خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست یادشمن دارد می بخشد؛ ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش پانزدهم + جمعه 85 مهر 7 - 8:51 عصر

امروز شنبه (18 شهریور) را وقف جستجو برای بلیط برگشت به ایران کردیم. با مشورت دوستان به این جمع‏بندی رسیدیم که بازگشت زمینی دیگر برای ما ممکن نیست،‌ از خستگی و درماندگی آن. همه متفق‏القول شدند که با هواپیما یا قطار بازگردیم. قبل از رفتن به لبنان گفتیم بلیط تهیه کنیم که در هزینه کردن نگران نباشیم و مطمئن از این که پس از بازگشت به دمشق بلیط ایران داریم. ایران‏ایر، کاسپین، ماهان، ارم، همه را کاویدیم. ارزان‏ترین بلیط هواپیما 125 دلاری بود و برای ما اندکی گران. به سراغ قطار رفتیم. راه‏آهن شام تنها یک حرکت خارج از کشور دارد، آن هم به ایران، قطار آن نیز ایرانی است.

ایستگاه خلوتی است. جز فروشندگان بلیط و چند مسئول و مدیر دیگر کسی در آن نیست. هفته‏ای یک روز آن هم دوشنبه صبح یک قطار به مقصد تهران حرکت می‏کند که چهارشنبه به مقصد می‏رسد. 2950 لیره سوریه که حدود 53 هزار تومان می‏شود برای هر نفر.

شب قبل تصمیم داشتم از طریق اینترنت زمان‏بندی حرکت هواپیماها به ایران را پیدا کنم. به دوستان گفتم اگر مستقیم به ایران جا پیدا نشد، غیر مستقیمش را شاید پیدا کنیم. مثلاً پروازی به دوبی که قبل از ساعت دو ظهر برسیم و دو با پرواز ایران‏ایر هر روزه به ایران برویم. امروز صبح که ابتدا به ایران‏ایر رفتیم، متصدی می‏گفت بلیط نیست، به خاطر نیمه‏شعبان همه پر است و جا ندارد.

به نزدیک‏ترین کافی‏نت رفتیم در همان زینبیه و یک ساعتی اینترنت کار کردم. مسئول کافی‏نت یک پسر ایرونی بود، فهمیدیم پسر همان مردی است که این هتل اصفهانی‏ها را به ما معرفی کرد. همان مرد ساعت فروش. خودش پرشین‏بلاگ کار می‏کرد. کارش از صبح تا شب نشستن در کافی‏نت و اتلاف وقت بود.

پارسی‏بلاگ را به او معرفی کردم و امکاناتش را که دید متحیّر ماند، به جای پرشین‏بلاگ. گفت اگر این‏ها را که می‏گویی واقعاً داشته باشد، من مریدش می‏شوم و همه کارهایم را با آن انجام می‏دهم و تبلیغش هم می‏کنم. حالا پارسی‏بلاگ حداقل یک کاربر در سوریه دارد! (خوش‏خدمتی برای مدیر!)

چندان موفق نبودم. سایت‏های هواپیمایی ایرانی و سوری چندان امکانات خوبی برای جستجو ندارند. برنامه‏های خوبی ننوشته‏اند. به متصدی ایران‏ایر هم صبحی شکایت سایتش را کردم، قبول کرد که ایراد دارد. وقتی دنبال یک پرواز می‏گردی، باید حتماً بگویی که برای فلان روز و فلان ساعت پرواز می‏خواهم از فلان فرودگاه به فلان فرودگاه، آیا پرواز داری؟!‏ وقتی گفت نه، باید یک روز و ساعت دیگر را امتحان کنی! تازه بین فرودگاه امام خمینی (ره) و مهرآباد تفاوت قائل است و باید جدا جدا سرچ کنی!

امروز تماسی با دوستی در قم گرفتم که مشکل ورود ما به لبنان را حل کند. لبنان در سوریه سفارت و کنسول‏گری ندارد. باید ویزایمان را در ایران می‏گرفتیم و آن روز که رفتیم تهران و ویزای سوریه را گرفتیم به سفارت لبنان نرسیدیم و تعطیل شده بود! در سوریه ویزای گروهی فقط پیدا می‏شود. برای هشت نفر حداقل یک برگه کاغذ می‏دهند که با هم بروند و با هم بیایند. ما هم که فقط چهار نفر بودیم. یک نفر را هم پیدا کردیم که شدیم پنج نفر. دیگر ایرانی‏ای ندیدیم که هشت شویم. فردا صبح گفت پیش شخصی باید بروم که شاید بتواند مشکل ما را حل نماید و از مرز بگذراند. تا بتوانیم سفری هم به لبنان داشته باشیم.

دقایقی دیگر به حرم جهت زیارت می‏رویم. این بار نائب‏الزیاره خواهم شد. از طرف آنان که بسیار دوستشان می‏دارم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش چهاردهم + پنج شنبه 85 مهر 6 - 11:0 عصر

بعد از استحمام رفتیم و خوابیدیم و صبح بعد از نماز و صرف صبحانه به کنار مرز رفتیم. از مرز نُصَیبین وارد سوریه شدیم، شهر قامشلی. اتوبوس پیدا کردیم که به دمشق می‏رفت. در مرز سوریه مأمورین خیلی سفیه بودند! از این مرز ایرانی تردّد نمی‏کند و او با پاسپورت ما آشنا نبود. من را به پشت گیشه دعوت کرد و کار همه رفقا را خودم انجام دادم. تک تک اسامی را هجّی کردم و وارد رایانه نمود، آن قدر ساده بود که رمز شبکه و نرم‏افزار فوق محرمانه گمرک سوریه را گفت و من یاد گرفتم! و بعد ثبت در دفتر و در نهایت کارت اقامت را تکمیل کرد.

در سوریه خیلی به ایرانی‏ها احترام می‏گذارند. تمام خیابان‏ها پر از خودروهای ایرانی است. پراید، GLX ، ریو و…. از راننده پرسیدم این ماشین چیست؟ گفت صبا است، ایرانی است! 9 ساعت در اتوبوس بودیم. در راه یک بار که نگهداشت دیدم که چقدر کثیف است شهر. دستشویی‏ها قابل تحمل نیست. تصیور بشار اسد در کنار نصرالله همه جا هست. در پشت بام تمام خانه‏ها دیش ماهواره نصب است. در بیابان بودیم، هشت ساعت و ساعت هشت شب به دمشق رسیدیم. شهر بزرگی است، مثل تهران تمام اتوبان است. در ورودی شهر نمایشگاه‏های اتومبیل بی‏داد می‏کند. اولی ایران خودرو است که تابلوی بزرگی بالای سالن بزرگی نصب شده و تمام ماشین‏های ساخت ایران و بعد تمامی شرکت‏های معتبر تولید خودرو در جهان هر کدام شعبه‏ای دارند و نمایشگاه مفصلی!

از ترمینال با تاکسی به محله زینبیه آمدیم. سوریه سنی هستند و محله زینبیه تا حدودی شیعه دارد. چقدر لبنانی این‏جا هست و ایرانی‏ها که همه جا را گرفته‏اند. هنوز شام نخورده‏ام و خستگی امانم را بریده، چهار روز در راه بودیم تا به اینجا رسیدیم.

شب جمعه برای زیارت به حرم حضرت زینب (س) رفتم، بعد از آن‏که خستگی‏ام در رفت. ولی درب را بسته بودند. هر روز ساعت یازده شب تعطیلش می‏کنند. صبح رفتیم. مفصل زیارت کردیم. نماز ظهر و عصر را خواندیم. نهار و اندکی استراحت و عصر جمعه را به زیارت حضرت رقیه (س) رفتیم. یکی این سوی شهر است و دیگری آن‏سو. مرقد حضرت زینب، جایی که او را دفن کرده‏اند خیلی دور از مرکز شهر است. جزء حومه یعنی ریف دمشق محسوب می‏شود. نقشه دمشق را خریدیم. تمام اماکن تاریخی را در خود دارد. ولی مدفن حضرت رقیه دختر سه ساله امام حسین (ع) در مرکز شهر،‌ محله حمیدیه، کنار مسجد جامع اموی است. یعنی در کنار قلعه معاویه و یزید، لعنت‏الله علیهما! قلعه بسیار بزرگی است. همه از سنگ‏های صخره‏ای بسیار بزرگ ساخته و تراشیده شده است، ولی مرقد دختر کوچک مظلوم امام در خرابه شام، اندکی آن‏سو تر، پشت قلعه قرار دارد. زیارت کردیم و زیارت عاشورایی در حرم شریفش کاسب شدم، بماند برای آخرتم.

چه قلعه مخوفی داشتند این سلاطین ظالم. هنوز صحنه همان صحنه شام است. ایوانی در ارتفاع ده متری که یزید تخت خود را می‏نهاد. وسط صحن جامع فضایی است که اسیران کربلا را در دربار یزید گردآورده بودند. جایی که خواهر امام رو به روی یزیدی که بر تخت خود بالای ایوان تکیه زده بود خطابه قرّاء خود را چون پتکی بر پشت تاریخ بت‏پرستی و طاغوت اموی کوبید و نشان داد فرزند خلف همان مادر (س) است. همین جا حضرت سجاد (ع) آرمان‏های متعالی بشری را برای همه آینده ترسیم نمود. مکان عجیبی است. اموی‏های کافر امروز هم به احترام آن نفاق پیشین نمی‏گذارند کسی با کفش وارد سرای ابلیس شود. تمام این بنا را باید پابرهنه لگدکوب کنی! همه سنی هستند و هنوز پیام عاشورا را در نیافته‏اند! مقام دفن سر حضرت یحیی همان جاست. در شبستان مسجد که ضریحی دارد.

چهار محراب دارد این مسجد اموی که می‏گویند از قدیم ساخته شده و هر کدام محل نماز گذاردن یکی از مذاهب اهل سنت است. مهر در این مسجد نیز پیدا نمی‏شود. باید با خودت بیاوری. اصلاً در این بلاد باید همیشه مهر تربت اباعبدالله (ع) در جیب لباست باشد. بدجوری دچار مشکل می‏شوی وقتی بخواهی نماز بخوانی و دنبال یک مهر می‏گردی! اما زینبیه مال خودمان است. مهر هم دارد. همه چیز دارد. شیعی است. معنوی است. خودی است. احساس می‏کنی در یکی از بلاد ایران هستی. احساس غریبی نمی‏کنی. با همه می‏توانی فارسی حرف بزنی. درست مثل کربلا است. این‏جا ایران است!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش سیزدهم + چهارشنبه 85 مهر 5 - 6:45 عصر

در کنار یک پمپ بنزین و یک رستوران بود. دستشویی‏های خوبی داشت، چیزی که در بسیاری از بخش‏های سفرمان کمیاب بود! حمام هم برای راننده‏های کامیون‏هایی که آن‏جا توقف می‏کردند داشت. تا نماز بخوانیم صاحب ساختمان آمد. یعنی مالک تمام این مجموعه. کلاهی بر سر داشت که در ترکیه نشان سواد حوزوی و دینی است. دلش برای ما سوخت و گفت به جای مسجد در طبقه فوقانی بخوابید که رختخواب هم داشت. کارمندان رستوران شب در آن می‏خوابیدند.

رفتم پودر لباسشویی بخرم که حمام بروم، بعد از سه چهار روز! صاحب مغازه در مورد ایران و شیعیان صحبت کرد. عربی خوب می‏دانست. می‏خواست بگوید شیعه مذهب اسلامی نیست. مغازه هم جزو همین مجموعه بود، جالب است که صاحب مذهبی مغازه‏دار مذهبی هم به کار گمارده باشد! استدلالش این بود که می‏گفت: «مذاهب فی إسلام أربع؛ شافعی، مالکی، حنفی، حنبلی. فأین الشیعه؟!» خیلی ساده که اسلام چهار مذهب است،‌ می‏گفت پنجمی هم ندارد! باسواد که نبود، مردم عوام با همین استدلال‏ها از مذهب خود دفاع می‏کنند! اندکی بحث کردم و شام را پارچه‏ای پهن کردیم، همان که دوستمان شب بر روی خود می‏انداخت، در محوطه جلوی مسجد، به دور از دستشویی‏ها. نان و پنیر و کنسرو ماهی‏ای که در ارومیه صبح حرکت همراه با مقداری نان و حلواشکری خریده بودیم! کنار مسجد می‏خوردیم که ناگهان صاحب آمد و بر و بر نگاه می‏کرد. سلامی و علیکی و دعوت کردم از او، ولی ایستاده بود و نگاه می‏کرد، گمان کردم از چیزی ناراحت است، می‏گفت شما امام هستید؟!‌ از عرقچین بر روی سرم چیزهایی فهمیده بود و من تأیید کردم. چون می‏دانستم لباس روحانیت در ترکیه ممنوع است.

از امام خمینی (ره) نقل می‏کنند که چون برای تبعید به ترکیه می‏رفت، به ایشان گفتند در این بلاد آتاتورک ملعون لباس مذهبی را حرام کرده است، امام پرسیدند، لباس روحانیت امروز چگونه است،‌ مشابه آن برای من تهیه کنید و امام (ره) در طول اقامت در ترکیه با لباس دیگری حضور داشتند.

ما هم عرقچینی بر سر داشتیم که امروز نشان قشر روحانیت ترک است! صاحب باز هم دلش سوخت و یک قوطی بزرگ کاکائو یا همان شکلات صبحانه برای ما آورد، به رسم هدیه و مهمان‏نوازی که بعد فهمیدیم برای تألیف قلوب بود که شاید به مذهب ایشان روی آوریم و از نقشبندیه رنگی گیریم! اذان نماز عشاء را گفتند و پیشنماز مسجد که او نیز عرقچینی بر سر داشت آمد (سنی‏ها پنج وقت نماز دارند). امام خود برای ما چای آورد و ما را به مباحثه دعوت کرد و دیدیم که امام جماعت مسئول رستوران هم هست! همگی با هم تصمیم گرفته بودند که ما را سنی کنند. خودشان شافعی مذهب بودند،‌ ولی پیرو مذهب نقشبندیه شده و به نوعی درویش محسوب می‏شدند.

وقتی گفتم ما همه مسلمانیم و شیعه و شافعی و مالکی و حنفی و حنبلی که ندارد،‌ اگر کلمه واحده شویم اسرائیل را از بین خواهیم برد، گفت: نه، نه! فقط امام مهدی می‏تواند بر اسرائیل غلبه کند! مفصل با امامشان بحث کردیم که همه را مخفیانه ضبظ کردم به صورت صوتی که داشته باشم،‌ به عنوان خاطره.

در ترکیه هر امام جماعت شغل دیگری هم دارد و تنها با یک عرقچین خود را معرفی می‏کند. می‏گفت ابوبکر طریقت نقشبندی را تأسیس کرد و عمر طریقت قادریه را. اولی قائل به رهبانیت و گوشه‏نشینی و انتظار ظهور است و دومی قائل به قیام و جهاد! رئیس مذهبشان در حلب زندگی می‏کند و ما را سفارش کرد که در مسیر خود به او هم سر بزنیم! همه جا عکس او را نصب کرده بودند!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دوازدهم + سه شنبه 85 مهر 4 - 10:30 عصر

ایرانی‏ها یا بهتر بگویم اصفهانی‏ها این هتل را اجاره کرده‏اند. وقتی دیدیم همه هتل‏ها پر است و به خاطر نیمه شعبان جا ندارند، یک ایرانی که مغازه ساعت فروشی داشت ما را راهنمایی کرد. برای کسی که تمام هتل را اجاره کرده و اتاق خالی زیاد دارد می‏صرفد که یکی را اجاره دهد و پولش را بگیرد. ولی بیشتر برای خدا این کار را کرد.

دیروز صبح از ارومیه راه افتادیم. خیلی خسته‏ام. چهار روز راه رفته‏ایم تا به دمشق یا به قول اهالی سوریه به شام رسیدیم. با تاکسی تا شهر سِرو رفتیم، مرز ترکیه. به طور عادی همه زائرین سوریه از مرز بازرگان وارد ترکیه می‏شوند. ولی من نقشه را خواندم و برای کم شدن مسافت و هزینه، این مسیر را پیشنهاد کردم.

در مرز ترکیه کار آسان بود. غیر از نگرانی‏هایی که دوستان داشتند از کم تردد بودن مسیر و احتمال پیدا نشدن تاکسی مشکل خاصی نداشتیم. پس از پرداخت عوارض خروج از کشور و مبلغی کمک اجباری به شهرداری محل وارد ترکیه شدیم. یک تاکسی پیدا کردیم که ما را تا نزدیک‏ترین روستای ترکیه می‏رساند. دو تن از اهالی ارومیه که دانشجوی دندانپزشکی در ترکیه بودند با ما همسفر شدند. البته همگی به شهر وان می‏رفتند.

وان مهم‏ترین گذرگاه ترکیه در این منطقه است. از آن روستا با کمک اهالی سوار تاکسی شدیم به قصد نُصَیبین که مرز سوریه بود. قصد اقامت در ترکیه نداشتیم. تاکسی یک هایز بود 21 نفره که در طول مسیر تا 25 نفر هم مسافر سوار و پیاده می‏کرد. همه جور مسافری با ما همسفر شد. انواع و اقسام زن‏ها و مردهای روستایی. حتی یک گوسفند سیاه هم در راه سوار شد که وقتی ناله می‏زد، صدایش به انسان شبیه‏تر بود تا حیوان! اولین ناله را که زد گمان کردم پیرزنی سال‏خورده است، وقتی برگشتم گوسفند بودنش را پی بردم و برایم عجیب بود. لحظه‏ای تردید کردم نکند مسخ شده انسانی باشد، به خاطر گناه. چه این که صاحب آن هم ملایی شافعی مذهب بود و کُرد!

9 ساعت در راه بودیم و چه جاده دشواری. تمام جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود، مانند جاده چالوس. با پستی و بلندی‏ها و دره‏های بسیار عمیق. ولی در همین جاده  عجیب و خطرناک راننده جوان ما گاهی تا 120 هم می‏رفت!

به سِذِر که رسید گفت بقیه را نمی‏روم و ما را به راننده دیگری سپرد که مسیرش نُصَیبین بود. با آن‏که ترکی نمی‏دانستم، ولی دست و پا شکسته می‏توانستم با بعضی صحبت کنم. شب هنگام رسیدیم و گفتند که مرز بسته است و صبح باز می‏شود. هتل‏های ترکیه خیلی گران بود. ما در شهر نُصَیبین بودیم که به روستا یا شهرستان بیشتر می‏مانست تا شهر! راننده مسجدی را نشانمان داد که می‏توانستیم شب را در آن بخوابیم.

در این مسجد چه گذشت؟! امام مسجد که بود؟! نقشبندیه چه فرقه‏ای است؟! باقی داستان سفر را در قسمت بعد بخوانید!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش یازدهم + دوشنبه 85 مهر 3 - 9:17 عصر

مسیر اصلی از مرز بازرگان می‏گذرد و به شهر وان در کنار دریاچه وان ترکیه می‏رسد و از آن‏جا می‏روند به قاضی انتبه و از مرز شمالی سوریه در کیلیس تا دمشق می‏روند. این مسیر از حلب و حمص می‏گذرد. ولی هزینه بالا بود.

من نقشه را دیدم و پیشنهاد کردم از مرزهای نزدیک‏تر برویم تا هزینه کم شود. سرو (Sero) مرز ایران با ترکیه در صد کیلومتری ارومیه است. نخستین مرزی است که ایران با ترکیه دارد، اگر از جنوب حساب کنیم. از آن‏جا تا دیوان شاید هفت ساعتی باشد. جاده دیوان تا نُصَیبین در کنار خط مرزی عراق به صورت افقی از شرق به غرب کشیده شده است. نُصَیبین نیز نخستین مرز ترکیه با سوریه است، اگر از شرق حساب کنیم! از نُصَیبین تا دمشق مسیر مستقیمی وجود دارد که به صورت مورّب شمال شرق سوریه را به جنوب غرب یعنی دمشق متصل می‏سازد. دوستان را متقاعد کردم که امشب را در ارومیه بخوابیم و فردا صبح زود برویم. می‏گویند در جنوب ترکیه کردهای معارض دولت که به پ.ک.ک مشهورند مستقر هستند! خدا به خیر کند.

مسیر سبز مسیر اصلی است و مسیر قرمز مسیری که ما انتخاب کردیم:

 

عصر رفتیم بعد از خرید لیر ترک از دریاچه ارومیه دیدن کردیم. چیزی شبیه دریاچه نمک قم است، پر از نمک. خاک ریخته و دریاچه را به دو نیم کرده تا مسیر ارومیه - تبریز کوتاه شود، ولی اکوسیستم منطقه را به هم زده، بخشی از دریاچه شورتر شده و جانداران آن رو به نابودی گذارده‏‏اند. فعلاً ماشین‏ها را با پنج کشتی کوچک که هر کدام حدود سی خودرو گنجایش دارد منتقل می‏سازند،‌ تا یک پل تا آخر امسال بسازند و جاده را تکمیل نمایند. چند روز پیش احمدی‏نژاد این‏جا بوده و قول داده تا نوروز تمام شود.

این هم مسیر ما از نُصَیبین تا دمشق است، تمام بیابانی و کویری، مانند کویر کوت در عراق. مسیر اسرای کربلا از عراق تا شام از همین کویر بوده است.

 

باید ترکی هم یاد بگیرم. یکی از دوستان می‏داند و چقدر کار ما راحت راه می‏افتد. سوار کشتی شدیم و به آن‏سو رفتیم، رایگان. چهل دقیقه‏ای طول کشید، چون آهسته می‏رفت. در بازگشت قایق موتوری گرفتیم، نفری 750 تومان.

در هتل قدس واقع در خیابان امام (ره) اتاق 106 روی تخت دراز کشیده‏ام و به خواب فرو می‏روم. فردا روز کارهای زیادی برای انجام دارم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته:
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دهم + یکشنبه 85 مهر 2 - 6:20 عصر

مسجد جامع مهران را تمام کرده‏اند و چند کولر گازی راه انداخته، چه بهشتی شده است. بار قبل که آمدم طبقه بالا رفتیم و نیمه ساز بود. نماز را که خواندیم، محسن را در کنار خود یافتم، همان دانشجویی که در سفر قبل می‏بایست مرا قاچاقی از مرز رد می‏کرد و نکرد! آن قدر با من حرف زد تا پشیمانم کند! با آغوش باز مرا و همراهانم را پذیرفت. احسان، برادر کوچک‏ترش هم بود. به اصرار ما را به خانه بردند و کبابی از بیرون تهیه کرد و خوردیم. اگر چه خورش بامیه داشتند و همان برای ما کافی بود! مهمان‏نوازی خوب است، ولی نباید به زحمت می‏افتادند. با پدرش زیاد صحبت کردم و فیلم مقتدا صدر را دادم دیدند.

آدم‏های خیلی خوبی هستند. در سفر قبلی با آن‏ها آشنا شدم. دوستانی که در مسیر کرمانشاه به ایلام در مینی‏بوس پیدا کرده بودم محسن را به من معرفی کردند. دانشجویان دانشگاه آزاد ایلام بودند که مرا به خوابگاه دانشگاه دعوت کردند و گفتگوهای مفصلی داشتیم. وقتی شنیدند که بدون گذرنامه قصد رفتن به کربلا را دارم، محسن را به عنوان راه بلد معرفی کردند.

فروردین امسال بود. به نیت زیارت بدون گذرنامه حرکت کرده بودم، ولی نشد و برگشتم. محسن رأیم را زده بود و درست می‏گفت. می‏گفت کاری ندارد رد کردن تو از مرز، ولی آن طرف تو را خواهند گرفت و جریمه سنگینی دارد. دقیقاً‌ همین‏طور بود. این بار که با گذرنامه رفتم دیدم. قدم به قدم سیطره دارد و پلیس می‏گردد و کنترل می‏کند. دیگر قاچاقی به این راحتی نمی‏شود رفت! محسن خیلی خوشحال شد که فهمید بالاخره توانستم به زیارت بروم.

پدرش فرهنگی بازنشسته است. از زمان جنگ خاطرات زیادی از مهران دارد. هم در سفر قبل و هم در این سفر صحبت کردیم و تعریف کرد. مردم شریفی دارد این شهر. در سفر قبل احسان مرا به زیارت فرزند امام موسی کاظم (ع) و برادر امام رضا (ع) برد. زیارتگاه بزرگی دارد در حومه شهر مهران. مردم برای زیارت زیاد به آن‏جا می‏روند. برادر حضرت معصومه (س) و حضرت شاهچراغ (ع) است ظاهراً.

حدود 3 عصر به سمت ایلام آمدیم و تا رسیدیم برای ارومیه اتوبوس داشت. خیلی عجیب بود. مسیر ارومیه از ایلام کم رهگذر است و مدتی می‏گفتند بدون مشتری بوده و تعطیل شده، ولی تازه دوباره راه افتاده و ما را سوار کرد و بلافاصله حرکت کردیم.

با دشتاشه بودم و پانزده ساعت راه بود. کوفته شدیم و بی‏حال. امروز صبح رسیدیم و تلاش کردیم برای ترکیه و دمشق راهی بجوییم. دو روز است استحمام نکرده‏ایم و مدام در راه بوده‏ایم. بخش‏های سخت و خسته‏کننده سفر را می‏گذرانیم. خدا به فریادمان برسد!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته:
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش نهم + شنبه 85 مهر 1 - 8:56 عصر

سه شنبه است، چهارده شهریور، ساعت 9 شب و من در ارومیه هستم. چقدر طولانی بود. راه سختی را طی کردیم تا به این جا برسیم. البته دوستان خوبی هم پیدا کردیم؛ غفران، هدی، سجاد،‌ مهدی و….

صبح روز دوشنبه به سرعت خود را آماده کردیم. اندکی دیر شده بود. مینی‏بوس با مسافرانی عراقی و تنها چهار ایرانی حرکت خود را آغاز کرد. از اتوبان بدره آمدیم. چقدر دست‏انداز و مانع دشوار خاکی بر سر راه داشتیم. شش ساعت راه دشوار پر پیچ و خم در جاده‏های مخروبه عراق با مینی‏بوسی که ما را در بوفه آن انداخته بودند، هوای گرم بدون تبرید و کولر!

چه صف طولانی‏ای در پشت مرز بود، تا جوازها را مهر کنیم و بگذریم. وقتی گذشتم دیدم تنها هستم. مأمور لامروّت عراقی می‏خواست سامسونت دوستانم را بگردد، آن‏ها را نگه داشته بود. معطلمان می‏کرد. دیگر به مرز ایران رسیده بودیم و من جرأت زیادی پیدا کرده بودم. حوصله ماندن نداشتم. گمان کردم این نیز دنبال گرفتن رشوه و شیرینی است، بازگشتم و به عربی داد و هواری راه انداختم، مأمور به لکنت افتاد و گفت بروید و بی‏خیال شد! از عرب‏ها این یکی را خوب یاد گرفته‏ام. سر پلیس اگر داد نزنی پدرت را در می‏آورد! هنوز قومیت و رجولیّت در این دیار جایگاه بالایی دارد، باید دلاور باشی و دیگران را بترسانی تا بر تو حمله نیاورند، زبان زبان زور است، بازو می‏خواهد و رجز خوانی علی اکبر (ع) را می‏طلبد!

در مینی‏بوس چند کودک بودند. با آن‏ها خود را سرگرم کردیم. دختر شش‏ساله‏ای به نام غفران با مادر و خواهرش هدی قصد زیارت اماکن متبرکه ایران را داشتند. ام لیث دخترش را در کنار ما در بوفه انداخت که بلیط برایش ندهد! با او گفتگو کردم. زبان هم را نمی‏فهمیدیم، ولی با اشاره به یکدیگر می‏فهماندیم. ایران را دوست داشت و عراق را نه! گفتم پس با من بیا و دختر من بشو و برای همیشه در ایران بمان! کشورش را اصلاً‌ دوست نداشت، ولی پدر و مادرش را چرا. وقتی برایش با کاغذ موشک و کشتی و این قبیل چیزها را می‏ساختم، ریسه می‏رفت از خنده، خیلی عربی می‏خندید!

مردی عراقی که گذرنامه ایرانی هم گرفته بود با زن و دو فرزندش همسفر ما بود. استاد فیزیک دانشگاه الزهراء بود که فوق لیسانس فیزیکش را از فرانسه گرفته بود. هم صحبت ما شد. به ایرانی بودنش افتخار می‏کرد (!). با فرزندش که عربی حرف زدیم، مادر برگشت و به فارسی گفت: سارا و مهدی ایرانی هستند و فارسی حرف می‏زنند! وطن آن‏ها ایران است! گویا می‏خواست ـ به گمان خود ـ ننگِ (خیالیِ) عراقی بودن خود و شوهرش را از پیشانی فرزندانش پاک کند! اندکی احساس افتخار کردم و بلافاصله اندوهناک شدم. این‏ها به خاطر همان حرف نانوا خود را ایرانی می‏نمایانند، نه به خاطر حرف استاذنا! (نانوای کربلایی، هنگامی که در صف خریدن نان ایستاده بودم، به دوستش می‏گفت: ایران اروپا است!). روزی تمام جهان به ایرانی بودن احساس افتخار خواهند کرد. چرا که بیت ولایت و ام‏القرای جهان اسلام خواهد شد. هم چون آمریکا که پرچمدار کفر و تمدن مدرن است! ولی این‏ها به جهت تمدن مدرن و ظاهر اروپایی ایران که آن نانوا می‏گفت خود را به ایرانی می‏زنند! و این غم‏انگیز است. با غفران خود را سرگرم کردم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هشتم + جمعه 85 شهریور 31 - 6:24 عصر

بسیار گفتگو کردم تا سه نفر را راضی کنم وغیر از یکی، باقی را راضی کردم به استخاره! عصر استخاره برای رفتن کردم که این آیه آمد: ? وَ سَنُمَتِّعُهُم ثُمَّ یُعَذِّبُهُم اللهُ عَذَاباً ألِیِمَاً? و حکم کردن به «بدی» و برنامه را تغییر دادیم. همه موافق شدیم که بازگردیم، همین فردا صبح، صبح زود!

بلیط گرفتیم و زیارت ناحیه مقدسه خواندیم در تلّ زینبیه و در نهایت سری به قحطان زدیم. دوستی که در اتوبوس هنگام آمدن به کربلا پیدا کرده بودیم. اصلاً‌ کربلایی است که به جهت زیارت در قم بود و دکّانی دارد در بازار کربلا. تسبیح و مهر می‏فروشد. پنجاه تسبیح 33 دانه تربت خریدم، دانه‏ای پنجاه تومان بود که به سی تومان به من داد. هر کس مقداری سوغات خرید. دینارها را نیز تبدیل به دلار کردیم و خلاص. دیگر به آن‏ها احتیاج نداشتیم. اکنون آماده رفتنیم. قرار شد نان را من بخرم. چقدر معطل شدم. شانزده تا گرفتم و در راه بازگشت هر چه دینار خُرد باقی داشتم،‌ 700 دینار، و یک سی‏دی سخنرانی مقتدا خریدم. تمام سی‏دی‏هایی که می‏فروشند آهنگ و مارش نظامی جیش‏المهدی است، ولی اصرار کردم که خطابه می‏خواهم و این یکی را گشت و پیدا کرد. تنها چند دقیقه صحبت کردن مقتدا را قبل از رفتن به حج و احرام بستن نشان می‏دهد. قصد داشتم ادبیات سخن گفتن او را ببینم و دانش و هوشیاری او را محک بزنم.

قرار است فردا صبح ساعت 6 حرکت کنیم و به مهران رویم، سفر عراق ما پایان پیدا کرده و سفر سوریه خود را می‏آغازیم. از آن‏جا به ارومیه رفته و وارد ترکیه می‏شویم. از ترکیه به دمشق می‏رویم و پس از زیارت اگر موفق شدیم چند روزی را پیش سیدنصرالله و مقاوت بگذرانیم، إن‏شاءالله.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هفتم + جمعه 85 شهریور 31 - 6:10 صبح

ساعت ده شب یکشنبه دوازدهم شهریور است. بالاخره تصمیم قطعی گرفته شد، نه به وسیله ما که از جانب او قضا و قدر نازل شد.

من نظرم رفتن به رمادی بود و یک تن از دوستان با من موافق، یکی مخالف و نفر سوّم ممتنع که البته به جهت میل به جانب اکثر قصد آمدن داشت. به ایران باز می‏گردیم، همین فردا صبح!

اولین کار ما امروز رفتن به سفارت ایران بود، تا اطلاعاتی در خصوص مرز سوریه و امکان ورود به آن بگریم و دلمان آرام شود. تا خود سفارت پیاده رفتیم، ساعتی بیش نبود. شلوغ، ازدحام عجیبی از عراقی‏های صف کشیده، همه در انتظار ویزای ایران. نفری سی هزار تومان می‏دهند و کلّی نوبت و عرق کردن زیر آفتاب سوزنده کربلا، تا مگر به بارگاه ثامن‏الحجج (ع) و حضرت معصومه (س) باریابند. کارشان از ما هم دشوارتر است. خلاصه ندا در دادیم که ایرانی هستیم، ولی صدا در میان موج جمعیت گم می‏شد و نگهبان‏ها هم که همه عراقی بودند! دلشان برای ما نمی‏سوخت! خلاصه یک نفر را پذیرفتند و من داخل شدم. ربع ساعتی نگهم داشتند تا کنسول ایران را ببینم. داستان پاکستانی‏های دیروز کشته شده به دست وهابی‏ها را دوباره به سرم کوبید که نروید امنیت نیست! ابودرّاء مقتدا صدری هر بار که فلوجه و رمادی می‏رود، چهار وهابی سر بریده، پیش‏کش مقتدا می‏کند و وهابی‏ها هم متقابلاً هر چه بتوانند.

چهارده مرد را دیروز تیر خلاص زدند و پول و اموال بردند، زن‏ها را رها کردند، معلوم نیست بعد از تجاوز یا قبل آن! زن‏ها مردم را خبر کردند که کسی جرأت رفتن به میان وهابی‏ها برای آوردن اجساد نداشت. جیش‏المهدی اجساد را آورد کربلا. دیروز تشییع کرده و در وادی‏السلام کربلا، بخشی که ملک صدری‏ها است دفن کردند.

گفتم ما اتوبوس گرفته‏ایم، آژانس، همه عراقی و ما لابه‏لای آن‏ها. دید که جواب داده‏ام مهر انحصار تردد کربلا و نجف ما را در گذرنامه‏ام نشانم داد و گفت: اگر شما را سیطره بگیرد شش‏ماه زندانی می‏کنند و درد سر ما است که شما را درآوریم. گفتم، بعد از اندکی تأمل، آیا اگر این مهر پاک شود هم مشکل وجود خواهد داشت؟! به من نگاه کرد و در چشمانم خیره شد، کنسول ایران بود، طلبه‏ها را می‏شناخت، اگر هم ناآشنا بود، حتماً در این زمان حضور در کربلا بی‏مخ‏بازی‏های ما را تجربه کرده بود، لب وا کرد و گفت: این کار را نکن!‌ اگر یکی بفهمد پانزده سال زندان به خاطر جعل اسناد گریبان‏گیرتان خواهد شد. تشکر کردم و خارج شدم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش ششم + چهارشنبه 85 شهریور 29 - 7:18 عصر

حکیم می‏گفت مدتی است بین سید مقتدا صدر و سید عبدالعزیز حکیم وحدت حاصل شده. می‏گویند هر کدام سه میلیون نفر طرفدار دارند و سید سیستانی شش میلیون.

پیاده آمدیم هتل. ولی دیگر بچه‏ها وسایل را جمع کرده بودند و قرار بود به کربلا برویم. سیب‏زمینی پخته‏ها را خوردیم با نیم کیلو گوجه‏فرنگی‏ای که خدا تومان خریده بودیم! دوباره عرب شدم (دشتاشه) و آمدیم حرم و تا سه عصر زیارت کردیم و بعد گاراژ (ترمینال) شمالی نجف و از آن‏جا آمدیم کربلا.

در گاراژ هنگام سوار شدن به کیا دو پلیس رهگذر به ایرانی بودن ما پی بردند. خُب بچه‏ها تابلو بودند! دیگر احساس ناامنی در عراق نمی‏کردم، جرأت به خرج دادم و با آن‏ها دهن به دهن شدم، فریاد زدم چه خبر است؟! همه جا ایرانی‏ها را می‏گردند! ما که تروریست نیستیم! گفت: به خاطر امنیت خود شماست. گفتم: شما بیایید ایران یک بار هم شما را نمی‏گردند، این طور که شما تمام وسایل ما را می‏گردید! خود عراقی‏ها جرأت ندارند این‏طور با پلیس صحبت کنند. ما هم ابتدا نداشتیم، ولی اکنون دیگر نترس شده بودم. وسایل مرا نگشت! فکر کنم این بار پلیس عراق از من ترسیده بود! گفتم: امنیت را ایرانی‏ها به خطر نمی‏اندازند، دیگرانی به خطر می‏اندازند که شما کاری به کارشان ندارید! منظورم بعثی‏ها و وهابی‏ها بودند، ولی نام نبردم.

فقط یک ساعت در راه بودیم. مسیر خوب بود. خیلی هم نگهمان نداشتند. در کربلا دوباره هتلی وسط بین‏الحرمین گرفتیم و شب به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع) و علمدار کربلا (ع) رفتیم. به غیر از یکی،‌ همه ما متأهل بودیم که زن و فرزند را در شهر قم تنها گذاشته بودیم. برای خوشحال شدن زوجه‏ام، این بار از ابتدا تا انتها به نیابت از او زیارت کردم. بسیاری از زیارات را خواندم و مقتل و قبر حبیب و سید مُجاب و شهدای کربلا، همه را بالنیابه زیارت کردم، آن هم از روی مفاتیحی که او برای این سفر به من هدیه کرده بود. حضرت ابوالفضل (ع) را هم زیارت کردم و چند صفحه قرآن در حرم او کنار ضریح از طرف زوجه‏ام خواندم. یقین داشتم وقتی خبرش را بشنود از خوشحالی پرواز خواهد کرد (اتفاقاً همین‏طور هم شد!).

شب فلافل خوردیم و خوابیدیم و صبح هم دوباره در حرم بودیم. نان و پنیر و چایی را در هتل خوردیم و قرار شد به دیدن پدر یکی از همراهان برویم که با کاروان به کربلا آمده بودند. کاروان آن‏ها فردا عازم ایران است. این جا ایرانی خیلی زیاد است. عراقی‏ها هم خیلی فارسی یاد گرفته‏اند، در اثر ارتباط با ایرانی‏ها. پول ایرانی هم از پول عراقی رایج‏تر است. بسیار پیش آمده با کسی عربی حرف زده‏ام و او گفته است فارسی حرف بزن بفهمم!!!

به نظر من نجف از کربلا بهتر آمد. حرم کوچک‏تر و مردم اصیل‏تر. ولی کربلا خیلی بزرگ‏تر است و اجناس هم ارزان‏تر. طلبه و روحانی در نجف خیلی زیادتر است و شهر شهری‏تر است. ولی کربلا کاملاً‌ زیارتی است و شبیه مشهد می‏ماند.

دلم می‏خواست مقتدا صدر را هم ببینیم و صحبت کنیم، ولی همراهانم خیلی مشتاق نیستند و مانع می‏شوند، البته معلوم هم نبود اگر تلاش می‏کردیم، موفق می‏شدیم!

برنامه این است که فردا برویم کاظمین و اگر مسیر باز بود و مشکلی نبود از آن‏جا برویم برای فلوجه و بعد رمادی و بعد از مرز وارد سوریه شویم و مستقیم در دمشق پیاده گردیم. قصد ما این است که مقبره حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را زیارت کنیم و سپس اگر موفق شدیم با کمک شیخ ایوب ویزای لبنان بگیریم و به دیدار شیخ موسی در لبنان برویم. از طریق او شاید بتوانیم سید حسن نصرالله و بچه‏های حزب‏الله را ملاقات کنیم. دوستم می‏گفت شیخ موسی خیلی با نفوذ است.

از لبنان دوباره به سوریه باز خواهیم گشت، ویزای متعدّد گرفته‏ایم که می‏توانیم چند بار وارد سوریه شویم. ولی برای عراق دیگر ویزا نخواهیم داشت و ناگزیر از ترکیه باز خواهیم گشت. فقط اگر هزینه‏ها برای ما قابل تحمّل باشد!

بعضی می‏گویند اگر عربستان از سوریه ویزا بدهد، شاید بتوانیم از سوریه به حج عمره هم برویم!‌ البته در آن صورت باید از ایران برای ما پول بفرستند. هر چه خدا بخواهد و هر چه او اراده کند.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

<   <<   136   137   138   139   140   >>   >

یکشنبه 04 تیر 22

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر روحانیت بازی خواص فاصله طبقاتی دشمن فیلم ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
سید مهدی موشَّح - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X