اما شبهه تازه از همین‌جا پدید می‌آید

اگر ملاک درون عقل ما باشد
ملاکی که بتواند به ما بگوید این پنداری که داریم
این نظریه‌ای که شنیده‌ایم
این حرف و سخنی که از خود ساخته‌ایم
این اعتقاد و باوری که داریم
اگر ملاک درون عقل ما باشد
شبهه پدید می‌آید
شبه این است:
ملاک درونی چطور می‌تواند انطباق درون و بیرون را نشان دهد؟!
یعنی مثلاً بگوییم اگر ذهن ما بر اساس منطق صوری عمل کرد
و بر اساس این منطق به یقین رسید
این یقین، درون ماست
و تمام مسیری که طی نموده نیز درون ماست
چگونه حالات درونی خودشان می‌توانند قاضی بین بیرون و درون باشند
در حالی که واقعیتی که ما به دنبال آن هستیم بیرون ماست!
این اولین بن‌بست

اما اگر ملاک بیرون باشد
بیرون عقل ما یک ملاکی وجود داشته باشد
مثلاً قرآن و حدیث
که عقل ما پس از ارتباط با آن ملاک
اگر شاخص‌های ملاک مزبور اعلان کردند که انطباق صورت پذیرفته
عقل حکم نماید که آن‌چه پنداشته و اعتبار کرده با واقع مطابق است
و اگر ملاک جواب نادرست داد
بفهمیم که اشتباه اندیشیده‌ایم و نظریات‌مان باد هوا بوده
خب این ملاک، فرض که وجود داشته باشد
تازه اول کلام است
علم به خود این ملاک چطور حاصل می‌شود؟!
مثلاً این ملاک باید آلارم بدهد که ما اشتباه فهمیده‌ایم
یا درست اندیشیده
معرفت ما به این ملاک چطور حاصل شود؟!
خود آن هم در مظان خطاست
ممکن است تصور کنیم که آن ملاک به ما پاسخ درست داده
مثلاً دماسنجی داریم که گرمای آب را نشان می‌دهد
فرض که یقین داریم دماسنج صحیح عمل می‌کند
از کجا یقین کنیم که عدد روی دماسنج را به درستی قرائت کرده‌ایم؟!
با چه ملاکی؟
به چه ملاکی صحت ادراک خود از ملاک بیرونی را محک بزنیم؟!

عجب ماجرایی‌ست؟!
اصلاً انگار ملاک بی‌ملاک
یعنی چه می‌شود؟!
ملاک نه می‌تواند درون عقل باشد
و نه بیرون عقل
پس کجاست؟!

تمام مسلک‌های معرفت‌شناسی در همین نقطه گرفتار شده‌اند
شناخت‌شناسی عرفانی کاملاً ملاک را درونی تعریف کرده
همین‌که فرد خودش یقین کند کافیست
شهود ملاک است
ملاک لازم و کافی
نتیجه چه شده؟!
بین عرفا اختلاف شده
فلان عارف مشهور در فتنه 88 طرف فتنه‌گران را گرفت
فلان یکی عارف او را طرد کرد و گفت اشتباه کرده
بین دو عارف که بنده به هر دو اعتقاد داشتم و ارادت
معمولاً خدمت‌شان که می‌رسیدم در یک مجلس حاضر می‌شدند
چنین اختلاف بزرگی افتاد
یکی اصلاً مدتی از کشور خارج شد!
این هم اثر درونی بودن ملاک

تجربه‌گرایان به سراغ ملاک بیرونی رفته‌اند
عموم فلاسفه غرب
از استقراء کمک گرفته‌اند تا ملاکی بیابند
اگر چه این ملاک ظنی‌ست و یقین نمی‌آورد
ولی در حدّی که کار راه بیاندازد
اعتماد می‌نمایند

شهید صدر برای این ملاک بیرونی ظنّی دنبال محمل یقینی گشت
کتابی نوشت و با روشی برگرفته از حساب احتمالات
مدعی شد توانسته است استقرائی بسازد که یقین‌آور باشد
چرا؟!
چرا چنین زحمتی متقبّل شد؟
تا ملاک بیرونی را به رسمیّت برساند

فلاسفه چه کردند؟!
خود را مشرف بر بیرون و درون یافتند
قواعدی از خود ساختند
که معتقد بودند هم بر جهان بیرون حکم‌فرماست و هم جهان درون
قواعد مشترک بین ذهن و خارج
مثلاً ماهیت
ماهیت را مشترک بین وجود خارجی و وجود ذهنی گرفتند
و این شد ملاک تطابق
یا در اصالت وجود
خود را وحدت خارج و ذهن پنداشتند
و اصلاً سؤال منتفی شد
چون امکان عدم انطباق ذهن و خارج منتفی‌ست
وقتی هر دو واحد شوند
دوئیت و تغایری نیست که نیاز به تطابق باشد!

اما پاسخ چیست؟!
پاسخ در فهم صحیح اشکال نهفته است
اشکال این طور بیان می‌شود:
ملاک حقانیت و صحت و صدق، آیا درون عقل است یا بیرون آن؟!
همین‌جاست که تناقض خود را نشان داده
انتزاع عقل کار خود را نموده
و دو طرف برای ما ساخته است
درون و بیرون!
اما آیا درون و بیرون با هم بی‌ارتباطند؟!
اگر قرآن و روایات بیرون عقل باشند که هستند
معلوم است که نمی‌توانند ملاک صحت قضایای عقلی شوند
زیرا فهم صحیح‌شان خود بدون ملاک است
اگر هم عقل از درون واجد ملاک باشد
این ملاک بین آدم‌های مختلف متکثّر می‌شود
متفاوت
و نه قابل تفاهم است و نه قابل اثبات
مطابق بودنش با بیرون
اما اگر از فضای نقیضین خارج شویم
اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم

فراموش نکنیم
نقیضین دو مفهوم متضایف هستند
که فقط در ذهن جای دارند
در میان مفاهیم
در جایی که عقل با انتزاع عمل می‌کند
جهان واقعیت بسیار متفاوت با جهان ذهن است
با فضای انتزاع و تصوّر
در واقعیت فقط ترکیب هست
تمام اشیاء در ارتباط ترکیبی با هم
در تأثیر و تأثّر

اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم
که در موضوع حقانیت و ملاک برای آن
باید که بیرون بیاییم
زیرا یک طرف قضیه واقعیت است که مرکّب است و غیرانتزاعی
در این صورت ما با «ربط» مواجه هستیم
ارتباط درون و بیرون
عقل با خارج از خود مرتبط است
و در کشاکش این ارتباط باید ملاک تعریف شود

این بحث تفصیل زیادی دارد
باید مسیری که از «ربط» گشودیم ادامه یابد
در امتداد این مسیر به سرفصل‌های دیگری می‌رسیم
و قدم به قدم پیش خواهیم رفت
تا بتوانیم ملاک حق و باطل را بیابیم

استاد حسینی(ره) مدعی‌ست این کار را کرده است
سه دور بحث فلسفه دارد
یک دور از ماهیت و وجود کوچ می‌کند به «ربط»
تا واقعیت را بشناسد
نه آن‌جور که ما معمولاً در ذهن خود به صورت انتزاعی می‌شناسیم
دور بعد، از کشش و «تعلق» سخن می‌گوید
وقتی با اشکالاتی در تحلیل «ربط» مواجه می‌شود
سپس این «تعلق» را با مفهومی توصیف می‌نماید
که خود آن را «ولایت»‌ می‌نامد

بگذریم
اگر بخواهم به نتیجه بحث ایشان ارجاع بدهم
و از مسیر آن صرف نظر کنم
مستقیم به جواب مراجعه کنیم
نظریه ایشان این است:
ملاک حق و باطل در ادراکات
در فهم ما
به نسبت میان ما و خارج باز می‌گردد
و این نسبت، در «عمل» خود را نشان می‌دهد
جهان دارای «خالق» است
و هر حرکتی که سازگار با خلقت او باشد
قطعاً حرکتی اشتدادی و رو به رشد است
عقل پیوسته با افعالی که بروز می‌دهد
با اراده‌هایی که می‌کند
نسبت خود را با نظام عالم «تغییر» می‌دهد
اگر هم‌مسیر با ربوبیت خالق عمل کند
پیوسته رشد منزلت پیدا می‌کند
و همین رشد و افزایش قدرت دلیل بر حقانیت می‌گردد
اما اگر برخلاف جریان خلقت حرکت کند
پیوسته ضعیف و سست می‌گردد
به نحوی که هم خود متوجه این ضعف می‌گردد
هم کسانی که با او در ارتباطند

بگذارید ساده‌تر بگویم
از مفاهیم فلسفی دورتر شویم
ما در زندگی خود به مشکلاتی برمی‌خوریم
این مشکلات همان فتنه‌هایی‌ست که خالق ما را با آن‌ها می‌سنجد
متناسب با موضعی که اتخاذ می‌نماییم
و فعلی که انجام می‌دهیم
اگر در هر مسأله‌ای طرفی را که حق تشخیص می‌دهیم برگیریم
و طرف باطل را واگذاریم
حتی اگر تشخیص ما نادرست باشد
ما را به پله بعدی می‌برند
در پله بعدی اشراف پیدا می‌کنیم به آن‌چه قبلاً نمی‌دانستیم
و حتی متوجه ممکن است بشویم که در موضع‌گیری قبلی اشتباه کرده
واقع را نادرست فهمیده بودیم
ولی ملاک ارتقاء رتبه، عمل به علم است
«من عمل بما علم، علّمه الله ما لم‌یعلم»
قصه این است.

گرفتاری تمام فلاسفه غربی در یک جمله است:
«جهان را بدون خدا فرض کردند و خواستند با عقل راه را بشناسند»
این غیرممکن است
محال
عقل محال است که بتواند واقع را بدون اراده و اذن خدا درک کند
خداوند وجود دارد
و ما این را در عمل خود می‌یابیم
وقتی به چالش‌های عملی در زندگی برمی‌خوریم
و طرف حق و باطل را می‌بینیم
همین‌که طرفی را که حق تشخیص دادیم بگیریم
و به آن عمل نماییم
به علم جدید می‌رسیم
و این علم جدید در حقیقت حقانیت به علم قبلی ما می‌دهد
با این علم جدید است که می‌توانیم تشخیص دهیم علم قبلی ما چقدر مطابق بوده است
چقدر صادق بوده
به همان اندازه که سبب رشد شده
ما را از چالش‌ها بیرون کشیده
ارتقاء منزلت بخشیده

اگر می‌شد گوشه‌ای نشست و با عقل محض
به قول فلاسفه غرب‌اندیش: «خِرَد ناب»
صحیح را از سقیم تشخیص داد
و درست را از غلط
اصلاً دیگر دنیا «دار امتحان» نمی‌شد
امتحان دنیا به همین ضعف عقل است
این‌که انسان به علم تبعی خود عمل نماید
یعنی بفهمد که حقیقت اشیاء را نمی‌فهمد
ولی می‌فهمد که خدا از او فلان عمل را خواسته است
بدون این‌که حقیقت آن عمل را کشف نماید، باید که به آن عمل کند
این می‌شود اطاعت
این اطاعت به علم منجر می‌شود
و هر علمی برای رفتار قبلی ملاک است
فرد مؤمن به تدریج می‌یابد چگونه با هر مرحله از عبودیت به یک مرحله از علم می‌رسد

اگر خدا را از معادله «ملاک عقل» خارج نماییم
دقیقاً همان راهی را خواهیم رفت که نیچه رفت
بعد از سال‌ها فلسفه‌بافی
و نوشتن بهترین کتاب‌های فلسفی
و ارائه معروف‌ترین و مشهورترین و ستایش‌شده‌ترین نظریه‌های فلسفی
خودکشی خواهیم کرد
مانند فوکوی جامعه‌شناس
مانند صادق هدایت ادیب و باستان‌شناس

استاد حسینی(ره) «خالق واحد» را لازمه تعریف ملاک در معرفت‌شناسی دانست
و علم را نتیجه تصرّف او تعریف کرد
دلیل نظم خلقت هم علیّت نیست
از نظر ایشان
نظم جهان هستی به دلیل واحد بودن خالق است
یک خالق بر یک رویه عمل می‌نماید
و این سبب نظام یکپارچه و منظم فعلی شده است
آیا شما ملاک دیگری برای اثبات صحّت ادراکات عقل به نظرتان می‌رسد؟!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 12 + جمعه 93 دی 5 - 9:0 عصر

باز هم سپاس و تشکر بابت پاسخ کامل شما.
1-استاد موشح مطلبی که در مورد «مغز در خمره» فرمودید یعنی جواب یقینی
ندارد که بشود به آنها پاسخ گفت.

2-سوال دیگر اینکه مگر همه با عقل استنباط نمی کنند پس چرا هر کسی به یک
نتیجه می رسد و از کجا میتوان تشخیص داد جواب چه کسی درست می باشد؟

3-آیا همانطور که فلسفه ی غرب بر فیلسوفان ایرانی تاثیر گذاشت چه در قبل
و چه حال فیلسوفان ایرانی هم توانسته اند بر فلسفه ی غرب تاثیری ایجاد
نمایند؟اگر جواب بله است لطف می کنید بفرمایید در چه زمینه ها ومباحثی
این تاثیرات بوقوع پیوسته؟

اگر اندکی با منطق صوری آشنا شوید
متوجه «صوری» بودن آن می‌شوید
منطق صوری تنها صورت قضایا را اثبات می‌کند
مواد قضایا را ثابت نمی‌نماید
و هیچ ضابطه قابل پذیرشی برای اعتبارسنجی آن‌ها ارائه نمی‌کند
مثلاً منطق می‌گوید: اگر الف ب باشد و ب هم ج باشد
لاجرم و حتماً و ضرورتاً و بدون تردید باید معتقد شویم که الف ج است
همین!

اما منطق هرگز نمی‌تواند اثبات نماید که آیا واقعاً الف ب هست؟!
خود منطقیون در انتهای بحث‌های منطقی
معمولاً چیزی از مواد فهرست کرده‌اند
گفته‌اند که مواد یا یقینی هستند یا نیستند
مواد یقینی را تقسیم کرده‌‌اند به بدیهیات اولیه و بدیهیات ثانویه
مسلمات و مشهورات و انواع قضایا از حیث مواد

همین اشکال را صدها سال پیش به ابن‌سینا گرفتند
گفتند این منطقی که شما می‌گویید
و زیربنای استدلالات فلسفی خود قرار می‌دهید
هیچ چیزی را اثبات نمی‌کند!؟
فقط حداکثر می‌تواند تطبیق به مصداق نماید
مثلاً می‌دانیم که «هر گاوی چهار پا دارد»
سپس اگر بفهمیم «مشت‌حسن گاو دارد»
به واسطه تسلط بر منطق حکم خواهیم کرد که: «گاو مشت‌حسن چهار پا دارد»!
اما سؤال منتقدان این است:
شما کبرای کلّی را از کجا آوردید؟!
از کجا فهمیدید که «هر گاوی چهار پا دارد؟»

این‌جاست که پاره‌ای معتقد شدند منطق صوری متکی بر استقراست
کبریات آن
زیرا تنها از طریق استقراست که می‌توان حکم کرد: «هر گاوی چهار پا دارد»
همین است که فیلسوفان غربی
بسیار بیشتر از هم‌ترازان شرقی خود
برای اثبات منتج بودن استقرا تلاش نموده‌اند
اما استقرا را فلاسفه اسلامی مفید یقین نمی‌شناسند
پس چنین منطقی به چه کار می‌آید؟!

اکنون فلسفه‌ای را در نظر آورید که بر این منطق استوار است
فلاسفه‌ای که با قواعد منطق صوری استدلال می‌چینند
چه می‌شود؟!
صدها فلسفه ایجاد می‌شود که همه از برهان استفاده می‌کنند
همه عقلی
همه عقلانی و منطقی و مستدل
تفاوت در کجاست؟
چه فرقی در فلاسفه بوده که این همه فلسفه بافته شده؟
تفاوت در مواد اولیه است
یکی اصل واقعیت را بدیهی گرفته
همه استدلالات را بر آن چیده
دیگری در علیّت تردید نموده
استدلالات خود را بر آن اساس قرار داده
بله، فلسفه از منطقِ استدلال قدرتمندی استفاده می‌کند
ولی این منطق تنها صورت استدلالات را ارزیابی می‌نماید
به مواد کاری ندارد
در مواد، فقط دسته‌بندی دارد
می‌گوید اگر مقدمات را از بدیهیات گرفتی
نتیجه هم یقینی خواهد شد
ولی منطق هرگز به ما نمی‌گوید کدام قضایا بدیهی هستند
و ملاک ارزیابی بدیهی چیست!

اکنون سؤال دوم شما
از کجا می‌توان تشخیص داد جواب چه کسی درست است؟!
واقعاً از کجا؟!
با چه منطقی می‌توان ارزیابی کرد؟
اصلاً آیا منطقی وجود دارد که به ما بگوید مقدمات استدلال کدام فیلسوف صحیح است؟
خیر
ظاهراً وجود ندارد
صورت استدلال را منطق صوری کنترل می‌نماید
ولی مواد قضایا را
موضوع و محمول و نسبت حکمیه در هر قضیه را…

این‌جاست که فیلسوف به تصوّرات خود پناه می‌برد
به ارزش‌های خود
به پیش‌فرض‌های خود
این‌جاست که امثال سروش و مجتهد شبستری به تبع پوپر و سایر تکثّرگرایان
معتقد می‌شوند هیچ نتیجه قطعی وجود ندارد
زیرا هیچ پیش‌فرضی را نمی‌شود کنترل نمود
وقتی مقدمات استدلال را نشود اعتبارسنجی کرد
پلورالیست‌ها متولد می‌شوند که می‌گویند:
«همه راست می‌گویند»
زیرا همه بر اساس پیش‌فرض‌های خود استدلال می‌نمایند!

حالا همین مطلب را به پرسش یک متصل کنیم
قضیه خمره و مغز و سیستم عصبی قلابی وصل شده به آن
که اطلاعات غلط به او می‌دهد
ولی نه این‌قدر غلط که مغز متوجه قلابی بودن اطلاعات شود…
بله؟!
بله، دقت بفرمایید
فرض «مغز در خمره» این است
این‌که اطلاعات اگر چه ساختگی‌ست
ولی خیلی «خوش‌ساخت» است
دقیق و سنجیده
دقیقاً وقتی مغز اراده خوردن می‌کند
احساس حرکت دست دارد
احساس چشیدن دارد
تمامی حواس او دقیقاً با نرم‌افزار کنترل می‌شوند
به نحوی که او اساساً متوجه فیک و قلابی بودن سیستم نشود!

این را تا همین‌جا داشته باشید
پس با دو مسأله مواجه هستیم که با هم مرتبط‌ند
پیش‌فرض‌ها
و اطلاعات نادرست و ساختگی
هر دوی این‌ها خاستگاه واحدی دارند؛ «علم»
انسان علم و آگاهی را از کجا می‌آورد
و چطور می‌تواند مطمئن شود این علم مطابق با واقع است
فیلسوفی که به نتیجه الف می‌رسد
با فیلسوفی که به نتیجه ب می‌رسد هیچ فرقی ندارد
تنها فرق در این است که فیلسوف الف گزاره ج را درست تلقّی کرده بود
و فیلسوف ب همان گزاره ج را نادرست می‌دانست
اگر ما بتوانیم مبنایی برای ارزیابی درستی یا نادرستی گزاره‌ها بیابیم
آن‌وقت است که می‌توانیم بگوییم حق با فیلسوف الف است یا ب

گروهی همین‌جا متوقف شده‌اند
معتقدند که اصلاً هیچ راهی نیست که بشود درستی یک گزاره را فهمید
این‌ها همان سوفسطاییان عصر جدیدند
همان‌که عرض شد اصل واقعیت را قبول دارند
ولی علم یافتن به واقعیت را غیرممکن می‌دانند
علم قطعی داشتن را
بعضی از این افراد پراگماتیست در عرصه نظر شدند
ولی همه‌شان در عرصه عمل قطعاً پراگماتیست هستند

به سؤالی باز می‌گردم که پیش از این پرسیده بودید
چرا با این‌که همه آنان نان می‌خورند، در نان شک می‌کنند؟!
فلاسفه زندگی خود را بر مبنای عمل می‌سازند
نه نظر
همان فیلسوفی که معتقد است شاید نان وجود نداشته باشد
یا اگر موجود است دقیقاً نمی‌دانیم چیست
همان هم در عمل پراگماتیست است
به کارکرد و عملکرد و نتیجه فعل کار دارد
این‌که وقتی نان را می‌خورد دلش آرام می‌شود
درد از بین می‌رود
و لذت بر وجودش مستولی می‌گردد

این جمله از هیوم است:
«ای خواننده‌ای که استدلال‌های مرا خواندی، این استدلال‌ها علیت را برای تو در معرض شک و شبهه قرار می‌دهد ولی همین که کتاب مرا بستی، باز چنان زندگی می‌کنی که گویا به علیت قائلی. از شما چه پنهان خود من همچنین هستم. یعنی به محض اینکه دفتر و قلم را بستم، تا تشنه می‌شوم سراغ آب می‌روم و هیچ وقت نمی‌گویم شاید چوب هم رفع عطش کند. گرسنه می‌شوم سراغ نان می‌روم»
پدر فلسفه غرب و در حقیقت پدر شک‌گرایی، دکارت، نیز
با این‌که در مباحث نظری به شدت شک‌گراست
می‌گوید: «شک را نباید به رفتار خود در زندگی تعمیم دهیم» (اصول فلسفه، ص228)

بعضی این عملگرایی را نظری تحلیل نمودند
و رسماً خود را پراگماتیست نامیدند
این فلاسفه معتقدند فارغ از این‌که واقع چیست
و آیا آن‌چه ما از چیستی آن می‌دانیم صحیح است یا خیر
همین‌که بازتاب عمل را استقرا می‌کنیم
ارزیابی و تحلیل
همین برای زندگی ما کافیست!

این بحث را نگهدارید
آن فلاسفه «غربی - یونانی» که فلسفه «اسلامی - عربی -‌ ایرانی» را با اندیشه‌های خود شکل دادند
چه که این فلسفه ترجمه شده
یک فهم متفاوت از فلسفه یونانی بود
در هر سه نحله مشائی و اشراقی و متعالی
حتی با آن نظر شاذ محقق دوانی
قطعا ً بر نحوه اندیشیدن مردمان این منطقه تأثیر شگرفی گذاشتند
ولی این فلسفه زمانی به مغرب‌زمین رفت
که دانشمندان غربی در حال فرار از فلسفه ارسطویی بودند
در حال فرار از سلطه بی‌حدّ و مرز کلیسا بر علم
قرون وسطی در حال پایان
و عصر نوزایی آغاز شده بود؛ «رنسانس»
فلاسفه غرب از همان لحظه اول با نگاه ناباوری به فلسفه شرق نگریستند
آنان پزشکی و مهندسی را از مسلمانان فراگرفتند
ولی به فلسفه آنان پشت کردند
بنده نمی‌توانم تأثیری از فلسفه مشرق‌زمین بر غرب بیان نمایم
یا از بی‌اطلاعی‌ست
که بوده و خبر نشدم
و یا واقعاً چنین نیست
تاریخ ویل‌دورانت را که می‌خواندم چنین تأثیری ندیدم
در فلسفه غرب امروز نیز چنین تأثیری دیده نمی‌شود
اصلاً غرب از ارسطو گذشت تا به شکاکیت و تردید و تجربه‌گرایی رسید
چگونه از شاگردان ارسطو تأثیر بپذیرد؟!

برگردیم به «خمره»
واقعاً به نظر شما اگر مغز من و شما در خمره‌ای تحت کنترل باشد
می‌توانیم آن را بفهمیم؟
چطور بفهمیم که اطلاعات ساخت‌یافته‌ای به ما تزریق می‌شود؟!
آیا این اطلاعات حاکی از واقعیتی در خارج است
یا ساخته یک نرم‌افزاری که هیچ از حقیقت بهره ندارد!
واقعاً چطور؟!

من یک پاسخ در ذهن خود داشتم
پیش از آن‌که مشغول نوشتن این مطلب شوم
ولی از خود پرسیدم
آیا پاسخ دیگری نیز وجود دارد که از آن بی‌‌خبر باشم
حداقل به زبان فارسی
این شد که جستجویی کردم
تنها پاسخی که یافتم در یک مقاله بود:
http://www.hawzah.net/fa/article/articleview/79867?ParentID=79548
مقاله‌ای که شما خود نیز می‌توانید مطالعه نمایید
و ببینید آیا پاسخ ارائه شده در آن قانع‌کننده هست یا خیر

شبهه مغز در خمره (brain in a vat)
یکی از پیچیده‌ترین شبهات عصر ماست
عصر مدرن
اگر می‌خواهید وسعت تأثیرگذاری و پذیرش آن را در غرب ببینید
کافیست عبارت انگلیسی آن را جستجو نمایید
این نتایج را مشاهده بفرمایید:
http://www.google.com/search?q=brain+in+a+vat&tbm=isch

اگر خاطر داشته باشید
روشی که شهید مطهری در پاورقی اصول فلسفه به کار می‌گیرد
تا مطابق بودن علم با واقع را اثبات کند
این‌گونه است:
همین‌که احتمال بدهیم علم می‌تواند مطابق واقع نباشد
هیچ علمی دیگر نخواهیم داشت
و حال این‌که یقین داریم علم‌هایی داریم
پس علم مطابق واقع است

یک پاسخ معروفی هم دارند به شک‌گرایان
پاسخی که از بسیاری اساتید دیگر هم شنیده‌ام:
اگر در وجود علم شک داری
پس یک یقین داری
یک علم
یقین داری که شک داری
پس هر شک‌گرا حداقل یک علم دارد، به گزاره: «من شک دارم»
وقتی یک مصداق واقعی برای علم در خود یافتی
پس انکار کلّی تو نسبت به این‌که «هیچ علمی ندارم» باطل می‌شود!

این استدلالات را دقت بفرمایید
مقاله مزبور نیز درباره قضیه «مغز در خمره» مشابه این پاسخ‌ها را دارد
استاد حسینی (ره) یک اشکال به این استدلالات دارند
که عرض نمی‌کنم
زیرا نمی‌خواهم ساختمان‌هایی که به زحمت ساخته شده است زودتر از موعد فرو بریزد
تا وقتی‌که به نظر می‌رسد بر پایه ایستاده‌اند و استوارند
بگذار ایستاده باشند
لذا هیچ نظر رد یا قبولی را نسبت به آن‌ها عرض نمی‌کنم
قضاوت با هر خواننده
و هر شنونده‌ای
که با استدلالات فوق مواجه می‌شود
اما آن پاسخی که بنده می‌توانم برای مسأله «مغز در خمره» عرض کنم با یک کارتون آغاز می‌شود
کارتون «رالف خرابکار»

شخصیت اصلی این کارتون از یک بازی گرفته شده است
این شخصیت در آن بازی حضور دارد
وجود دارد یعنی
و کارش خراب کردن خانه است
خانه‌ای که آن نیز در بازی وجود دارد
یکی هم هست که باید خانه را دوباره بسازد
مدام تعمیر کند
شخصیت تعمیرکار توسط رایانه کنترل نمی‌شود
آن را من و شما با دسته‌های بازی کنترل می‌نماییم
ما در این بازی نقش تعمیرکار ساختمان را داریم
و رالف چه؟
او یک عنصر در بازی‌ست که فقط خراب می‌کند

این کارتون به این شخصیت الکترونیکی هوش مصنوعی می‌دهد
وجودی مختار عطا می‌کند
اکنون شخصیت مذکور تصمیم می‌گیرد خوب باشد
می‌خواهد خرابکاری نکند
و ماجراهایی برای وی اتفاق می‌افتد

من با این‌جای داستان کار دارم
فرض بفرمایید واقعاً ما یک عنصر هوشمند بسازیم
فارغ از این‌که هرگز «هوش» معادل «اختیار» نیست
ولی اگر فرض نماییم که شخصیت رایانه‌ای هوشمند ما
بتواند از خود توصیفی ارائه نماید
و از محیط پیرامون خود
چه خواهد گفت؟!
او می‌گوید: «هستی متشکل از صفر و یک است»!
هر چه در عالم هست؛ یا صفر است و یا یک
و این صفر و یک‌ها اشیاء را می‌سازند
او معتقد است که «خانه درون بازی» هست
وجود دارد و واقعی‌ست
واقعی‌ست؟!
واقعاً واقعی‌ست؟!

به یک جمله از انیشتین توجه کنیم:
«چارچوب را تعیین کنید، تا جایگاه شیء معلوم شود»
در فرض نسبیّت
برای اندازه‌گیری هر چیزی نیاز به یک مبدأ مختصات داریم
استاد حسینی (ره) پا را از انیشتین فراتر گذاشته است:
«بگویید کجاست، تا بگویم چیست!»

رالف در کار خود موفق می‌شود
او در جهانی که «برای او واقعی‌ست» حرکت می‌کند
با سایر شخصیت‌ها برخورد می‌نماید
با خوب‌ها رفیق می‌شد
با بدها می‌جنگد
به دخترکوچولوی قصه کمک می‌نماید
شاه خائن شهر را سرنگون می‌نماید
عدل و داد را در تمام جهان داخل بازی برقرار می‌نماید
او به هدفش نمی‌رسد؟!
چرا می‌رسد
رالف عدل و داد در جهان را می‌خواهد
برای آن مبارزه می‌کند
و آن را به دست می‌آورد
فرض که تمام دنیای رالف مجازی باشد
که قطعاً هست
تمام دنیای او یک نرم‌افزار است که ما نوشته‌ایم
تا سیم برق را بیرون بکشیم
قطعاً تمام دنیای رالف
و خود او
و تمام شخصیت‌های پیرامونش
در یک آن
و در یک لحظه فانی می‌شوند
نابود نابود
اما عدالت چه؟!
این‌که او برای عدالت تلاش کرد
این‌که او ایثار کرد
این‌که او فعل خوب انجام داد و تصمیمات نیک گرفت
آیا این نیز به صفر و یک وابسته است؟!
اگر یک روز بخواهیم درباره افعال او قضاوت نماییم
اگر چه آثار افعال وی همه مجازی بوده‌اند و خیالی
آیا قضاوت ما حقیقی خواهد بود یا مجازی؟!
یعنی اگر رالف شخصیتی رایانه‌ای اما «مختار» باشد
لایق تشویق است یا مجازات؟!

این مقدمات را عرض کردم تا کمی ذهن‌مان آماده شود
اکنون به جهان خود باز می‌گردیم
نخستین سؤال این است:
«واقعیت چیست؟!»
اگر بخواهیم مثل رالف پاسخ دهیم
باید همان‌چیزی را بگوییم که فیزیک‌دان‌ها می‌گویند:
«جهان تشکیل شده است از اتم‌ها؛ پروتون، نوترون، الکترون و…»

وقتی ما از «مغز درون خمره» سخن می‌گوییم
انگار که از دنیای ماوراء آمده‌ایم
انگار که داریم خبر از غیب می‌دهیم
انگار ابتدا واقعیت را تعریف کرده‌ایم به «دنیایی که آن‌سوست»
ما با یک پیش‌فرضی وارد این نظریه می‌شویم:
«یک دنیایی ممکن است وجود داشته باشد که تمام دنیای ما درون یک خمره از آن دنیا باشد»
برای فهم این پیش‌فرض
برای این‌که فهم درستی از این پیش‌فرض داشته باشیم
باید به این نکته دقت کنیم
که در حقیقت ما با دو تعریف از «واقعیت» در این وضعیت مواجه هستیم
آن‌که شبهه «مغز در خمره» را طرح می‌کند
بین این دو واقعیت خلط می‌نماید
آیا ما جزئی از واقعیت شماره یک هستیم؟
آیا ما آن‌چه می‌بینیم و حس می‌کنیم از سنخ واقعیت شماره یک است؟!
قطعاً نیست
اگر فرض کنیم احتمال دارد ما مغزی درون خمره باشیم
قطعاً تمام دنیای ما از سنخ واقعیت شماره یک نیست
اما آیا این به معنای مجازی بودن دنیای ماست؟
آیا معنای پیش‌فرض مذکور این است که تمام رفتارهای ما خیالی و توهمی‌ست؟!*
بالنسبه واقعیت شماره یک بله
هیچکدام واقعی نیست
اما نسبت به واقعیت شماره دو چه؟!
ما در یک جهان واقعی هستیم
اما واقعیت آن به حسب درون خمره بودن است
ما واقعی هستیم
چرا؟!
زیرا اصلاً واقعیت تعریفش به این است
به چه؟!

از نهایه علامه طباطبایی کمک می‌گیرم
ایشان در ابتدای کتاب می‌گوید:
ما چیزهایی را پیرامون خود می‌بینیم
بوهایی را احساس می‌کنیم و...
اصل واقعیت را این‌گونه توصیف می‌نماید
اصلاً هر انسانی واقعیت را همین‌طور می‌فهمد
راهی که مردم با کمک آن به واقعی بودن یا نبودن یک پدیده پی می‌برند چیست؟!
این‌که «عکس‌العمل متناسب» را می‌سنجند
اگر تخم‌مرغ واقعی باشد
وقتی به زمین بزنم می‌شکند
اگر زدم و شکست پس واقعی‌ست
با این فرض
آیا جهان رالف واقعی‌ست؟
جهان درون خمره چی؟ ‌آیا واقعی‌ست؟
اگر فرض کنیم که ما درون خمره هم باشیم
جهان ما کاملاً واقعی‌ست
زیرا ما رفتار می‌کنیم
و عکس‌العمل متناسب با آن را دریافت می‌داریم
هیچ‌گاه از درون تخم مرغ فیل بیرون نمی‌آید
این تناسبات فعل ما با ادراکات‌مان
روشن می‌کند که این‌ها واقعی‌ست
اما آیا به معنای واقعیت از نوع اول؟
خیر
اما به معنای واقعیت از نوع دوم، آری!
اصلاً چه اشکالی دارد که جهان ما در خمره باشد؟!

چیزی که از جهان ما باقی خواهد ماند افعال ماست
آیا کتاب مقدس ما قرآن چیزی غیر از این می‌گوید؟
آیا خدا نمی‌گویند که «کل من علیها فان»
و نمی‌فرماید که از شما فقط اعمال‌تان باقی می‌ماند
عمل صالح و طالح
تا این‌که خداوند دوباره ما را از نو بسازد؟!
ما نباید از این‌که دنیای‌مان درون خمره باشد بهراسیم
چون یک مفاهیمی وجود دارد
که وابسته به «جنس» دنیا نیستند
چه دنیای ما صفر و یکی باشد
چه اتمی
و یا حتی مانند دنیای جنّ از آتش
یا مانند دنیاهای دیگری که نمی‌شناسیم
دنیای ما حتی اگر یک صفحه کاغذ باشد
و ما آدمک‌های دوبعدی در یک کتاب قصه
که یکی دارد سرنوشت ما را برای بچه‌اش می‌خواند
و رفتارهای ما را از بالا مشاهده می‌کند
البته اگر اصلاً اصطلاحات بالا و پایین در این‌جا معقول فرض شود
چه فرقی می‌کند؟!
تا زمانی که ما مختار هستیم
و عمل انجام می‌دهیم
این عمل از هر جنسی باشد معنای یکسانی دارد
عدل و داد در هر عالمی نیکی محسوب می‌گردد
و ظلم از هر جنسی باشد قبیح
و این برای «بودن» ما کافیست!

آخرین سؤال
آیا اصلاً می‌شود فهمید که ما در خمره هستیم یا خیر؟!
هیچ فرضی دارد؟
هیچ فرضی که یک فیلسوف بتواند با ارزیابی مدارک و شواهدی قضاوت نماید؟!
وقتی هیچ راهی وجود ندارد
وقتی یقین داریم اگر در خمره باشیم
به هیچ وجه من الوجوه نمی‌توانیم به قضاوت برسیم
زیرا طبق همین شبهه
هر قضاوتی که کنیم می‌تواند متأثر از ادراکاتی باشد که به ما تزریق کرده‌اند
این پدیده جزئی از پدیده‌های خنثی خواهد بود
یعنی چه؟!
مثلاً وقتی هیچ راهی وجود ندارد که یک ماهی بفهمد آیا غیر از آب
محیط دیگری نیز برای زندگی وجود دارد
بحث از احتمال وجود غیر آب بحث لغوی‌ست
این نظریه مربوط به منطق اثبات‌گرایی‌ست
چیزی که راهی برای ابطال یا اثبات ندارد
اصلاً گفتگو پیرامون آن بی‌فایده است!
آن‌ها این را اصلاً علمی هم نمی‌دانند!

به نظر می‌رسد با توجه به آیات قرآن
و آن‌چه از حقیقت «دنیا» برای ما گفته‌اند
این نظریه بسیار قرین به صحت است
این‌که همه عالم ما یک فضای مجازی‌ست
مجازی به حسب عوالم بالاتر
آسمان‌های برتر
این‌که عرفا چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند
این‌که گفته شده اولیاء الهی ما را می‌بینند
و ما آن‌ها را نمی‌بینیم

طیّ الارضی که ما قبول داریم
وحی و روح‌القدس، جبرائیل که بر پیامبران نازل می‌شود
با نسبیّت فضا و زمان و مکان
و خمیدگی همه آن‌ها
و همه چیزهایی که انیشتین و سایر فیزیک‌دان‌های معاصر گفته‌اند
درباره نسبی بودن این جهان و امکان جهان‌های موازی
همه این‌ها بدجور با نظریه «هفت آسمان» که در قرآن ذکر شده شباهت دارند
نه این‌که در همه جزئیّات مثل هم باشند
ولی در اصل نسبی بودن واقعیت…

قطعاً عوالم لایه‌لایه است
و عالم ما مجازی‌ترین نسبت به همه
اما هر مجازی نسبت به خودش واقعی‌ست!

* بنده گمان می‌کنم محقق دوانی هم که قائل به اصالت وجود در خصوص واجب‌الوجود و اصالت ماهیت در ممکنات شد،‌ یحتمل قصد داشته همین وضعیت را توصیف نماید. وضعیتی که مخلوقات یک سنخ وجودی متفاوت از سنخ وجود خداوند داشته باشند. چیزی که حکمت متعالیه به شدت با آن در جنگ است و اصلاً مبنای خود را این قرار داده که مفهوم «وجود» یک مفهوم واحد است!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

<   <<   6   7   8   9      >

جمعه 103 آذر 2

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
فلسفه - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X