سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   

هرکس دانش را بجوید، [کوشش او [کفّاره گذشته اش باشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 18 + سه شنبه 93 بهمن 28 - 9:0 عصر

با توجه به فرمایشات شما که قبلا هم فرموده بودید اینها برای فردی که به
خداوند ایمان دارد صادق است اما شخصی که از عقل و خطاهای آن سخن می راند
و ایمان به خدا ندارد نمی توان چنین مطالبی عنوان کرد.
بنده به دنبال براهینی بودم که بتوان اعتبار عقل را برای شخصی که عقل را
زیر سوال می برد و ایمان به خدا ندارد اقامه کرد که با این تناسب راهی
باقی نمی ماند.

برای فردی که به خدا ایمان ندارد هم راهی هست
اما نه آن راهی که معمولاً تصوّر می‌شود
برای «کافر» راهی نیست
راهی که بتوان او را بازگرداند
زیرا کافر سعی در پنهان کردن دارد
می‌داند و عمل نمی‌کند
می‌فهمد و انکار می‌نماید
این را خوب دقت بفرمایید
کاملاً
«هیچ برهانی نمی‌تواند اختیار را نفی نماید»
این لازمه دوره امتحان است
خداوند به انسان اختیار داده است
برهانی وجود ندارد
و نه استدلالی
که بتواند اختیار بشر را از بین ببرد
همان‌طور که نظر خداوند هم بر همین بود
وقتی که فرمود اگر می‌خواست همه را به جبر مسلمان می‌کرد
اما غرض خلقت دنیا با این مطلب منافات دارد

پس بی‌دین را فقط می‌شود متوجه کرد
بفهمد مسیر را
اما اختیار او همیشه پابرجاست
زیرا «لا إکراه فی‌الدین»

اگر این مطلب را توجه داشته باشیم
اکنون به سراغ برهانی نمی‌رویم که آثار جبری داشته باشد
پی براهین اختیاری می‌گردیم
برهانی عقلی که با اختیار همراه باشد،
از سنخ چند استدلال نظری صرف نیست
براهین عملی‌ست

عرض شد که خداوند به واسطه ربوبیت خود
بندگان را این‌طور هدایت می‌نماید
شرایطی را پدید می‌آورد
تا در آن شرایط عمل نمایند
تصمیم بگیرند و تعیین مسیر کنند
شما یک فرد بی‌دین را
در مقابل تصمیمی قرار بده
جایی که مجبور باشد الف یا ب را انتخاب کند
و در حدّ ظرفیت او
در حدّ فهمی که از خوب و بد دارد
به آزمون بکش
اگر منافع خود را زیر پا گذاشت و طرف خوب را گرفت...
به قول یکی از فلاسفه
اگر بین خوبی و خوشی در آن موضوع خاصّ امتحانی
طرف خوب را برگزید
نه طرف خوش را
او یک گام به پیش آمده
او یک گام خداشناس شده
او یک مرحله از آزمون عقلانی را با موفقیت پشت سر گذاشته است
و به ظرفیت عقلانی جدیدی دست‏یافته
حتی اگر هنوز خداباور نشده باشد
موحّد نباشد
خداوند به او قدرتی عطا می‌کند
به عقل او
که اکنون گزینه‌های جدید هدایت را بتواند بسنجد

هرگز با یک ناآشنای اسلام
در همان اولین ملاقات نباید از همه فروع و اصول سخن گفت
لازم هم نیست همه مسائل فلسفی را طرح کرد
اصلاً مگر با استدلال فلسفی کسی مسلمان می‌شود؟
و به خدا ایمان می‌آورد؟
سؤال این‌جاست
آیا استدلال نظری رفتار فرد را تغییر می‌دهد؟
یا استدلال عملی؟
استدلال عملی همان است که عرض شد
ربوبیّت
هدایت
قرار دادن فرد در انتخاب‌هایی که طرفین را بفهمد
عدل و ظلم را در گزینه‌ها درک کند
در ظرفیت و قدرت او نیز باشد که بتواند اختیار صحیح داشته باشد
اکنون اگر خودپرست نبود
راه هدایت برای او باز می‌شود
اما اگر خودپرستی وجودش را گرفته
کر و کور گشته
مهر بر قلب او زده می‌شود
فردی که سال‌های سال ظلم و ستم کرده
با این‌که التفات به این معنا هم داشته
چنین انسانی از روی اختیار نفی خدا می‌کند
مگر می‌شود با برهان نظم و علیّت و حتی صدیقین او را به راه آورد؟!

در برابر آنان‌که خارج از دین هستند
اگر به دنبال استدلالی برون‌دینی هستیم
راه آن دعوت به انصاف است
نه دعوت به همه فروع دین
همان راهی را باید رفت که انبیاء عظام الهی
به هدایت خاصّه پروردگار رفتند
باید انسان‌ها را دعوت به یک پله بالاتر از آن‌چیزی کرد که هستند
یک گام فراتر
از ظرفیتی که هم‌اکنون دارند
باید آن‌ها را در مسیر اعمال و رفتارها و مناسکی قرار داد
که عقل‌شان رشد یابد
عقل مانند چشم است
مانند گوش
همه قوای انسان همین رویه را دارند
رشد دارند
قوت و ضعف دارند
انسانی که یک عمر سراسر گناه و ظلم پشت سر خود دارد
عقل وی در درک خداوند
و وجودات ماورایی ضعیف شده است
مانند فردی که از فرط تنبلی
بازوان قدرتمندی ندارد
یک سطل آب را هم نمی‌کشد
چطور می‌شود از او خواست در مسابقات مردان آهنین شرکت جوید؟!

آنان که می‌پندارند با استدلال عقلی
مثلاً می‌شود با راسل و نیچه و هیوم و امثال وی سخن گفت
این نکته را فراموش کرده‌اند
که خداوند بر قلب معاندان و به‌عمدانکارکنندگان مهر زده است
کسی که در کودکی گردن جوجه گنجشکی را می‌شکند
و موری را بی‌دلیل زیر پا له می‌کند
فردی که کشتار غزه و ستمگری صهیونیست‌ها وی را نمی‌رنجاند
قلبش از سنگ شده است
یعنی بخشی از قوای عقلی خود را از دست داده است
عقل است که عدل و ظلم را تشخیص می‌دهد
چنین انسانی توانایی درک و پذیرش خدا را دارد؟!
آنان‌که تصور می‌کنند با این فلاسفه غربی می‌شود سخن از دین گفت
و با استدلالات عقلی
و براهین محض
آنان را به پذیرش اصول توحیدی واداشت
این افراد عقل را «مطلق» فرض کرده‌اند
خیال کرده‌اند عقل یک قوه نامتناهی و لایتغیّر است
عقل مسلمان و کافر مساوی هم
قدرت برابر دارد
عقل را از سنخ سایر قوای انسانی فرض نکرده‌اند
که تغییر می‌کند
ضعیف و قوی می‌شود
نقصان و کمال پیدا می‌کند
که اگر این‌طور می‌اندیشیدند
هرگز آن‌طور قضاوت نمی‌نمودند!

انسانی که یک‌بار به خاطر دزدی رفیقش سکوت کرد
و علیه وی شهادت نداد
به همان اندازه
قوای عقلانی خود را از دست داده
در تشخیص صحیح و غلط
و بالعکس
هر انسانی که به تشخیص عدل و ظلم عمل کرد
و حتی با برادرش به خاطر دزدی مقابله نمود
یک گام، ارتقاء عقلانی یافته:
«من عمل بما علم علّمه الله ما لم یعلم»

در نظر استاد حسینی (ره)
تفکر یکی از رفتارهای بشر است
و مانند سایر رفتارهای وی
تابع اختیار!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 15 + جمعه 93 دی 26 - 6:0 صبح

از فرمایشات شما بنده چند نتیجه گرفتم که خواستم بپرسم استنباطم درست بوده یا خیر:
1-پلورالیسم دینی امری است طبیعی و با توجه به مسائل هرمنوتیک هر کس به فراخور عقل خود از دین مطلبی فرا می گیرد و با این تناسب هیچ اعتراضی بر یافته ی افراد وارد نیست چرا که هر کس چیزی می یابد و می فهمد که شاید دیگری نیابد و همین طور اگر باز بخواهیم با متن تطبیق دهیم تحول و تکثر فهم متن هم وارد قضیه خواهد شد.
2-فلسفه هیچ دردی از انسان ها درمان نمی کند چراکه در نهایت نتیجه ی قطعی برای آن مشخص نیست و اینجا محق بودن مکتب تفکیک به روشنی مشخص می شود.
3- جوابی برای نفی «مغز درون خمره» نیست.

هفته پرکاری بود و پروژه‌ای در دست
از این رو پاسخ به تأخیر افتاد
شنبه صبح است و به سراغ ایمیل شما آمده‌ام
عرض پوزش

تفاوت لغت با اصطلاح در این است
که لغت برای یک معنا وضع می‌شود
وقتی می‌گوییم «کثرت» کاملاً منظورمان مشخص است
هر نوعی از زیادی و تفاوت و چندتا بودن را در خود می‌پذیرد
اما اصطلاح تخصصی‌ست معمولاً
جعل می‌شود برای یک عنوان کاملاً خاص
مثلاً یک مکتب
وقتی می‌گوییم «تکثرگرایی» یا «پلورالیسم»
این دیگر یک مفهوم ساده نیست
که به یک معنای عام اشاره نماید
پشت سر آن یک کوه داده و اطلاعات و تعریف است
اصول و فروع دارد

آن‌چه خدمت شما عرض شد
در این‌که انسان مخلوق خداست
و انسان عقل دارد
عقل وی هم مخلوق خداست
و مخلوق مرکّب است
و مرکّب با اشیاء دیگر در تأثیر و تأثر است
و مرکّب هیچ بهره‌ای از «اطلاق» ندارد
هر چه هست «مقیّد» است و حدّدار
پس علم او نیز حدّ دارد
و صددرصد و مطلق نیست
و اطلاق تنها یک امر انتزاعی و مفهومی‌ست
چیزی درون عقل است
و مابحذاء بیرونی ندارد
نه عقل را سزد که از جای خود بیرون بیاید
و صحّت انطباق ادراک خود با واقع خارجی را ارزیابی نماید
و نه آن‌‌چه درون خود ملاک ساخته
ارزشی انطباقی به ادراکات وی می‌دهد
چرا که ملاک درونی نمی‌تواند صحت انطباق با واقع خارجی را بیان نماید

همه این‌ها که گفتم
شاید بیانگر نوعی ضعف در عقل بشر باشد
و صددرصد بودن علم بشر را
و ادراکات وی را نقض نماید
ولی هیچ کدام کافی نیست که به پلورالیسم بیانجامد
پلورالیسم نیاز به یک مقدمه بسیار مهم‌تر دارد

همان‌طور که پیش از این عرض کردم
فلسفه اساساً چه در غرب و چه در شرق
در غرب هم چه در عصر یونان باستان و چه در عصر رنسانس
فلسفه سازوکارش این‌چنین بوده
که بر یک اصل اولیه استوار گشته است
شاید پاسخ سؤال دوم شما نیز در همین‌جا
لابه‌لای سؤال اول بیان شود
همین مطلبی که دوباره تکرار می‌کنم
دقت بفرمایید
فلسفه بر یک اصل اولیه متکی‌ست
«اطلاق عقل»
یعنی ما هستیم و دنیا
ما هستیم و واقعیت
عقل ماست و یک دنیا اطلاعات
عقل ما در برابر یک عالم اشیاء
فلسفه یعنی عقلانیت محض
فلسفه با عقل آغاز می‌کند و همه چیز را عقلانی می‌پندارد
حتی فلاسفه دین‌دار
فلاسفه‌ای که خدا را قبول داشتند
خدایشان را نیز با فلسفه اثبات کرده‌اند
و قصد داشته و دارند که همه ویژگی‌های خدا را نیز در فلسفه بیابند
فلسفه بر این اصل اولیه متکی است
اصلی که ترجمه‌اش این است
«من برترم»

این همان عقل‌پرستی‌ست که استاد حسینی(ره)
درباره ابلیس بیان کرد
این عقلی که اگر خدا را اثبات نکند می‌گوید نیست
و اگر اثبات کند می‌گوید هست
این چه تفاوتی با عقل ابلیسی دارد؟
وقتی ما همه اصول اعتقادی خود را بخواهیم برهانی کنیم
برهانی که مبتنی بر عقل محض باشد
در آن صورت اگر یک مطلب برهانی نشد
باید بگوییم که نیست!
مانند ابلیس که بر آدم سجده نکرد
زیرا استدلال عقلی برای آن برهانی نشد
که سجده را توجیه نماید

پلورالیسم چنین وضعیتی دارد
پلورالیسم مانند سایر مکاتب فلسفه غرب
بر یک امر مبتنی‌ست
و آن «عدم تفاوت بود و نبود خداست»
وقتی وارد فلسفه می‌شوند
با این پیش‌فرض می‌شوند
که بود و نبود خدا در استدلالات ما دخلی ندارد
این همان سکولاریسمی‌ست که در علم سیاست تعریف شده
جنبه علمی‌اش در فلسفه خودنموده
تکثرگرایی یا پلورالیسم به این معناست:
«حالا که ما هستیم و عقل خودمان
و عقل‌مان هم هیچ درک یقینی و قابل اتکا ندارد
پس باید با هم کنار بیاییم
با درک‌های متخالف خودمان با دیگر انسان‌‌ها
زیرا می‌یابیم که نمی‌توانیم برتری هیچ یک را بر دیگری اثبات کنیم»

این پیش‌فرض از اساس باطل است
زیرا بر پایه «نفی خدا» بنا شده
هر جا که «بود و نبود خدا» یکسان تلقی شود
این به معنی «لابشرط بودن موضوع نسبت به واجب الوجود» است
و چون واجب‌الوجود قوی‌ترین وجود است
و خمیرمایه موجودات
نمی‌تواند فاقد هیچ کمالی باشد
اگر کمالی در موجودی یافت شود که در واجب‌الوجود نباشد
تناقض است
زیرا او دیگر واجب‌الوجود نیست!
چرا که واجب‌الوجود طبق فلسفه اصالت وجود
اولین وجود است
و علةالعلل
و علت باید که واجد همه کمالات معلول باشد
و گرنه «فاقد الشیء کیف یعطی الشیئ؟»
این را که مورد توجه قرار دهیم
متوجه این نکته می‌شویم
که هر گزاره‌ای که نسبت به بود و نبود واجب الوجود لابشرط باشد
یعنی بود و نبود خدا برای آن تفاوت نکند
در حقیقت خدا را نفی کرده است
با «نفی خدا» بحث را آغاز نموده است
یعنی نفی کرده که او واجب الوجود است

تمامی فلسفه‌ها متأسفانه با همین اصل آغاز می‌شوند
ما هستیم و عقل‌مان
عقل ما هست و دنیای‌مان
حالا می‌خواهیم تفلسف کنیم
آیا به وجود واجب بالذاتی پی ببریم که خدایش نام نهیم
که فلاسفه مسلمان بردند
یا پی نبریم که پاره‌ای فلاسفه غرب نبردند!
پس پی به وجود واجب بالذات بردن برای فلاسفه مسلمان هم عزّتی محسوب نمی‌گردد
تا زمانی که فلسفه را از آن نقطه عجیب آغازیدند
«لابشرط بودن فلسفه نسبت به واجب الوجود»

اجازه دهید خیلی ساده
و با یک جمله عامیانه‌تر توضیح دهم
اگر من بگویم: راه رفتن من ربطی به بودن یا نبودن زمین ندارد
اگر بعد از راه رفتن متوجه سفتی زیر پایم شدم
می‌فهمم که زمین وجود دارد
لازمه این حرف هم این است که اگر متوجه سفتی زمین نشدم
پس باید بگویم زمین نیست!
در حالی که
دقت بفرمایید
در حالی که اصلاً راه رفتن بر مبنای وجود زمین تعریف شده است!
این فعل
فعل راه رفتن
بدون فرضِ بودن زمین اصلاً قابل معنا نیست!

از همین جا وارد بحث اثباتی می‌شویم
تا این قسمت را به زبان قوم سخن گفتیم
از پلورالیسمی که باطل است
و هرمنوتیکی که معتقد است «متن صامت است» لال است و سخن نمی‌گوید
و چون نویسنده همراه متن نیست
هر چه شما بفهمی مربوط به خودت است و نه نویسنده!
که این‌طور فهم هر شخص را برای خودش حجت می‌کنند و صحت را به همین تعریف می‌نمایند

سؤال این است
این‌جا را خوب باید دقت کرد
در ادامه همان بحث «مغز درون خمره»
معمای لاینحل امروز در غرب
در فلسفه غرب نه فقط
که در زندگی مردم امروز غرب این معما داخل شده است
این‌جای بحث پاسخی‌ست ترکیبی به هر سه پرسش شما
سؤال این‌ است:
«واقع چیست؟»
زیرا اگر ما علم را به «ادارک مطابق واقع» معنا کردیم
عملاً معلّق است به تعریف واقع
آدم‌ها یک کار خیلی عجیب کرده‌اند
همین فلاسفه منظورم است
آمدند و یک واقع خیالی تصوّر کردند
و سپس آن را واقع حقیقی پنداشتند
و این همه مشکل پدید آمد که آمد و می‌بینید
«واقع چیست؟»
آیا واقع آن‌چیزی‌ست که فلاسفه می‌گویند
و پیش‌فرض فلسفه خود قرار می‌دهند
و بعد که نمی‌توانند آن را اثبات کنند
یکهو ضد اصل واقعیت می‌شوند و سر از نیهیلیسم و تردید و شک‌گرایی در می‌آورند
واقع چیست واقعاً؟

برای جواب باید به ریشه‌های ادراکی آن باز گردیم
این‌که ما «واقعیت» را از کجا آورده‌ایم؟
یک فیلسوف چه کرده است با عقل خود که به واقع دست‌یافته؟
به تعریف واقع أعنی
فیلسوف چنین مسیری را طی نموده است:

من زید را دیدم
با زید سخن گفتم
یک تصوری از زید در نفسم حاضر شد
تصوری که وابسته به تصویر و صدای اوست
بار دیگر با عمرو مواجه شدم
از او نیز تصوّری در نفسم حاضر شد
که متکی بر صدا و تصویر و سایر تأثیراتی بود که در حواس من نهاد
اکنون دو تصوّر در نفس خود دارم
تصوّر زید و تصوّر عمرو
هر دو تصوّر جزئی هستند
یعنی در خارج تنها به یک فرد اشاره می‌نمایند
حتی اگر هزاران انسان دیگر بیاورند که همه در صدا و تصویر شبیه زید باشند
این تصوّر ذهنی من قبول نمی‌کند که بر آن‌ها منطبق شود
چرا؟
واقعاً چرا؟
از نظر تصوّری شاید خصوصیات زید2 با زید1 یکی باشد
اما من در تصوّر خود شرط کرده‌ام که تنها بر یک فرد خارجی منطبق باشد
تنها بر همان زید1
لذا با این شرط ذهنی‌ست که این ادراک جزئی می‌گردد

حالا
من از مقایسه این دو تصوّر به مشترکاتی می‌رسم
حدس و گمان و حساب احتمالات نیز به سراغ عقل من می‌آیند
عقل بر اساس تمام تجارب خود
و قدرت و توان حدس زدن
و هوش خود
اشتراکاتی از دو تصوّر یاد شده انتخاب می‌نماید
که می‌پندارد نباید مربوط به شخص آن فرد خارجی باشد
مانند دست داشتن، پا داشتن، راه رفتن، نگاه کردن، حرف زدن، خوردن و...
این‌ها را که سوا کرد
عقل من از سنجش دو تصوّر اولیه زید و عمرو یک مفهوم جدید می‌سازد
به نام «ماهیت»
این اولین مفهومی‌ست که عقل می‌سازد
زیرا تصوّر زید و عمرو بواسطه تأثر از خارج پدید آمده
و عقل در آن فاعلیت نداشت
اما در این مفهوم جدید فاعلیت دارد و اوست که سنجش مستقل می‌کند
در عبارات فلاسفه مسلمان این را مفهوم یا معقول اولی نامند

سپس عقل به «ماهیت انسان» نظر می‌افکند
و آن را با ماهیتی که از مشاهده چند اسب ساخته است مقایسه می‌نماید
و با ماهیتی که از مشاهده و سنجش چند درخت
و این‌بار یک مفهوم جدید می‌سازد: «ماهیت»
عقل این‌بار می‌یابد که «انسان» و «اسب» و «درخت» ماهیت هستند
این را فلاسفه معقول ثانی خوانند
دومین سنجش عقل
در مفاهیم کلّی
بر خلاف سنجش اول که بر مفاهیم جزئی سوار بود
این معقول ثانی دو شقّ می‌شود
دو دسته
گاهی نتیجه‌ای که می‌سازد مربوط به فرآیندی‌ست که عقل طی کرده
لذا معقول ثانی ساخته شده قابل ارجاع به خارج نیست
مثلاً هرگز نمی‌توانیم به زید خارجی بگوییم «ماهیت»
اما
گاهی این سنجش دوباره
به مفهومی می‌انجامد
و معقول ثانی جدیدی می‌سازد که بر اساس فرد خارجی استخراج شده
مثلاً می‌گوییم از سنجش «ماهیت انسان» و «ماهیت خودرو»
به یک مفهوم جدید رسیدیم
مفهوم «علیّت»
زیرا انسان علت پیدایش خودروست
این نیز معقول ثانی‌ست
اما معقول ثانی خاصی که قابل ارجاع به خارج نیز می‌باشد
یعنی می‌توانیم بگوییم‌:‌ «انسان علت خودروست»

این سنخ دوم از معقولات در فلسفه بیشتر کاربرد دارند
فلسفه بیشتر با این‌ها کار دارد
بخش اول مربوط به منطق می‌شوند
حالا یکی از این معقولات ثانی «واقعیت» است
عقل ما از سنجش مفاهیمی که دارد
مفاهیمی که بار اول ناشی از تأثر خارجی پدید آمدند
و با یک‌بار سنجش تبدیل به ماهیات شدند
چون این ماهیات از خارج به نفس آمده‌اند
یعنی مابحذاء خارجی داشته‌اند که نفس از آن مابحذاء خارجی متأثر شده است
عقل وقتی این ماهیات را
مورد سنجش قرار می‌دهد با ماهیاتی که با قوه خیال خود ساخته است
مانند شیر بالدار
از سنجش این دو سنخ ماهیت
یک معقول ثانی می‌سازد
و می‌گوید: آن دسته اول واقعیت دارند
این دسته دوم واقعیت ندارند!

روشن شد؟
بنابراین «واقعیت» از این‌جا آمده است
محل انتزاع واقعیت کجاست؟
اصلاً واقعیت متکی بر چیست؟
بر تمامی اداراکات حسی ما از خارج

حالا یکهو فلسفه زیر و رو می‌شود
خلاف تعریف خود سخن می‌گوید
و یک پرسش کاملاً احمقانه طرح می‌نماید:
«آیا زید واقعیت دارد؟ یا او یک ادارک خیالی‌ست که به مغز در خمره من تزریق شده است؟»
چقدر این سؤال غلط است؟
خیلی
زیرا سؤال دوری است
مانند این سؤال: آیا اسب واقعاً اسب است؟ نکند الاغ باشد؟ یا شاید گاو؟
ما نمی‌توانیم خلاف تعریف خود سؤال کنیم
این یک کار نادرست است
زیرا گزاره‌هایی می‌سازیم
که در آن‌ها محمول نافی موضوع است
و چنین گزاره‌هایی قطعاً نتیجه ثابت و مشخصی دارند
«این‌همانی»
وقتی شما از این بپرسی که: آیا اسب اسب است؟
جواب همیشه یک چیز است: بله، اسب اسب است
هوهویّت یا این‌همانی اساس منطقی‌ست که بر فلسفه اصالت ماهیت متکی‌ست
همیشه محمول اگر خود ذات موضوع باشد
بر او منطبق است
پس در جواب کسی که می‌پرسد:
آیا آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم واقعیت دارد؟
جواب خیلی روشن است
برهان این است:
مفهوم واقعیت را از «آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم» اخذ کردیم
پس: واقعیت = آن‌چه ما از خارج درک می‌کنیم
حالا سؤال تحلیل می‌شود به این:
آیا واقعیت واقعیت دارد؟
هر کس بگوید ندارد خیلی بی‌منطق است!

بله
اصل این سؤال این‌طور بوده
که بعد تحریف شده است
این سؤال درست است که بگوییم:
آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده می‌کنم واقعیت دارد؟
که منحل می‌شود به این سؤال:
آیا این میز که من در جلوی خود مشاهده می‌کنم از آن چیزهایی‌ست که من ادراکش را از خارج اخذ کرده‌ام یا از آن چیزهایی‌ست که من ادراکش را در تخیّل خود ساخته‌ام؟
این سؤال صحیح است
پاسخ هم دارد
پاسخ آن تجربی‌ست
روش‌هایی در علوم هست که شما را به پاسخ برساند

فلاسفه اما آمدند و این سؤال را کلّی کردند
و غفلت کردند
از این‌که وقتی این سؤال را کلّی کنی
از اساس به یک پرسش دوری می‌رسی
که جواب بسیار واضحی دارد
همیشه الف الف است
واقع را عقل ما از کجا یافت؟
از تأثرات خارجی خود
حالا شما دم بزن از مغز در خمره
پس شما گرفتار تخیّل شده‌ای
یک واقعی تعریف کرده‌ای
که معلوم نیست اصلاً وجود داشته باشد
واقعی که مربوط به یک وعاء خیالی می‌شود
و بعد آن واقع را با این واقع می‌سنجی
دو «واقع» که اشتراک لفظی دارند فقط
و سؤال می‌کنی که آیا من در آن واقع خیالی هستم
یا در این واقع واقعی که هر روز ادراک می‌نمایم؟
ولی این سؤال را پشت و رو کرده
آن واقع خیالی را واقعی نام می‌نهی
آن واقعی که یک کوزه هست و یک مغزی که به آن سیم متصل است!

تا زمانی‌که واقع در نظر ما از تأثرات خارجی پدید آمده
پس منحصر است در همین وعاء
و هر چه از خمره و واقعی دیگر گفته می‌شود
همه تخیّل است
و قابل اثبات نیست
و اصلاً واقعی هم نیست!

اما این‌که فلسفه هیچ دردی از ما دوا نمی‌کند
بله همین‌طور است
فلسفه‌ای که بر اصل «لابشرط بودن نسبت به واجب‌الوجود» بنا نهاده شود
کمکی که نمی‌کند هیچ
بر گمراهی ما نیز می‌افزاید
اما قبلاً عرض کردم که این‌ها یک دسته از فلسفه‌ها هستند
نه کل فلسفه
اصل فلسفه یعنی اندیشه کردن در اصل هستی
در اصل چرایی، چیستی و چگونگی خلقت
این قابل انکار نیست
اصلاً قابل اغماض هم نیست
شما نمی‌توانی به کثرت جهان نیاندیشی
و از علم و آگاهی و اختیار خود غفلت نمایی
شما نمی‌توانی به علت خلق شدن خود فکر نکنی
و درباره غایت این دنیا نظری نداشته باشی
این‌ها یعنی فلسفه
پس فلسفه جبر انسانی ماست
ما انسان‌ها چه بخواهیم و چه نخواهیم ناگزیر از تفلسفیم
حتی اگر تنها باشیم و در یک غار زندگی کنیم

اما فلسفه‌ای که خدا را از ابتدا غیرمفروض گرفته
چگونه می‌تواند آن‌جا که به خطا رفت
مانند ابلیس
بازگردد و اصلاح پذیرد؟
اثر خطرناکی که بر این فلسفه بار است را می‌دانید در علم اصول فقه چیست؟
این می‌شود که در اصول فقه
گفته می‌شود: شارع هم نمی‌تواند حجیت یقین را سلب نماید!
وارد بحث اصولی آن نمی‌شوم
ولی اثر فقهی آن چیست؟
در قالب یک مثال بیان می‌کنم
می‌گویند یکی از مراجع عظام تقلید
سال‌های سال پیش
در حرم حضرت معصومه (س) پیشنماز بودند
یک مرتبه اشتباهی حاصل می‌شود
ایشان یک رکعت در نماز کم و زیاد می‌خوانند
سلام که می‌دهند صف اول متعرّض می‌شوند
معمولاً هم که صف اول از علما هستند و آدم‌های معتبر
ایشان می‌فرماید:
من یقین دارم درست خوانده‌ام
و یقینم برای خودم حجّت است
شما اگر شک دارید نماز خود را اعاده کنید!

دقت می‌فرمایید؟
یقینی که به کلام چند انسان خوب و مورد اعتماد شکسته نمی‌شود
این چه یقین محکم و قدرتمندی‌ست؟!
چرا؟
زیرا مبتنی بر فقهی‌ست
که در اصول آن گزاره‌ای بیان شده
که حجیت یقین را محرز می‌داند
به حدّی که شارع نیز نمی‌تواند آن را سلب نماید
چون معتقد است: شارع نیز حجیّت خود را از حجیّت همین یقین اخذ کرده است!
این اصول فقه بر منطقی متکی‌ست
که از فلسفه‌ای آمده
که می‌گوید برای من فرق نمی‌کند خدا باشد یا نباشد
من تفلسف را از سطح صفر آغاز می‌کنم
و خیال می‌کند سطح صفرِ اندیشه آن‌جایی‌ست که: «فرض ِ خدا نیست»
فقط من هستم و عقل خودم!
مانند انسانی که می‌خواهد از راه رفتن
پی به وجود زمین ببرد
در حالی که اصلاً راه رفتن را از بودن روی زمین فرا گرفته است!

قصه فلسفه
برخلاف قصه‌هایی که برای کودکان می‌گوییم
از «یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود»‌ آغاز نمی‌شود
یک قدم عقب‌تر
از «هیشکی نبود؛ جز عقل من» شروع می‌شود
این می‌شود که دکارت می‌گوید:
«فکر می‌کنم، پس هستم»
و بعد می‌گوید:
«تصورّی از یک وجود ازلی در فکرم دارم، پس خدا هست»!

این تناقض پیدایش فلسفه‌های موجود است
اما اگر این نقیصه را مرتفع نماییم
یعنی از ابتدا وجود خدا را مبنا قرار دهیم
فلسفه دیگری ساخته خواهد شد
استاد حسینی (ره) پیوسته این آیه را تکرار می‌کردند در مباحث خود:
«و قالت الیهود ید الله مغلولة»
و فلسفه را به آن می‌سنجیدند
فلسفه‌ای که قواعد عقلی را بت قرار دهد
و بگوید خداوند یکی
قواعد عقلی هم یکی
و حالا خداوند نمی‌تواند برخلاف این قواعد عمل نماید
او معتقد بود چنین فلسفه‌ای مصداق این آیه از قرآن است
زیرا دست خداوند را بسته است

البته فلاسفه مسلمان با «رئیس‌العقلا» خواندن خداوند
خواسته‌اند این مشکل را حل نمایند
به این‌که او خلاف عقل عمل نمی‌نماید
ولی فراموش کردند این گزاره را از فلسفه حذف نمایند:
«واجب الوجود نمی‌تواند برخلاف قواعد اصالت وجود عمل کند!»

مطلب طولانی شد
یک خلاصه
عقل مخلوق است
مخلوق مرکّب است
محدود است
مطلق نیست
عقل رفتار دارد
هر رفتاری حق و باطل دارد
پلورالیسم و هرمنوتیک و تمامی این مکاتب فلسفی
بر «نفی خدا» بنیان نهاده شده‌اند
زیرا بر «مساوی بودن بود و نبود خدا» در فلسفه خویش متکی‌اند
هر فلسفه‌ای که چنین تولید شود
در حقیقت «نفی خدا» کرده
و راه باطل رفته

مغز درون خمره هم یک تخیّل بیش نیست
زیرا ما واقع را از جایی آورده‌ایم
که درک کرده‌ایم
نمی‌توانیم این تعریف را بر جایی منطبق نماییم
که خیالی‌ست
حتی اگر مغز در خمره‌ای هم باشیم
آن واقع غیر از واقعی‌ست که ما می‌شناسیم
و واقعی که ما می‌شناسیم همین است
همینی که از آن
«واقع» را درک کرده‌ایم
پس نمی‌توانیم به آن چه که نمی‌دانیم «واقع» اطلاق نماییم
عین این می‌ماند که به یک چیز خیالی که در ذهن‌مان ساخته‌ایم
که چهارپا دارد و دو بال و یک شاخ و پرواز می‌کند
بگوییم «اسب تک‌شاخ بالدار»
در حالی که «اسب» را از جایی آورده‌ایم که هرگز بال ندارد
و اصلاً اگر بال داشته باشد دیگر اسب نیست!
این‌کارها مربوط به شعر و داستان است و رمّان
و نه فلسفه
فلسفه باید واقع‌نگر باشد
و مغز درون خمره یک تخیّل است و نه واقع
واقع همین کلیدهای رایانه است که زیر انگشتان من فشرده می‌شود
زیرا «تعریف من از واقع» متکی بر همین درکی‌ست
که از فشار کلیدها دارم
چطور می‌توانم واقع را به چیزی غیر از ادارکات خود منصرف سازم
و بگویم: اسب اسب نیست!

یک بحث دیگر می‌ماند
و آن این‌که پس ما چطور به وجود خدا پی می‌بریم
و چطور ایمان می‌آوریم
و چطور فلسفه‌ای را از ابتدا
از سطح صفر که آغاز می‌کنیم
با وجود خدا آغاز می‌شود
چطور می‌شود ایمان مقدم بر فلسفه شود
در حالی که فلسفه از سطح صفر آغاز شده
به معنای عقلانیت محض
آیا ایمان در سطح صفر عقل قرار دارد؟
اصلاً چطور به حق و باطل برسیم
ملاک صحت و خطا
اگر پلورالیسم غلط است
مبنای شما نیز که به علمِ غیر قطعی می‌رسد
این علم غیر قطعی به چه کار می‌آید
پس نوعی تکثرگرایی در آن نهفته است
نوعی نسبی بودن
علم نسبی که مفید شناخت واقع نیست
این‌ها پرسش‌هایی‌ست که به تولید یک فلسفه جدید می‌انجامد
استاد حسینی (ره) تلاش نموده به این پرسش‌ها پاسخ دهد
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 14 + جمعه 93 دی 19 - 6:0 عصر

استاد ابتدا بابت پاسخ مبسوط شما بینهایت سپاسگزار و متشکرم.
اما من جوابم را در این خیل انبوه توضیح نیافتم شاید به دلیل پیچیدگی توضیحات شما باشد و نیاموختم در این سیل نظریات که مواجه می شوم چطور می توانم حق را از باطل تشخیص دهم.
اگر ساده توضیح بفرمایید متشکر خواهم شد که برای حقیر قابل فهم باشد چون اینطور که شما فرمودید انسان در زندگی روزمره هم مادام در دوراهی شک و یقین به سر می برد و همیشه قبل از هرکاری اعم از اخلاقی، فکری، علمی و رفتاری و.... در نوسان و شک قرار دارد و در مواقع ضروری که نیاز به عکس العمل سریع باشد، این شک به سقوط منجر خواهد شد و در نهایت نمی داند کاری که انجام داد درست بود یا خیر؟و همینطور مطالبی که آموخت درست بود یا غلط؟و همیشه در شک به سر می برد و سنگ محک اینجا برای من مبهم نمود.
و متوجه نشدم چه معیاری برای من صحت وسقم مطالب باشد.مثلا در کلاس درس نشسته ام و استاد در باب x و Y مسائل فلسفه تدریس می کند من از کجا متوجه شوم گفتارهای استاد درست است یا غلط که آن ها را بیاموزم یا فراموش کنم؟

بله
به نکته صحیحی اشاره فرمودید
دقیقاً مطلب همین‌جاست
بنده در اطاله کلامی که داشتم دو مطلب را خواستم عرض کنم
که این‌جا خلاصه می‌کنم:
1. هیچ راهی ندارد ملاکی برای عقل بجوییم که به قطعیت درست و غلط را نشان دهد
2. باید پیش‌فرض خود را عوض کنیم و از فضای انتزاعی و ذهنی خودساخته‌مان خلاص شویم و ملاک صحت را در جایی دیگر جز درون و بیرون عقل بجوییم!

استدلال بنده بر بخش اول سلبی بود
یعنی اقسام نظریات مطرح را عرض کردم
و نشان دادم هیچکدام نتوانسته‌اند ملاکی قطعی ارائه نمایند
و توضیح دادم که اصلاً امکان ارائه ملاک قطعی وجود ندارد
این‌که این ملاک یا درون عقل است و یا بیرون آن
و در دو حالت به مشکل بر می‌خورد
و این همان اشکالی‌ست که برای مغز در خمره مطرح می‌شود
هیچ راهی حقیقتاً وجود ندارد که بتوان شبهه مغز در خمره را نفی کرد

اما راه چیست؟!
راهی که بنده عرض کردم مبتنی بر رفتار عملی انسان است
یعنی خروج بحث از عقل نظری
یعنی در حقیقت ما باید سؤال را تغییر دهیم
و از خود بپرسیم:
اصلاً آیا قرار است ما برای هر تصمیم خود به قطعیت برسیم؟
اگر قرار بود مسیر این‌قدر شفاف باشد
چرا باید «غیب» را از ما بپوشانند
و این‌قدر بر پوشاندن غیب اصرار داشته باشند
چرا خداوند همه چیز را رو و شفاف و بدون هیچ ابهامی ارائه نمی‌کند؟

پاسخ سؤال بسیار ساده است
اگر به خداوند و ربوبیت او ایمان داشته باشیم
اگر «خدا» را داخل در معادله عقل نماییم
و در معادله تشخیص ملاک برای صحت و خطا
اصلاً دنیا قرار است در ابهام باشد
تا «امتحان» شکل بگیرد
مگر دنیا دار امتحان نیست
و مگر خلقت انسان و قرار دادنش در این عالم برای آزمودن نبوده؟
اگر به شما ماشین حساب دقیق بدهند
و سپس در جلسه امتحان ریاضی قرارتان بدهند
آیا این یک «جوک» نخواهد بود؟!
اصلاً امتحانی شکل خواهد گرفت؟

اجازه بدهید با مثالی مطلب را روشن کنم
که استاد حسینی(ره) از آن استفاده می‌کند
همه‌مان می‌دانیم و شنیده‌ایم و ایمان داریم که خداوند به ابلیس امر کرد
تا بر جسم آدم سجده کند
جسم آدم از «گل» بود
و ابلیس یک استدلال بسیار ساده در عقل خود انجام داد:
صغری: من از آتشم، او از گل، آتش از گل برتر است
کبری: مهتر نباید بر کهتر سجده کند
نتیجه: من نباید بر آدم سجده کنم!

چه شد؟
خداوند وی را به همین استدلال طرد کرد
چرا؟!
چرا پس از این‌که خداوند ابلیس را به خاطر این استدلال طرد نمود
ابلیس گفت: «رب بما اغویتنی...»
چرا ابلیس خداوند را متهم به فریب کرد؟

پاسخ استاد حسینی(ره) این است
دقت بفرمایید:
خداوند نوری را در جسم آدم قرار داده بود
همان نوری که وی را از جن و فرشته برتر می‌نمود
اما حجابی قرار داد تا ملائک و جن‌ها این نور را نبینند
چرا؟
زیرا می‌خواست «عبودیت» آن‌ها را امتحان کند
ببیند آیا به امر خدا گردن می‌نهند یا خیر
ابلیس نور را نمی‌دید
استدلال کرد و سجده ننمود
بعد که نور را نشان دادند و حجاب را برگرفتند
متوجه شد که فریب خورده است
او معترف بود که اگر از ابتدا نور را می‌دید سجده می‌کرد
ابلیس خدا را پذیرفته بود و شش هزار سال بر خدا سجده کرده بود
پس مشکلی در سجده کردن بر نور نداشت
زیرا استدلال می‌کرد:
صغری: آدم از نور است، من از آتش، نور از آتش برتر است
کبری: کهتر بر مهتر سجده می‌کند
نتیجه: من بر آدم سجده می‌کنم

ابلیس فریب خورد
اما فریب خدا را نه
فریب خود را خورد
آن روز؟
نه
از ابتدا فریب خورده بود
خداوند صحنه‌ای ایجاد کرد که نشان دهد
به همگان
که ابلیس که در میان فرشتگان نیز حتی به عابدترین معروف بود
اصلاً خداپرست نبود
یعنی ابلیس شش هزار سال اصلاً خدا را نپرستیده بود
ابلیس اصلاً حتی یک‌بار هم از خداوند اطاعت نکرده بود
چرا؟
از کجا معلوم؟

اگر خداوند نور خود را در جسم آدم پنهان نساخته بود
این حقیقت آشکار نمی‌شد
که ابلیس هزاران سال بر «تشخیص» خود عمل کرده بود
نه بر «اطاعت» از خدا
و این نفس‌پرستی‌ست
نه عبودیت
یعنی خداوند صحنه‌ای ایجاد کرد که نشان دهد بین خودپرستی
و خداپرستی
چه مرز فراخی وجود دارد
و بسیاری از آن غافلند

دقت کنید
استاد حسینی(ره) معتقد است که وقتی «چیزی پنهان نشده بود»
مرز مشخصی بین کافر و مؤمن وجود نداشت
جن‌هایی بودند مؤمن
و جن‌هایی کافر
ولی هر دو بر خدا سجده می‌کردند
گروه مؤمنان خدا را عبادت می‌کردند
زیرا این سجده را به «اطاعت» انجام می‌دادند
یعنی با این استدلال:
«چون خدا امر کرده است»
اما گروه دوم
خدا را سجده می‌کردند
ولی نه از روی اطاعت
بلکه به خاطر خودپرستی
به خاطر عقل‌پرستی
به خاطر این‌که می‌گفتند:
«من تشخیص می‌دهم که به خدا سجده کنم»
این‌ها اگر یک روز هم تشخیص دهند نباید سجده کنند
خب سجده نمی‌کنند
یعنی چه؟
یعنی این‌ها اول خود را می‌پرستند
و بعد خدا را
و این مصداق کامل شرک نسبت به خدای متعال است

اگر خداوند این امتحان را ترتیب نمی‌داد
این دو گروه از هم متمایز نمی‌شدند
ولی خداوند فرموده است که می‌خواهد انسان‌ها را «غربال» کند:
«لتغربلنّ غربلة»
حضرت امیر (ع) نیز همین آیه را در ایام فتنه ذکر می‌کنند
این غربال با امتحان واقع می‌شود
و امتحان با حجاب
با پوشاندن

راستی چرا امروز موسایی نیست تا با عصایش اژدها بیافریند؟
و یا صالحی که از کوه شتر بیرون کشد؟
وقتی فهم مردم در امور حسّی این‌قدر رشد یافته
باید به امور عقلانی امتحان شوند
امتحان باید در لبه تردید واقع شود و قرار گیرد

یک مثال ساده‌تر:
از دانش‌آموز اول ابتدایی امتحان اول دبیرستان را نمی‌گیرند
از دانش‌آموز اول دبیرستان نیز امتحان اول ابتدایی را
زیرا اولی قطعاً شکست می‌خورد
و دومی قطعاً پیروز می‌شود
و هیچکدام نمی‌تواند بیانگر و توصیف‌کننده وضعیت فرد باشد
امتحان هر فرد باید در لبه توانمندی وی باشد
جایی که امکان لغزش داشته باشد
و امکان فوز و پیروزی

به عقل باز می‌گردیم
ما توقع‌مان از ابتدا نادرست است
تمامی فلاسفه یعنی
فرض گرفته‌ایم عقل‌مان عنصری استوار و قویم در عالم است
مخلوقی‌ست که تردید در قداست و صداقت آن راه ندارد
به قول استاد حسینی(ره):
همین‌که عقل را «میخ» عالم تصور می‌کنیم شرک است!
وقتی با این پیش‌فرض به سراغ فلسفه می‌رویم
فلسفه‌ای می‌طلبیم که تمام عالم را محاسبه نماید
به صراحت به حقیقت دست یابد
و هیچ تردیدی جای نگذارد
بخش معظمی از فلاسفه به همین گمراهی افتادند
همین پیش‌فرض گمراه‌کننده
اما اگر فرض را تغییر دهیم
عقل ما یک ابزار است
مانند چشم ما
مانند دست ما
مانند گوش و سایر اعضاء و جوارح ما
این‌جاست که باید عقل هم مطیع باشد
عقل هم باید اطاعت خدای را بکند
تا هدایت شود
خداوند از ابلیس می‌خواست بدون این‌که «تشخیص» دهد
همین‌که فهمید خدا امر کرده است
به همین فهم اجمالی عمل نماید
و اطاعت خدا کند
آنان‌که به دنبال استدلال عقلی هستند برای نماز
یا حجاب
یا روزه و حج و سایر تکالیف الهی
گرفتار همین حیله ابلیسی هستند
چرا به ما فرموده‌اند:
«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا»
اساساً دنیا را پوششی طراحی کرده‌اند
که ما عوالم دیگر را نبینیم
چشم‌مان را ضعیف خلق کردند
تا جن و پری را ندیده
به غیب قضاوت نکنیم
تا مطیع از عاصی شناخته گردد
و این همان خلقت اعظمی‌ست که خداوند به خاطر آن خود را می‌ستاید:
«فتبارک الله احسن الخالقین»

پس علم چه می‌شود؟
تکلیف علم چیست؟
علم سیری اجمال به تفصیل دارد
علم تدریجی‌ست
قرار نیست کاملاً فضا شفاف شود
تا به علم عمل کنیم
علم ما بر مبنای سرپرستی و ولایت و ربوبیت خدای متعال است
ما وقتی حرفی را از استاد خود می‌شنویم
حرفی فلسفی
آن را با میزان می‌سنجیم
میزان «عبودیت حضرت حق» است
اگر تشخیص دادیم این سخن با عبودیت بیشتر می‌سازد
به آن عمل می‌کنیم
و خداوند به سبب عمل کردن به «محتمل الاطاعه»
به ما علم می‌دهد
علمی که نسبت به قبلی تفصیل است و نسبت به مرحله بعد اجمال دارد
ابهامی در عین روشنی
پیش از خود را روشن می‌کند
پس از خود را همچنان در غبار نگه می‌دارد
بعد از عمل متوجه می‌شویم که عمل ما چقدر دور از حقیقت ذات احدیت بوده
و چقدر نادرست می‌پنداشتیم
ولی خداوند همین را می‌پذیرد
زیرا در هر وهله
عقل مکلّف است
مکلّف است به عبادت
زیرا خداوند انسان و جن را برای همین خلق کرده است:
«وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون»
وقتی عقل عبادت کرد
یعنی خود را در مسیری که اطاعت می‌دانست قرار داد
خداوند علم می‌دهد

پس چه شد؟
این انتظار که عقل باید مسائل را کما هو حقّه بفهمد
این‌که دنبال علم کماهی هستیم
بماهوهو
اگر توقع داشته باشیم عقل ما به علم صددرصد برسد
و اشیاء و موضوعات را همان‌طور که هستند
ماهیت آنان را کامل دریابد
اساساً انتظار نادرستی‌ست
این «عقل در دنیا» نیست
عقل در برزخ است
عقل در آخرت است
عقل در فضا و مکانی‌ست که حجاب‌ها را برداشته باشند
یوم الحسرة این‌چنین است
اما در دنیا
عقل قرار است
دقت بفرمایید
معمول فلاسفه در همین «قرار» اشتباه کرده‌اند
عقل قرار است که تشخیص ندهد
چه چیز را؟
عقل نباید حقیقت اشیاء را تشخیص دهد
اما عقل باید رابط خوبی باشد
عقل باید اوامر الهی را به خوبی تشخیص دهد
همین است که انبیاء «علی قدر عقول الناس» سخن گفته‌اند
مردم حرف خدا را باید بفهمند
عقل برای این است

چه شد؟
پیش‌فرض تغییر کرد
عقل از بت بودن خارج شد
«بت بزرگ» بشریت در تمام اعصار
بت بزرگی که ابلیس را شکست
نه این‌که ابلیس از ابتدا خداپرست بود و ناگهان کافر شد
استاد حسینی(ره) اصلاً به حرکت دفعی در مخلوقات قائل نیست
دنیای ما دنیای ترکیب است
حرکت همیشه تدریجی‌ست
ابلیس از ابتدا کافر بود
فقط این مطلب در آن لحظه هویدا گشت
خداوند با «پنهان کردن» فضای غربال‌کردن فراهم نمود
و این همان کاری‌ست که با ما می‌کند
و این فریب نیست
این رسوا شدن فریبی‌ست که مخلوق به خود داده است
ابلیس خود را فریب داده بود
هزاران سال
که تصور می‌کرد
فقط تصور می‌کرد که خداپرست است
فریب خودش برای خودش و همگان آشکار شد

اگر دنیا را این‌طور بنگریم
یعنی همان‌طور که خداوند توصیف فرموده است
و انبیاء بیان کرده‌اند
بسیاری از سؤالات لاموضوع می‌شوند
اصلاً منتفی می‌شوند بالکل

این عقلی‌ست که دنبال عبودیت است
استاد حسینی(ره) آن را «عقل متعبّد» می‌نامد
نظریه‌ای که بنیان فلسفه را بر هم خواهد زد
فلسفه‌ها
تا امروز که دیده‌ایم
همه بر «عقل محض» استوارند
و این بزرگ‌ترین شرکی‌ست که بشر بدان مبتلاست

امیدوارم مطلب روشن شده باشد
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نابغه کوچک + یکشنبه 93 دی 14 - 11:14 صبح

اخیراً کارتونی از شبکه پویا پخش شد
کودکی
که در یک بازی عجیب استاد بود
بازی‌ای که تا به حال نمی‌شناختم

دیدم اما بچه‌هایم اشتیاق عجیبی به این بازی پیدا کرده‌اند
وقتی آن را با این هیجان
در کارتون مذکور می‌بینند

پرسیدم: می‌خواهید برای شما هم از این بازی درست کنم؟!
بالاتفاق خود را به آغوشم پرت کردند و گفتند: «بله، بله، بله ...»
حتی سیدمرتضی
انگشتانش را به شکل مخصوص بازی ویچی در آورد! :)

این شد که اینترنت را کاویدم
راهنمای فارسی آن را از اینجا
و راهنمای انگلیسی را از اینجا خواندم

از روی تصاویری که دیدم
یک نما در فتوشاپ ساختم
یک‌بار صفحه بازی را با طرح چوب تزیین کردم
و یک‌بار با طرح سنگ
و اما مهره‌ها
تعدادی دایره مشکی کشیدم
در همان صفحه فتوشاپی
بعد از این‌که پرینت A3 رنگی گرفتم و لَمینت کردم
تمام مهره‌ها را که با قیچی بریدیم
من و مریم
عملاً مهره‌هایمان یک‌رو سیاه و یک‌رو سفید شد

خب مهره‌های بازی اصلی از سنگ باید باشد ظاهراً
ما کاغذی ساختیم
ولی بودن لمینت در دو روی آن
استحکام خوبی به مهره‌ها داده است

دیروز تمام شد
من و مریم بازی کردیم
چند بار من بردم
و چند بار او

در پس‌زمینه سنگ می‌بینید که چگونه مریم که مشکی است
مرا که رنگ سفید دارم محاصره کرده و برنده شده است
و در تصویری که پس‌زمینه چوب دارد
این من بودم که با رنگ سفید
به ناگاه مهره‌های سیاه حریف را خفه کردم!
راه تنفسش را بستم
و برنده شدم!

بازی فکری جالبی‌ست
به نظرم متأثر از نگاه کنفسیوسی به جهان هستی‌ست
نگاه خیر و شرّ
که نماد آن دایره «ین و یانگ» است

این‌که سیاه همیشه ابتدا بازی را شروع می‌کند
و سفید به او گاهی مهلت می‌دهد
که تا چند گام پیش بیاید
و سپس تلاش می‌کند
تا راه نفس او را ببندند
در هر کجا از عالم که شرارت می‌نماید!

مانند بحث معاد سیدمنیرالدین(ره)
که فاعلیت منفی در عالم را
متقدّم زمانی می‌داند
بر فاعلیت مثبت
بحثی که در جلسات 34 الی 39 مبادی اصول فقه (1374) طرح می‌نمایند...

از فرصت‌ها باید استفاده جُست
و زندگی کودکان همه‌اش فرصت است
فرصت برای ارتقاء آگاهی‌های آنان
درک آنان
قدرت فهم و استنتاج ذهنی
قدرت برای تغییر آینده
همین کودکان امروز هستند که آینده را می‌سازند!
شک دارید؟!
پس: «إغتنموا الفرص...»


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: بازی 21 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 13 + جمعه 93 دی 12 - 7:0 صبح

خواستم چند روز از سوالاتم بگذرد و مجدد مزاحم شوم که خودم هم خجلت زده نباشم، هرچند که چنین چیزی ممکن نمی باشد.
قسمتی ازسوالاتم را باید تلفنی از خدمتتون بپرسم چون در مورد مغز در خمره مجاب نشدم.
اما سوال دیگری نیز که از خدمت شما پرسیدم و متوجه فرمایش شما نشدم عرض چنین بود:
مثلا منِ نوعی وارد رشته ی فلسفه می شوم و با انبوهی از نظریات فیلسوفان غرب و شرق و اسلامی و..... مواجه می شوم.حال سنگ محک من چیست که بدانم کدام درست گفته اند و کدام غلط؟و آیا من که دارم تحصیل فلسفه می کنم آیا به بیراهه نمی روم و راه من به ترکستان نیست؟اینجا باید یک سنگ محکی باشد که من به دنبال آن هستم.
چراکه اگر قرآن و روایات باشد که فلسفیدن با عقل است منهای شرع البته در فلسفه ی محض و اگر بخواهیم قرآن و احادیث را ملاک قرار دهیم که حکمت متعالیه برگرفته از آن است و هزاران اشکال از آن می گیرند و در مسائلی نیز منقولات مطلبی از موضوعی به میان نیاورده اند اینجا تکلیف چیست از کجا باید مطلب درست را یافت؟
با تشکر از شما استاد مهربان.

هزاران هزار سال درگیری بشر همین بوده است
گرفتاری انسان عاقل همواره در سنگ محک است
همه فلاسفه و دانشمندان بر سر همین نکته جدال کرده‌اند
هزاران نحله فلسفی و عرفانی از همین رو پدید آمده و فضا را مشوّش نموده
این گردوخاکی که به پا شده
که چشم چشم را نمی‌بیند
حق و باطل اگر در این فتنه به هم آمیخته
و مرز نامشخصی پدید آورده
و گمراهان و ضالین زیاد شده‌اند
همه و همه برای همین است که «ملاک حق و باطل» دانسته نشده
کشف نشده
یافت نشده است
چرا؟!

مطلب بسیار ساده است
خوب توجه بفرمایید
ملاک حق و باطل
صدق و کذب
مطابقت با واقع و یا عدم مطابقت با واقع
از دو حال خارج نیست
یا این ملاک درون عقل ماست
یا بیرون عقل ما
تا این‌جا که مسأله‌ای نیست؟!
اشکالی هم نیست
اما شبهه تازه از همین‌جا پدید می‌آید

اگر ملاک درون عقل ما باشد
ملاکی که بتواند به ما بگوید این پنداری که داریم
این نظریه‌ای که شنیده‌ایم
این حرف و سخنی که از خود ساخته‌ایم
این اعتقاد و باوری که داریم
اگر ملاک درون عقل ما باشد
شبهه پدید می‌آید
شبه این است:
ملاک درونی چطور می‌تواند انطباق درون و بیرون را نشان دهد؟!
یعنی مثلاً بگوییم اگر ذهن ما بر اساس منطق صوری عمل کرد
و بر اساس این منطق به یقین رسید
این یقین، درون ماست
و تمام مسیری که طی نموده نیز درون ماست
چگونه حالات درونی خودشان می‌توانند قاضی بین بیرون و درون باشند
در حالی که واقعیتی که ما به دنبال آن هستیم بیرون ماست!
این اولین بن‌بست

اما اگر ملاک بیرون باشد
بیرون عقل ما یک ملاکی وجود داشته باشد
مثلاً قرآن و حدیث
که عقل ما پس از ارتباط با آن ملاک
اگر شاخص‌های ملاک مزبور اعلان کردند که انطباق صورت پذیرفته
عقل حکم نماید که آن‌چه پنداشته و اعتبار کرده با واقع مطابق است
و اگر ملاک جواب نادرست داد
بفهمیم که اشتباه اندیشیده‌ایم و نظریات‌مان باد هوا بوده
خب این ملاک، فرض که وجود داشته باشد
تازه اول کلام است
علم به خود این ملاک چطور حاصل می‌شود؟!
مثلاً این ملاک باید آلارم بدهد که ما اشتباه فهمیده‌ایم
یا درست اندیشیده
معرفت ما به این ملاک چطور حاصل شود؟!
خود آن هم در مظان خطاست
ممکن است تصور کنیم که آن ملاک به ما پاسخ درست داده
مثلاً دماسنجی داریم که گرمای آب را نشان می‌دهد
فرض که یقین داریم دماسنج صحیح عمل می‌کند
از کجا یقین کنیم که عدد روی دماسنج را به درستی قرائت کرده‌ایم؟!
با چه ملاکی؟
به چه ملاکی صحت ادراک خود از ملاک بیرونی را محک بزنیم؟!

عجب ماجرایی‌ست؟!
اصلاً انگار ملاک بی‌ملاک
یعنی چه می‌شود؟!
ملاک نه می‌تواند درون عقل باشد
و نه بیرون عقل
پس کجاست؟!

تمام مسلک‌های معرفت‌شناسی در همین نقطه گرفتار شده‌اند
شناخت‌شناسی عرفانی کاملاً ملاک را درونی تعریف کرده
همین‌که فرد خودش یقین کند کافیست
شهود ملاک است
ملاک لازم و کافی
نتیجه چه شده؟!
بین عرفا اختلاف شده
فلان عارف مشهور در فتنه 88 طرف فتنه‌گران را گرفت
فلان یکی عارف او را طرد کرد و گفت اشتباه کرده
بین دو عارف که بنده به هر دو اعتقاد داشتم و ارادت
معمولاً خدمت‌شان که می‌رسیدم در یک مجلس حاضر می‌شدند
چنین اختلاف بزرگی افتاد
یکی اصلاً مدتی از کشور خارج شد!
این هم اثر درونی بودن ملاک

تجربه‌گرایان به سراغ ملاک بیرونی رفته‌اند
عموم فلاسفه غرب
از استقراء کمک گرفته‌اند تا ملاکی بیابند
اگر چه این ملاک ظنی‌ست و یقین نمی‌آورد
ولی در حدّی که کار راه بیاندازد
اعتماد می‌نمایند

شهید صدر برای این ملاک بیرونی ظنّی دنبال محمل یقینی گشت
کتابی نوشت و با روشی برگرفته از حساب احتمالات
مدعی شد توانسته است استقرائی بسازد که یقین‌آور باشد
چرا؟!
چرا چنین زحمتی متقبّل شد؟
تا ملاک بیرونی را به رسمیّت برساند

فلاسفه چه کردند؟!
خود را مشرف بر بیرون و درون یافتند
قواعدی از خود ساختند
که معتقد بودند هم بر جهان بیرون حکم‌فرماست و هم جهان درون
قواعد مشترک بین ذهن و خارج
مثلاً ماهیت
ماهیت را مشترک بین وجود خارجی و وجود ذهنی گرفتند
و این شد ملاک تطابق
یا در اصالت وجود
خود را وحدت خارج و ذهن پنداشتند
و اصلاً سؤال منتفی شد
چون امکان عدم انطباق ذهن و خارج منتفی‌ست
وقتی هر دو واحد شوند
دوئیت و تغایری نیست که نیاز به تطابق باشد!

اما پاسخ چیست؟!
پاسخ در فهم صحیح اشکال نهفته است
اشکال این طور بیان می‌شود:
ملاک حقانیت و صحت و صدق، آیا درون عقل است یا بیرون آن؟!
همین‌جاست که تناقض خود را نشان داده
انتزاع عقل کار خود را نموده
و دو طرف برای ما ساخته است
درون و بیرون!
اما آیا درون و بیرون با هم بی‌ارتباطند؟!
اگر قرآن و روایات بیرون عقل باشند که هستند
معلوم است که نمی‌توانند ملاک صحت قضایای عقلی شوند
زیرا فهم صحیح‌شان خود بدون ملاک است
اگر هم عقل از درون واجد ملاک باشد
این ملاک بین آدم‌های مختلف متکثّر می‌شود
متفاوت
و نه قابل تفاهم است و نه قابل اثبات
مطابق بودنش با بیرون
اما اگر از فضای نقیضین خارج شویم
اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم

فراموش نکنیم
نقیضین دو مفهوم متضایف هستند
که فقط در ذهن جای دارند
در میان مفاهیم
در جایی که عقل با انتزاع عمل می‌کند
جهان واقعیت بسیار متفاوت با جهان ذهن است
با فضای انتزاع و تصوّر
در واقعیت فقط ترکیب هست
تمام اشیاء در ارتباط ترکیبی با هم
در تأثیر و تأثّر

اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم
که در موضوع حقانیت و ملاک برای آن
باید که بیرون بیاییم
زیرا یک طرف قضیه واقعیت است که مرکّب است و غیرانتزاعی
در این صورت ما با «ربط» مواجه هستیم
ارتباط درون و بیرون
عقل با خارج از خود مرتبط است
و در کشاکش این ارتباط باید ملاک تعریف شود

این بحث تفصیل زیادی دارد
باید مسیری که از «ربط» گشودیم ادامه یابد
در امتداد این مسیر به سرفصل‌های دیگری می‌رسیم
و قدم به قدم پیش خواهیم رفت
تا بتوانیم ملاک حق و باطل را بیابیم

استاد حسینی(ره) مدعی‌ست این کار را کرده است
سه دور بحث فلسفه دارد
یک دور از ماهیت و وجود کوچ می‌کند به «ربط»
تا واقعیت را بشناسد
نه آن‌جور که ما معمولاً در ذهن خود به صورت انتزاعی می‌شناسیم
دور بعد، از کشش و «تعلق» سخن می‌گوید
وقتی با اشکالاتی در تحلیل «ربط» مواجه می‌شود
سپس این «تعلق» را با مفهومی توصیف می‌نماید
که خود آن را «ولایت»‌ می‌نامد

بگذریم
اگر بخواهم به نتیجه بحث ایشان ارجاع بدهم
و از مسیر آن صرف نظر کنم
مستقیم به جواب مراجعه کنیم
نظریه ایشان این است:
ملاک حق و باطل در ادراکات
در فهم ما
به نسبت میان ما و خارج باز می‌گردد
و این نسبت، در «عمل» خود را نشان می‌دهد
جهان دارای «خالق» است
و هر حرکتی که سازگار با خلقت او باشد
قطعاً حرکتی اشتدادی و رو به رشد است
عقل پیوسته با افعالی که بروز می‌دهد
با اراده‌هایی که می‌کند
نسبت خود را با نظام عالم «تغییر» می‌دهد
اگر هم‌مسیر با ربوبیت خالق عمل کند
پیوسته رشد منزلت پیدا می‌کند
و همین رشد و افزایش قدرت دلیل بر حقانیت می‌گردد
اما اگر برخلاف جریان خلقت حرکت کند
پیوسته ضعیف و سست می‌گردد
به نحوی که هم خود متوجه این ضعف می‌گردد
هم کسانی که با او در ارتباطند

بگذارید ساده‌تر بگویم
از مفاهیم فلسفی دورتر شویم
ما در زندگی خود به مشکلاتی برمی‌خوریم
این مشکلات همان فتنه‌هایی‌ست که خالق ما را با آن‌ها می‌سنجد
متناسب با موضعی که اتخاذ می‌نماییم
و فعلی که انجام می‌دهیم
اگر در هر مسأله‌ای طرفی را که حق تشخیص می‌دهیم برگیریم
و طرف باطل را واگذاریم
حتی اگر تشخیص ما نادرست باشد
ما را به پله بعدی می‌برند
در پله بعدی اشراف پیدا می‌کنیم به آن‌چه قبلاً نمی‌دانستیم
و حتی متوجه ممکن است بشویم که در موضع‌گیری قبلی اشتباه کرده
واقع را نادرست فهمیده بودیم
ولی ملاک ارتقاء رتبه، عمل به علم است
«من عمل بما علم، علّمه الله ما لم‌یعلم»
قصه این است.

گرفتاری تمام فلاسفه غربی در یک جمله است:
«جهان را بدون خدا فرض کردند و خواستند با عقل راه را بشناسند»
این غیرممکن است
محال
عقل محال است که بتواند واقع را بدون اراده و اذن خدا درک کند
خداوند وجود دارد
و ما این را در عمل خود می‌یابیم
وقتی به چالش‌های عملی در زندگی برمی‌خوریم
و طرف حق و باطل را می‌بینیم
همین‌که طرفی را که حق تشخیص دادیم بگیریم
و به آن عمل نماییم
به علم جدید می‌رسیم
و این علم جدید در حقیقت حقانیت به علم قبلی ما می‌دهد
با این علم جدید است که می‌توانیم تشخیص دهیم علم قبلی ما چقدر مطابق بوده است
چقدر صادق بوده
به همان اندازه که سبب رشد شده
ما را از چالش‌ها بیرون کشیده
ارتقاء منزلت بخشیده

اگر می‌شد گوشه‌ای نشست و با عقل محض
به قول فلاسفه غرب‌اندیش: «خِرَد ناب»
صحیح را از سقیم تشخیص داد
و درست را از غلط
اصلاً دیگر دنیا «دار امتحان» نمی‌شد
امتحان دنیا به همین ضعف عقل است
این‌که انسان به علم تبعی خود عمل نماید
یعنی بفهمد که حقیقت اشیاء را نمی‌فهمد
ولی می‌فهمد که خدا از او فلان عمل را خواسته است
بدون این‌که حقیقت آن عمل را کشف نماید، باید که به آن عمل کند
این می‌شود اطاعت
این اطاعت به علم منجر می‌شود
و هر علمی برای رفتار قبلی ملاک است
فرد مؤمن به تدریج می‌یابد چگونه با هر مرحله از عبودیت به یک مرحله از علم می‌رسد

اگر خدا را از معادله «ملاک عقل» خارج نماییم
دقیقاً همان راهی را خواهیم رفت که نیچه رفت
بعد از سال‌ها فلسفه‌بافی
و نوشتن بهترین کتاب‌های فلسفی
و ارائه معروف‌ترین و مشهورترین و ستایش‌شده‌ترین نظریه‌های فلسفی
خودکشی خواهیم کرد
مانند فوکوی جامعه‌شناس
مانند صادق هدایت ادیب و باستان‌شناس

استاد حسینی(ره) «خالق واحد» را لازمه تعریف ملاک در معرفت‌شناسی دانست
و علم را نتیجه تصرّف او تعریف کرد
دلیل نظم خلقت هم علیّت نیست
از نظر ایشان
نظم جهان هستی به دلیل واحد بودن خالق است
یک خالق بر یک رویه عمل می‌نماید
و این سبب نظام یکپارچه و منظم فعلی شده است
آیا شما ملاک دیگری برای اثبات صحّت ادراکات عقل به نظرتان می‌رسد؟!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 12 + جمعه 93 دی 5 - 9:0 عصر

باز هم سپاس و تشکر بابت پاسخ کامل شما.
1-استاد موشح مطلبی که در مورد «مغز در خمره» فرمودید یعنی جواب یقینی
ندارد که بشود به آنها پاسخ گفت.

2-سوال دیگر اینکه مگر همه با عقل استنباط نمی کنند پس چرا هر کسی به یک
نتیجه می رسد و از کجا میتوان تشخیص داد جواب چه کسی درست می باشد؟

3-آیا همانطور که فلسفه ی غرب بر فیلسوفان ایرانی تاثیر گذاشت چه در قبل
و چه حال فیلسوفان ایرانی هم توانسته اند بر فلسفه ی غرب تاثیری ایجاد
نمایند؟اگر جواب بله است لطف می کنید بفرمایید در چه زمینه ها ومباحثی
این تاثیرات بوقوع پیوسته؟

اگر اندکی با منطق صوری آشنا شوید
متوجه «صوری» بودن آن می‌شوید
منطق صوری تنها صورت قضایا را اثبات می‌کند
مواد قضایا را ثابت نمی‌نماید
و هیچ ضابطه قابل پذیرشی برای اعتبارسنجی آن‌ها ارائه نمی‌کند
مثلاً منطق می‌گوید: اگر الف ب باشد و ب هم ج باشد
لاجرم و حتماً و ضرورتاً و بدون تردید باید معتقد شویم که الف ج است
همین!

اما منطق هرگز نمی‌تواند اثبات نماید که آیا واقعاً الف ب هست؟!
خود منطقیون در انتهای بحث‌های منطقی
معمولاً چیزی از مواد فهرست کرده‌اند
گفته‌اند که مواد یا یقینی هستند یا نیستند
مواد یقینی را تقسیم کرده‌‌اند به بدیهیات اولیه و بدیهیات ثانویه
مسلمات و مشهورات و انواع قضایا از حیث مواد

همین اشکال را صدها سال پیش به ابن‌سینا گرفتند
گفتند این منطقی که شما می‌گویید
و زیربنای استدلالات فلسفی خود قرار می‌دهید
هیچ چیزی را اثبات نمی‌کند!؟
فقط حداکثر می‌تواند تطبیق به مصداق نماید
مثلاً می‌دانیم که «هر گاوی چهار پا دارد»
سپس اگر بفهمیم «مشت‌حسن گاو دارد»
به واسطه تسلط بر منطق حکم خواهیم کرد که: «گاو مشت‌حسن چهار پا دارد»!
اما سؤال منتقدان این است:
شما کبرای کلّی را از کجا آوردید؟!
از کجا فهمیدید که «هر گاوی چهار پا دارد؟»

این‌جاست که پاره‌ای معتقد شدند منطق صوری متکی بر استقراست
کبریات آن
زیرا تنها از طریق استقراست که می‌توان حکم کرد: «هر گاوی چهار پا دارد»
همین است که فیلسوفان غربی
بسیار بیشتر از هم‌ترازان شرقی خود
برای اثبات منتج بودن استقرا تلاش نموده‌اند
اما استقرا را فلاسفه اسلامی مفید یقین نمی‌شناسند
پس چنین منطقی به چه کار می‌آید؟!

اکنون فلسفه‌ای را در نظر آورید که بر این منطق استوار است
فلاسفه‌ای که با قواعد منطق صوری استدلال می‌چینند
چه می‌شود؟!
صدها فلسفه ایجاد می‌شود که همه از برهان استفاده می‌کنند
همه عقلی
همه عقلانی و منطقی و مستدل
تفاوت در کجاست؟
چه فرقی در فلاسفه بوده که این همه فلسفه بافته شده؟
تفاوت در مواد اولیه است
یکی اصل واقعیت را بدیهی گرفته
همه استدلالات را بر آن چیده
دیگری در علیّت تردید نموده
استدلالات خود را بر آن اساس قرار داده
بله، فلسفه از منطقِ استدلال قدرتمندی استفاده می‌کند
ولی این منطق تنها صورت استدلالات را ارزیابی می‌نماید
به مواد کاری ندارد
در مواد، فقط دسته‌بندی دارد
می‌گوید اگر مقدمات را از بدیهیات گرفتی
نتیجه هم یقینی خواهد شد
ولی منطق هرگز به ما نمی‌گوید کدام قضایا بدیهی هستند
و ملاک ارزیابی بدیهی چیست!

اکنون سؤال دوم شما
از کجا می‌توان تشخیص داد جواب چه کسی درست است؟!
واقعاً از کجا؟!
با چه منطقی می‌توان ارزیابی کرد؟
اصلاً آیا منطقی وجود دارد که به ما بگوید مقدمات استدلال کدام فیلسوف صحیح است؟
خیر
ظاهراً وجود ندارد
صورت استدلال را منطق صوری کنترل می‌نماید
ولی مواد قضایا را
موضوع و محمول و نسبت حکمیه در هر قضیه را…

این‌جاست که فیلسوف به تصوّرات خود پناه می‌برد
به ارزش‌های خود
به پیش‌فرض‌های خود
این‌جاست که امثال سروش و مجتهد شبستری به تبع پوپر و سایر تکثّرگرایان
معتقد می‌شوند هیچ نتیجه قطعی وجود ندارد
زیرا هیچ پیش‌فرضی را نمی‌شود کنترل نمود
وقتی مقدمات استدلال را نشود اعتبارسنجی کرد
پلورالیست‌ها متولد می‌شوند که می‌گویند:
«همه راست می‌گویند»
زیرا همه بر اساس پیش‌فرض‌های خود استدلال می‌نمایند!

حالا همین مطلب را به پرسش یک متصل کنیم
قضیه خمره و مغز و سیستم عصبی قلابی وصل شده به آن
که اطلاعات غلط به او می‌دهد
ولی نه این‌قدر غلط که مغز متوجه قلابی بودن اطلاعات شود…
بله؟!
بله، دقت بفرمایید
فرض «مغز در خمره» این است
این‌که اطلاعات اگر چه ساختگی‌ست
ولی خیلی «خوش‌ساخت» است
دقیق و سنجیده
دقیقاً وقتی مغز اراده خوردن می‌کند
احساس حرکت دست دارد
احساس چشیدن دارد
تمامی حواس او دقیقاً با نرم‌افزار کنترل می‌شوند
به نحوی که او اساساً متوجه فیک و قلابی بودن سیستم نشود!

این را تا همین‌جا داشته باشید
پس با دو مسأله مواجه هستیم که با هم مرتبط‌ند
پیش‌فرض‌ها
و اطلاعات نادرست و ساختگی
هر دوی این‌ها خاستگاه واحدی دارند؛ «علم»
انسان علم و آگاهی را از کجا می‌آورد
و چطور می‌تواند مطمئن شود این علم مطابق با واقع است
فیلسوفی که به نتیجه الف می‌رسد
با فیلسوفی که به نتیجه ب می‌رسد هیچ فرقی ندارد
تنها فرق در این است که فیلسوف الف گزاره ج را درست تلقّی کرده بود
و فیلسوف ب همان گزاره ج را نادرست می‌دانست
اگر ما بتوانیم مبنایی برای ارزیابی درستی یا نادرستی گزاره‌ها بیابیم
آن‌وقت است که می‌توانیم بگوییم حق با فیلسوف الف است یا ب

گروهی همین‌جا متوقف شده‌اند
معتقدند که اصلاً هیچ راهی نیست که بشود درستی یک گزاره را فهمید
این‌ها همان سوفسطاییان عصر جدیدند
همان‌که عرض شد اصل واقعیت را قبول دارند
ولی علم یافتن به واقعیت را غیرممکن می‌دانند
علم قطعی داشتن را
بعضی از این افراد پراگماتیست در عرصه نظر شدند
ولی همه‌شان در عرصه عمل قطعاً پراگماتیست هستند

به سؤالی باز می‌گردم که پیش از این پرسیده بودید
چرا با این‌که همه آنان نان می‌خورند، در نان شک می‌کنند؟!
فلاسفه زندگی خود را بر مبنای عمل می‌سازند
نه نظر
همان فیلسوفی که معتقد است شاید نان وجود نداشته باشد
یا اگر موجود است دقیقاً نمی‌دانیم چیست
همان هم در عمل پراگماتیست است
به کارکرد و عملکرد و نتیجه فعل کار دارد
این‌که وقتی نان را می‌خورد دلش آرام می‌شود
درد از بین می‌رود
و لذت بر وجودش مستولی می‌گردد

این جمله از هیوم است:
«ای خواننده‌ای که استدلال‌های مرا خواندی، این استدلال‌ها علیت را برای تو در معرض شک و شبهه قرار می‌دهد ولی همین که کتاب مرا بستی، باز چنان زندگی می‌کنی که گویا به علیت قائلی. از شما چه پنهان خود من همچنین هستم. یعنی به محض اینکه دفتر و قلم را بستم، تا تشنه می‌شوم سراغ آب می‌روم و هیچ وقت نمی‌گویم شاید چوب هم رفع عطش کند. گرسنه می‌شوم سراغ نان می‌روم»
پدر فلسفه غرب و در حقیقت پدر شک‌گرایی، دکارت، نیز
با این‌که در مباحث نظری به شدت شک‌گراست
می‌گوید: «شک را نباید به رفتار خود در زندگی تعمیم دهیم» (اصول فلسفه، ص228)

بعضی این عملگرایی را نظری تحلیل نمودند
و رسماً خود را پراگماتیست نامیدند
این فلاسفه معتقدند فارغ از این‌که واقع چیست
و آیا آن‌چه ما از چیستی آن می‌دانیم صحیح است یا خیر
همین‌که بازتاب عمل را استقرا می‌کنیم
ارزیابی و تحلیل
همین برای زندگی ما کافیست!

این بحث را نگهدارید
آن فلاسفه «غربی - یونانی» که فلسفه «اسلامی - عربی -‌ ایرانی» را با اندیشه‌های خود شکل دادند
چه که این فلسفه ترجمه شده
یک فهم متفاوت از فلسفه یونانی بود
در هر سه نحله مشائی و اشراقی و متعالی
حتی با آن نظر شاذ محقق دوانی
قطعا ً بر نحوه اندیشیدن مردمان این منطقه تأثیر شگرفی گذاشتند
ولی این فلسفه زمانی به مغرب‌زمین رفت
که دانشمندان غربی در حال فرار از فلسفه ارسطویی بودند
در حال فرار از سلطه بی‌حدّ و مرز کلیسا بر علم
قرون وسطی در حال پایان
و عصر نوزایی آغاز شده بود؛ «رنسانس»
فلاسفه غرب از همان لحظه اول با نگاه ناباوری به فلسفه شرق نگریستند
آنان پزشکی و مهندسی را از مسلمانان فراگرفتند
ولی به فلسفه آنان پشت کردند
بنده نمی‌توانم تأثیری از فلسفه مشرق‌زمین بر غرب بیان نمایم
یا از بی‌اطلاعی‌ست
که بوده و خبر نشدم
و یا واقعاً چنین نیست
تاریخ ویل‌دورانت را که می‌خواندم چنین تأثیری ندیدم
در فلسفه غرب امروز نیز چنین تأثیری دیده نمی‌شود
اصلاً غرب از ارسطو گذشت تا به شکاکیت و تردید و تجربه‌گرایی رسید
چگونه از شاگردان ارسطو تأثیر بپذیرد؟!

برگردیم به «خمره»
واقعاً به نظر شما اگر مغز من و شما در خمره‌ای تحت کنترل باشد
می‌توانیم آن را بفهمیم؟
چطور بفهمیم که اطلاعات ساخت‌یافته‌ای به ما تزریق می‌شود؟!
آیا این اطلاعات حاکی از واقعیتی در خارج است
یا ساخته یک نرم‌افزاری که هیچ از حقیقت بهره ندارد!
واقعاً چطور؟!

من یک پاسخ در ذهن خود داشتم
پیش از آن‌که مشغول نوشتن این مطلب شوم
ولی از خود پرسیدم
آیا پاسخ دیگری نیز وجود دارد که از آن بی‌‌خبر باشم
حداقل به زبان فارسی
این شد که جستجویی کردم
تنها پاسخی که یافتم در یک مقاله بود:
http://www.hawzah.net/fa/article/articleview/79867?ParentID=79548
مقاله‌ای که شما خود نیز می‌توانید مطالعه نمایید
و ببینید آیا پاسخ ارائه شده در آن قانع‌کننده هست یا خیر

شبهه مغز در خمره (brain in a vat)
یکی از پیچیده‌ترین شبهات عصر ماست
عصر مدرن
اگر می‌خواهید وسعت تأثیرگذاری و پذیرش آن را در غرب ببینید
کافیست عبارت انگلیسی آن را جستجو نمایید
این نتایج را مشاهده بفرمایید:
http://www.google.com/search?q=brain+in+a+vat&tbm=isch

اگر خاطر داشته باشید
روشی که شهید مطهری در پاورقی اصول فلسفه به کار می‌گیرد
تا مطابق بودن علم با واقع را اثبات کند
این‌گونه است:
همین‌که احتمال بدهیم علم می‌تواند مطابق واقع نباشد
هیچ علمی دیگر نخواهیم داشت
و حال این‌که یقین داریم علم‌هایی داریم
پس علم مطابق واقع است

یک پاسخ معروفی هم دارند به شک‌گرایان
پاسخی که از بسیاری اساتید دیگر هم شنیده‌ام:
اگر در وجود علم شک داری
پس یک یقین داری
یک علم
یقین داری که شک داری
پس هر شک‌گرا حداقل یک علم دارد، به گزاره: «من شک دارم»
وقتی یک مصداق واقعی برای علم در خود یافتی
پس انکار کلّی تو نسبت به این‌که «هیچ علمی ندارم» باطل می‌شود!

این استدلالات را دقت بفرمایید
مقاله مزبور نیز درباره قضیه «مغز در خمره» مشابه این پاسخ‌ها را دارد
استاد حسینی (ره) یک اشکال به این استدلالات دارند
که عرض نمی‌کنم
زیرا نمی‌خواهم ساختمان‌هایی که به زحمت ساخته شده است زودتر از موعد فرو بریزد
تا وقتی‌که به نظر می‌رسد بر پایه ایستاده‌اند و استوارند
بگذار ایستاده باشند
لذا هیچ نظر رد یا قبولی را نسبت به آن‌ها عرض نمی‌کنم
قضاوت با هر خواننده
و هر شنونده‌ای
که با استدلالات فوق مواجه می‌شود
اما آن پاسخی که بنده می‌توانم برای مسأله «مغز در خمره» عرض کنم با یک کارتون آغاز می‌شود
کارتون «رالف خرابکار»

شخصیت اصلی این کارتون از یک بازی گرفته شده است
این شخصیت در آن بازی حضور دارد
وجود دارد یعنی
و کارش خراب کردن خانه است
خانه‌ای که آن نیز در بازی وجود دارد
یکی هم هست که باید خانه را دوباره بسازد
مدام تعمیر کند
شخصیت تعمیرکار توسط رایانه کنترل نمی‌شود
آن را من و شما با دسته‌های بازی کنترل می‌نماییم
ما در این بازی نقش تعمیرکار ساختمان را داریم
و رالف چه؟
او یک عنصر در بازی‌ست که فقط خراب می‌کند

این کارتون به این شخصیت الکترونیکی هوش مصنوعی می‌دهد
وجودی مختار عطا می‌کند
اکنون شخصیت مذکور تصمیم می‌گیرد خوب باشد
می‌خواهد خرابکاری نکند
و ماجراهایی برای وی اتفاق می‌افتد

من با این‌جای داستان کار دارم
فرض بفرمایید واقعاً ما یک عنصر هوشمند بسازیم
فارغ از این‌که هرگز «هوش» معادل «اختیار» نیست
ولی اگر فرض نماییم که شخصیت رایانه‌ای هوشمند ما
بتواند از خود توصیفی ارائه نماید
و از محیط پیرامون خود
چه خواهد گفت؟!
او می‌گوید: «هستی متشکل از صفر و یک است»!
هر چه در عالم هست؛ یا صفر است و یا یک
و این صفر و یک‌ها اشیاء را می‌سازند
او معتقد است که «خانه درون بازی» هست
وجود دارد و واقعی‌ست
واقعی‌ست؟!
واقعاً واقعی‌ست؟!

به یک جمله از انیشتین توجه کنیم:
«چارچوب را تعیین کنید، تا جایگاه شیء معلوم شود»
در فرض نسبیّت
برای اندازه‌گیری هر چیزی نیاز به یک مبدأ مختصات داریم
استاد حسینی (ره) پا را از انیشتین فراتر گذاشته است:
«بگویید کجاست، تا بگویم چیست!»

رالف در کار خود موفق می‌شود
او در جهانی که «برای او واقعی‌ست» حرکت می‌کند
با سایر شخصیت‌ها برخورد می‌نماید
با خوب‌ها رفیق می‌شد
با بدها می‌جنگد
به دخترکوچولوی قصه کمک می‌نماید
شاه خائن شهر را سرنگون می‌نماید
عدل و داد را در تمام جهان داخل بازی برقرار می‌نماید
او به هدفش نمی‌رسد؟!
چرا می‌رسد
رالف عدل و داد در جهان را می‌خواهد
برای آن مبارزه می‌کند
و آن را به دست می‌آورد
فرض که تمام دنیای رالف مجازی باشد
که قطعاً هست
تمام دنیای او یک نرم‌افزار است که ما نوشته‌ایم
تا سیم برق را بیرون بکشیم
قطعاً تمام دنیای رالف
و خود او
و تمام شخصیت‌های پیرامونش
در یک آن
و در یک لحظه فانی می‌شوند
نابود نابود
اما عدالت چه؟!
این‌که او برای عدالت تلاش کرد
این‌که او ایثار کرد
این‌که او فعل خوب انجام داد و تصمیمات نیک گرفت
آیا این نیز به صفر و یک وابسته است؟!
اگر یک روز بخواهیم درباره افعال او قضاوت نماییم
اگر چه آثار افعال وی همه مجازی بوده‌اند و خیالی
آیا قضاوت ما حقیقی خواهد بود یا مجازی؟!
یعنی اگر رالف شخصیتی رایانه‌ای اما «مختار» باشد
لایق تشویق است یا مجازات؟!

این مقدمات را عرض کردم تا کمی ذهن‌مان آماده شود
اکنون به جهان خود باز می‌گردیم
نخستین سؤال این است:
«واقعیت چیست؟!»
اگر بخواهیم مثل رالف پاسخ دهیم
باید همان‌چیزی را بگوییم که فیزیک‌دان‌ها می‌گویند:
«جهان تشکیل شده است از اتم‌ها؛ پروتون، نوترون، الکترون و…»

وقتی ما از «مغز درون خمره» سخن می‌گوییم
انگار که از دنیای ماوراء آمده‌ایم
انگار که داریم خبر از غیب می‌دهیم
انگار ابتدا واقعیت را تعریف کرده‌ایم به «دنیایی که آن‌سوست»
ما با یک پیش‌فرضی وارد این نظریه می‌شویم:
«یک دنیایی ممکن است وجود داشته باشد که تمام دنیای ما درون یک خمره از آن دنیا باشد»
برای فهم این پیش‌فرض
برای این‌که فهم درستی از این پیش‌فرض داشته باشیم
باید به این نکته دقت کنیم
که در حقیقت ما با دو تعریف از «واقعیت» در این وضعیت مواجه هستیم
آن‌که شبهه «مغز در خمره» را طرح می‌کند
بین این دو واقعیت خلط می‌نماید
آیا ما جزئی از واقعیت شماره یک هستیم؟
آیا ما آن‌چه می‌بینیم و حس می‌کنیم از سنخ واقعیت شماره یک است؟!
قطعاً نیست
اگر فرض کنیم احتمال دارد ما مغزی درون خمره باشیم
قطعاً تمام دنیای ما از سنخ واقعیت شماره یک نیست
اما آیا این به معنای مجازی بودن دنیای ماست؟
آیا معنای پیش‌فرض مذکور این است که تمام رفتارهای ما خیالی و توهمی‌ست؟!*
بالنسبه واقعیت شماره یک بله
هیچکدام واقعی نیست
اما نسبت به واقعیت شماره دو چه؟!
ما در یک جهان واقعی هستیم
اما واقعیت آن به حسب درون خمره بودن است
ما واقعی هستیم
چرا؟!
زیرا اصلاً واقعیت تعریفش به این است
به چه؟!

از نهایه علامه طباطبایی کمک می‌گیرم
ایشان در ابتدای کتاب می‌گوید:
ما چیزهایی را پیرامون خود می‌بینیم
بوهایی را احساس می‌کنیم و...
اصل واقعیت را این‌گونه توصیف می‌نماید
اصلاً هر انسانی واقعیت را همین‌طور می‌فهمد
راهی که مردم با کمک آن به واقعی بودن یا نبودن یک پدیده پی می‌برند چیست؟!
این‌که «عکس‌العمل متناسب» را می‌سنجند
اگر تخم‌مرغ واقعی باشد
وقتی به زمین بزنم می‌شکند
اگر زدم و شکست پس واقعی‌ست
با این فرض
آیا جهان رالف واقعی‌ست؟
جهان درون خمره چی؟ ‌آیا واقعی‌ست؟
اگر فرض کنیم که ما درون خمره هم باشیم
جهان ما کاملاً واقعی‌ست
زیرا ما رفتار می‌کنیم
و عکس‌العمل متناسب با آن را دریافت می‌داریم
هیچ‌گاه از درون تخم مرغ فیل بیرون نمی‌آید
این تناسبات فعل ما با ادراکات‌مان
روشن می‌کند که این‌ها واقعی‌ست
اما آیا به معنای واقعیت از نوع اول؟
خیر
اما به معنای واقعیت از نوع دوم، آری!
اصلاً چه اشکالی دارد که جهان ما در خمره باشد؟!

چیزی که از جهان ما باقی خواهد ماند افعال ماست
آیا کتاب مقدس ما قرآن چیزی غیر از این می‌گوید؟
آیا خدا نمی‌گویند که «کل من علیها فان»
و نمی‌فرماید که از شما فقط اعمال‌تان باقی می‌ماند
عمل صالح و طالح
تا این‌که خداوند دوباره ما را از نو بسازد؟!
ما نباید از این‌که دنیای‌مان درون خمره باشد بهراسیم
چون یک مفاهیمی وجود دارد
که وابسته به «جنس» دنیا نیستند
چه دنیای ما صفر و یکی باشد
چه اتمی
و یا حتی مانند دنیای جنّ از آتش
یا مانند دنیاهای دیگری که نمی‌شناسیم
دنیای ما حتی اگر یک صفحه کاغذ باشد
و ما آدمک‌های دوبعدی در یک کتاب قصه
که یکی دارد سرنوشت ما را برای بچه‌اش می‌خواند
و رفتارهای ما را از بالا مشاهده می‌کند
البته اگر اصلاً اصطلاحات بالا و پایین در این‌جا معقول فرض شود
چه فرقی می‌کند؟!
تا زمانی که ما مختار هستیم
و عمل انجام می‌دهیم
این عمل از هر جنسی باشد معنای یکسانی دارد
عدل و داد در هر عالمی نیکی محسوب می‌گردد
و ظلم از هر جنسی باشد قبیح
و این برای «بودن» ما کافیست!

آخرین سؤال
آیا اصلاً می‌شود فهمید که ما در خمره هستیم یا خیر؟!
هیچ فرضی دارد؟
هیچ فرضی که یک فیلسوف بتواند با ارزیابی مدارک و شواهدی قضاوت نماید؟!
وقتی هیچ راهی وجود ندارد
وقتی یقین داریم اگر در خمره باشیم
به هیچ وجه من الوجوه نمی‌توانیم به قضاوت برسیم
زیرا طبق همین شبهه
هر قضاوتی که کنیم می‌تواند متأثر از ادراکاتی باشد که به ما تزریق کرده‌اند
این پدیده جزئی از پدیده‌های خنثی خواهد بود
یعنی چه؟!
مثلاً وقتی هیچ راهی وجود ندارد که یک ماهی بفهمد آیا غیر از آب
محیط دیگری نیز برای زندگی وجود دارد
بحث از احتمال وجود غیر آب بحث لغوی‌ست
این نظریه مربوط به منطق اثبات‌گرایی‌ست
چیزی که راهی برای ابطال یا اثبات ندارد
اصلاً گفتگو پیرامون آن بی‌فایده است!
آن‌ها این را اصلاً علمی هم نمی‌دانند!

به نظر می‌رسد با توجه به آیات قرآن
و آن‌چه از حقیقت «دنیا» برای ما گفته‌اند
این نظریه بسیار قرین به صحت است
این‌که همه عالم ما یک فضای مجازی‌ست
مجازی به حسب عوالم بالاتر
آسمان‌های برتر
این‌که عرفا چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند
این‌که گفته شده اولیاء الهی ما را می‌بینند
و ما آن‌ها را نمی‌بینیم

طیّ الارضی که ما قبول داریم
وحی و روح‌القدس، جبرائیل که بر پیامبران نازل می‌شود
با نسبیّت فضا و زمان و مکان
و خمیدگی همه آن‌ها
و همه چیزهایی که انیشتین و سایر فیزیک‌دان‌های معاصر گفته‌اند
درباره نسبی بودن این جهان و امکان جهان‌های موازی
همه این‌ها بدجور با نظریه «هفت آسمان» که در قرآن ذکر شده شباهت دارند
نه این‌که در همه جزئیّات مثل هم باشند
ولی در اصل نسبی بودن واقعیت…

قطعاً عوالم لایه‌لایه است
و عالم ما مجازی‌ترین نسبت به همه
اما هر مجازی نسبت به خودش واقعی‌ست!

* بنده گمان می‌کنم محقق دوانی هم که قائل به اصالت وجود در خصوص واجب‌الوجود و اصالت ماهیت در ممکنات شد،‌ یحتمل قصد داشته همین وضعیت را توصیف نماید. وضعیتی که مخلوقات یک سنخ وجودی متفاوت از سنخ وجود خداوند داشته باشند. چیزی که حکمت متعالیه به شدت با آن در جنگ است و اصلاً مبنای خود را این قرار داده که مفهوم «وجود» یک مفهوم واحد است!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 10 + دوشنبه 93 آذر 24 - 7:0 عصر

آقای موشح عزیز:
1-آیا علامه طباطبایی هم در مطالب و مبانی فلسفی که مطرح کرده اند و
درحوزه یا دانشگاه تدریس میشود مانند ملاصدرا اشکالاتی وارد است؟اگر بلی
پس چرا این اشتباهات تصحیح نمی شود تا طلبه یا دانشجو مطالب اشتباه یاد
نگیرد و الان دانشجویان و طلبه هایی که حکمت متعالیه فرا گرفته اند سرشار
از اشتباه هستند و خود نمی دانند؟
2-موضوع فلسفه تحلیلی چیست و در مورد چه چیزی صحبت میکند؟تفاوت آن با
فلسفه در چیست؟

همان‌طور که پیش از این خدمت شما عرض شد
فلسفه‌ای که با عنوان حکمت متعالیه
توسط صدرالدین شیرازی معروف به ملاصدرا ابداع گشت
و البته ایشان بن‌مایه آن را
یعنی همان اصالت وجود و اعتباریت ماهیت
به ایرانیان باستان و گروهی به نام فهلویّون نسبت می‌داد
در حوزه‌های علمیه جایگاهی نداشت
و علما و فضلای شیعه نسبت به آن معمولاً نظر مثبتی نداشتند
نداشت و نداشت تا چند ده سال پیش
به نظر می‌رسد نخستین عالمی که به این وسعت این فلسفه را در حوزه علمیه قم گسترش داد
علامه طباطبایی (ره) بوده است
بسیاری از آنانی‌که امروزه پرچمداران فلسفه ملاصدرا هستند
شاگردان مستقیم علامه به حساب می‌آیند
بنابراین اشکالاتی که به ملاصدرا وارد می‌شود
در حقیقت ابتدا به علامه وارد است
بنده خود اسفار ملاصدرا را کامل نخوانده‌ام
اگر چه ده جلدی آن را یک روزی ده هزار تومان خریدم
ولی اندیشه ملاصدرا را از قلم علامه طباطبایی (ره) فراگرفتم
از طریق کتاب‌های معروف فلسفی ایشان

اما این حرف که فلسفه ملاصدرا که از طریق علامه طباطبایی (ره) گسترش یافته
کاملاً اشتباه و نادرست است
مخالفان بسیاری دارد
بزرگانی از علما و فضلا هستند که به فلسفه ایشان اعتقاد جدّی دارند
و آن‌چه فرموده‌اند را صحیح و درست می‌دانند
بنده نظر مخالفان را عرض کردم
و اشکالاتی که از سوی اساتیدی مانند استاد حسینی (ره) وارد شده
و بنده با مطالعات اندک خود پاسخی نیافتم
از پاره‌ای اساتید موافق با مسیر ملاصدرا هم که پرسیدم
پاسخ آنان مرا قانع نساخت
لذا تصریح به انحراف اندیشه ملاصدرا یا علامه طباطبایی
از چون منی ساخته نیست
و بنده حقیر صرفاً به بیان نظریات اساتید مبادرت می‌کنم
و آن‌چه توانسته و یا نتوانسته بنده را قانع کند

به نظر می‌رسد اگر چه ملاصدرا تلاش بسیار کرده
و علامه نیز
و بسیاری از بزرگان ما
از شهید مطهری و استاد مصباح و استاد جوادی و استاد حسن‌زاده آملی
ولی به نظر می‌رسد
که عقلانیت امروز بیش از آن رشد کرده است
که بتواند آن‌طور ذاتیّت و تباین و کثرت را در اصالت ماهیت
و آن طور وحدت و یکپارچگی و بساطت را در اصالت وجود بپذیرد
و نمی‌توان امروز وجود را مانند نور مشکّک تصوّر نمود
و با تشأن و طبقات فاعل و قابل سعی در تبیین کثرت کرد
بنده نتوانستم قبول کنم که جهان هستی بر مبنای اصالت وجود یا ماهیت بنا شده باشد

البته که دانشجویان و طلبه‌ها اگر اهل دقّت باشند
وقتی سؤالاتی در ذهن خود یافتند
به دنبال پاسخ خواهند بود
متأسفانه معمول ما عادت می‌کنیم فقط یاد بگیریم
آن‌چه را به ما می‌گویند
نه این‌که قضاوت کنیم و آن‌گاه انتخاب نماییم
یادم هست وقتی نهایةالحکمة علامه طباطبایی (ره) را می‌خواندم
شاید بیست سال بیشتر نداشتم
بدون استاد
می‌خواندم و با طلبه‌ای مباحثه می‌کردم
جایی رسیدم که علامه از «مفاهیم جزئی» صحبت کرده بود
تقسیم مفاهیم به کلّی و جزئی را در منطق خوانده بودیم
اما این را در کلام علامه نپسندیدم
همان‌جا عرض کردم که این خلاف مبنای اصالت وجود است
علامه اگر معتقد است که تشخّص به وجود است
چطور می‌تواند مفهوم جزئی و کلّی را این‌طور تعریف نماید
هر مفهومی لاجرم کلّی است
و اصلاً مفاهیم نمی‌توانند جزئی باشند
بعد که حواشی و تعلیقات استاد مصباح را می‌خواندم
دقیقاً دیدم که آقای مصباح همین ایراد را به حرف علامه گرفته‌اند
و سعی نموده‌اند پاسخ دهند
البته این عرض حقیر بوی نفسانیّت ندهد
بنده کجا و استاد مصباح کجا
نمی‌خواهم عرض کنم که آن‌چه ایشان می‌فهمند بنده می‌فهمم
قطعاً چنین نیست
اما این‌که اگر یک طلبه یا دانشجو مطلبی را که می‌خواند قضاوت کند
با دانسته‌های خود بسنجد
یک اتفاقات دیگر می‌افتد
این کافی نیست که بگوییم چون استاد گفت، پس درست است
یاد جمله داوینچی می‌افتم
هر وقت که بحث استاد و شاگرد به ذهنم می‌آید
جمله‌ای معروف که می‌گوید:
«بیچاره شاگردی که از استاد بهتر نشود!»

اشتباهات را باید طلبه‌ها تصحیح کنند
استاد نمی‌تواند
استاد جنس ذهنش
سنخ اندیشه‌اش
طرز تفکرش با آن‌چه تعلیم می‌کند خو گرفته است
استاد کار خود را کرده
هر چه خوانده خوانده و هر چه اندیشیده اندیشیده
امروز استاد فقط یاد می‌دهد
استاد سنّ بالایی دارد
تفکّرش در ساحت دستاوردهایش مستقر شده
از اساتید نباید توقّع نوآوری داشت
این تصوّر و تجربه بنده است
استاد در جوانی هر کار که باید می‌کرده کرده
امروز تنها تعلیم‌دهنده آن‌هاست
شاگرد است که باید باز بنگرد
حرف نو بسازد
کار جدید بکند
استادیِ دهه‌های بعد را امروز بسازد
حرف‌ها و سخن‌هایی را که سی‌سال بعد به عنوان استاد خواهد گفت
متن نوشته‌هایی که یک روز خواهد نوشت
امروز است که در ذهن شاگرد نقش می‌بندند
شاگردِ خوب، استاد فرداست
و استاد فردا امروز باید بسازد
وقتی استاد شد
نه فرصت ساختن دارد و نه توانایی ذهنی کافی برای این‌ کار

فروپاشی حکمت متعالیه امروز آغاز شده است
این اتفاق خواهد افتاد
توسط اساتیدی که امروز شاگرد هستند
دانش این‌گونه رشد می‌یابد
و چاره‌ای از تدریج نیست
که رشد و تعالی دفعی واقع نمی‌شود
و هیچ پدیده‌ای در این عالم ناگهانی روی نمی‌دهد

موضوع فلسفه یک چیز است
فلسفه کارش تحلیل واقعیت است
تحلیل علم است
به قول استاد حسینی (ره) فلسفه باید سه چیز را توضیح دهد
و برای توضیح آن سه چیز ناگزیر است شش چیز را تعریف نماید:
فلسفه باید وحدت، کثرت، زمان، مکان، اختیار و آگاهی و علم را تعریف کند
و سپس سه نسبت:
نسبت میان وحدت و کثرت
نسبت میان زمان و مکان
و نسبت میان اختیار و آگاهی را ترسیم نماید
استاد حسینی (ره) تمام فلسفه‌ها را موظف به این کارها می‌داند
و تقریباً هر آن‌چه از کارهای فیلسوفان دیده می‌شود
در همین موضوعات است

فلسفه تحلیلی نیز همین است
یک فلسفه است
پس همین موضوعات را دارد
اما تفاوت آن با فلسفه‌ای که ما می‌شناسیم
حکمت متعالیه
در پاسخ به همین سؤالات است
در تبیین واقعیت؛ کثرت و وحدت، در تبیین علم و نسبت آن با اختیار
در همین موضوعات است که تفاوت پیدا می‌کند
در روشی که برای تفلسف پیش می‌گیرد

بنده مطالعات عمیق در فلسفه غرب نداشته‌ام
اما آن مقداری که از یک استادی درس گرفته‌ام
و مقداری که در پاره‌ای جزوات و کتاب‌ها خوانده‌ام
این است که فلسفه تحلیلی در حقیقت به «فلسفه تحلیل زبانی» مشهور است
فلسفه‌ای که پذیرفته قادر به تحلیل واقعیت نیست
و به سراغ مفاهیم رفته است
اجازه دهید مختصری توضیح عرض کنم

منطق در همان اولین توصیفاتی که از «فهم»‌ می‌کند
به عنوان موضوعی که بر عهده دارد
دو چیز را توصیف می‌نماید:
حاکی و محکی
محکی یا مدلول: آن‌چیزی است که در واقعیت هست
مانند آن هستی روان، مایع، سیّال، گرم و قرمز رنگی که در بدن ما جریان دارد
و حاکی یا دال: «خون» که دلالت بر آن مایع می‌نماید
وقتی ما واژه خون را بر زبان می‌آوریم
از مفهومی سخن می‌گوییم که در ذهن ماست
نه از مایعی که در بدنمان جریان دارد
آن واقعیت را «محکی» می‌‌نامند و آن‌چه در ذهن ماست را «حاکی»
پس حاکی در حقیقت حکایت می‌نماید از محکی
یا به عبارت دیگر: دال دلالت می‌کند بر مدلول
لفظ حکایت می‌کند از معنا
یا مفهوم نشان می‌دهد حقیقت را
همه این عبارات به یک معناست

پاره‌ای فلاسفه که خود را رئالیست می‌دانستند
یعنی واقع‌گرا
دقیقاً مانند علامه طباطبایی (ره) که اصلاً کتابی با همین عنوان دارد
تفلسف و سخن گفتن را حول آن واقع بیرونی انجام می‌دادند
و از الفاظ و مفاهیم تنها به عنوان حاکی از واقع استفاده می‌کنند
یک چنین فیلسوفی وقتی می‌گوید: «خون روان است»
منظور وی آن «خون خارجی» است
اصطلاحاً در اصطلاح منطق به چنین قضیه‌ای «شایع صناعی» گفته می‌شود
یکی از نوآوری‌های ملاصدرا همین بوده
که تفاوت روشنی قائل شده بین این دو نوع قضیه
قضیه «شایع صناعی» که عرض شد
و قضیه «اولی ذاتی»
اگر من بگویم که «خون رنگ ندارد»
و در این حالت منظورم «مفهوم خون» باشد
مفهومی که از خون در ذهن من است
قطعاً این قضیه صحیح است
ولی به حمل اولی ذاتی
چرا؟!
زیرا واقعاً مفهوم خون دارای رنگ نیست
اما مصداق خون چطور؟!
به حمل شایع صناعی باید گفته شود که: «خون قرمز است»

یک فیلسوف واقع‌گرا یا اصطلاحاً رئالیست از حمل شایع صناعی استفاده می‌کند
زیرا معتقد است (1) واقعیتی وجود دارد
و همچنین معتقد است که (2) می‌تواند واقعیت را بشناسد
و درباره آن صحبت کند
درباره آن قضیه بگوید و قضاوت نماید و حکم کند

اما فیلسوفانی وجود دارند که چنین اعتقادی ندارند
پاره‌ای سوفسطایی حقیقی بوده و اصلاً اعتقادی به وجود واقعیت خارجی ندارند
یعنی اعتقاد ندارند که وراء ما چیزی هست
و پاره‌ای اگر چه می‌پذیرند که ورای ما چیزی هست
و واقعیتی غیر از خود ما وجود دارد
ولی راه علم به آن را مسدود می‌پندارند
یا علم حاصله را بسیار مشکوک
و غیر قابل اعتماد می‌دانند
یا شک‌گرا شده‌اند و یا تجربه‌گرا
چنین فلاسفه‌ای نمی‌توانند از قضایای شایع صناعی در فلسفه استفاده نمایند
نمی‌توانند بگویند: «خون قرمز است»
این‌ها برای هر قضیه‌ای می‌گویند: «ما می‌پنداریم که...»

بعضی از فلاسفه شک‌گرا یا تجربه‌گرا متوجه این مطلب شده‌اند
در همین سده‌های اخیر
و دانستند که باید بگویند: «ما می‌پنداریم که خون قرمز است»
و گرفتار قضایای «اولی ذاتی‌» گشتند
این‌ها وقتی خواستند تفلسف کنند
و جهان را توصیف نمایند
صاف رفتند سراغ «زبان»
گفتند ما باید «زبان» را تحلیل نماییم و «مفاهیم» را بشناسیم
ما «فقط و فقط» می‌توانیم درباره مفاهیم ذهنی خود صحبت کنیم
ما فقط می‌توانیم از اندیشه خود سخن بگوییم
ما فقط از ذهن خود خبر می‌دهیم
زیرا علم ما منحصر در همین است
در همین ذهنیّت‌ها

ظاهراً این فلاسفه برای شناخت ذهن به سراغ تحلیل زبان رفتند
واژه‌ها را پردازش کردند
جملات را
کلمات را
قضایا را اصلاً به نظر مفهومی نگریستند
و فلسفه جدیدی پیدا شد:
فلسفه تحلیلی
این فلسفه شقوق مختلفی دارد
نحله‌های متفاوتی
اما همه‌شان ظاهراً در یک چیز مشترک هستند
در همین که راه رسیدن به واقعیت را مسدود می‌داند
و خود را در مفاهیم اسیر کرده‌اند

فلسفه تحلیلی فلسفه‌ای‌ست که به دالّ می‌پردازد، به حاکی
بر خلاف فلسفه‌ای که معتقد است باید از مدلول سخن گفت، از محکی!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 9 + دوشنبه 93 آذر 17 - 6:0 عصر

در مکانیک کوانتوم نتیجه حاصل شده است که جمع ضدین یا جمع نقیضین که در
فلسفه محال است، بین الکترون ها و محیط آن ها امکان پذیر است.لطف می کنید
نظر خود را بفرمایید که آیا همچین مسأله ای امکان پذیر است یا خیر؟چون به
اثبات رسیده است.

نخستین مطلبی که باید به آن توجه داشت
عبارت «اثبات شده است» است!

اثبات با آن معنایی که ما در ذهن داریم
که ناشی از منطق ارسطویی‌ست
و با فلسفه صدرایی هم امروزه گره خورده است
اثبات یقینی‌ست
علم اصلاً یعنی آگاهی صددرصد
صددرصد صحیح
صددرصد مطابق با واقع خارجی
وقتی می‌گوییم اثبات شده است که «کل بزرگتر از جزء است»
یعنی صددرصد مطمئن هستیم که مثلاً انسان بزرگتر است از دست خود
و ماشین بزرگتر است از لاستیک خود
این نحوه اثبات به ما یقین می‌دهد
یقینی که طبق فرمایش شیخ (ابن‌سینا) در شفا
حاوی سه اعتقاد است:
1. معتقدیم الف ب است
2. معتقدیم الف ب نیست غلط است
3. معتقدیم این اعتقاد جائزالزوال نیست، یعنی روزی از بین نخواهد رفت
یعنی می‌دانیم این اعتقاد ما قطعاً همیشه در ما باقی خواهد ماند

ابن‌سینا معتقد است هر چیزی که این سه شرط را داشته باشد علم است
و گرنه یقینی نیست
ظن و گمان است
ملاحظه می‌فرمایید که در همین شرایط ذکر شده برای یقین و علم
از اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین استفاده شده است
بر مبنای فلسفه و منطقی که ما تا به حال بر آن پایه بوده‌ایم
و امروزه معمول علما و فضلای ما هستند
اساساً علم بر اصل امتناع اجتماع نقیضین استوار است
اگر این اصل مخدوش شود
اصل علم زیر سؤال می‌رود و منتفی می‌شود
زیرا ما به آگاهی 90 درصد علم نمی‌گوییم
و نه حتی آگاهی 99 درصد
حتی آگاهی 99.999999999999999 درصد هم در نزد فلاسفه ما علم نیست
هزار تا از این 9ها هم پهلوی هم بگذاریم
تا به 100 درصد نرسد
و اجتماع نقیضین آن را تثبیت نکند
به مرتبه یقین و علم نمی‌رسد

با این تعریف از علم اصلاً اجتماع نقیضین نمی‌تواند فرض خلاف داشته باشد
اصلاً نمی‌شود با علمی که بر مبنای امتناع اجتماع نقیضین بنا شده
امکان اجتماع نقیضین را ثابت کرد
اثبات آن قطعاً ناممکن است که حتی فرضش نیز ممتنع می‌نماید

اما اثباتی که در علم فیزیک منظور است
علوم تجربی اساساً
و به طریق اولی قطعاً در علوم انسانی همین است
اثبات یقینی و قطعی نیست
اصلاً سنخ اثبات در آن‌ها متفاوت است
علم هم طبق فلسفه‌های جدید غرب معنای متفاوتی دارد
آن‌ها منشأ علم را استقراء می‌دانند
و هیوم و راسل و سایر فلاسفه غرب بسیار تلاش کرده‌اند
تا استدلال و اثبات بر مبنای استقراء را توصیف کنند
و به آن شأن علم بدهند
این وضعیت علم در نزد فلاسفه غرب است
که با مکاتب منطق پوزیتویستی و مانند آن گره خورده

اما نسبت به فیزیکدان‌ها
آن‌ها حتی زحمت این بحث فلسفی را نیز به خود نمی‌دهند
آن‌ها اهمیتی نمی‌دهند که علم نزد فلاسفه چه معنایی دارد
و نه حتی این‌که استقراء مفید یقین باشد یا نباشد
فیزیکدان با تجربه سروکار دارد
و تجربه را از آزمون و خطا در آزمایشگاه حاصل می‌نماید
آزمون و خطایی که قطعاً مبتنی بر فرضیه صورت می‌گیرد
و با تغییر شرایط آزمون
تکرار می‌شود و با تکرار خود علم می‌آورد
علمی که اصلاً یقینی نیست
پس اثبات آن‌ها نیز منحصر است در شرایط خاصّ آزمایش
و نمی‌تواند جهان‌شمول باشد و دائم
لذا فیزیکدان‌ها معتقدند «مدل مطابق با واقع نداریم»
آن‌ها برای توصیف طبیعت از مدل سخن می‌گویند
مدل‌هایی که بتواند بهترین توصیف را بنماید
و بهترین مدل آن مدلی‌ست که «ساده‌ترین» باشد
و «بیشترین شمولیت» را داشته باشد
برای همین است که مثلاً برای توصیف جاذبه
برای توصیف میدان‌های انرژی
سده‌ها تلاش کرده‌اند که به یک تئوری واحد برسند
به یک نظریه و مدل که همه نیروها را توصیف کند
که نتوانسته‌اند
و همه را در چهار مدل متفاوت ترسیم نموده‌اند:
1. گرانش
2. الکترومغناطیس
3. نیروی قوی هسته‌ای
4. نیروی ضعیف هسته‌ای
که این دو تای آخری برای توصیف میدان‌های انرژی و نیرو داخل هسته اتم است

انیشتین به خاطر فرمول E=mc2 معروف شد
تنها به این دلیل که توانست چند تا از همین نیروها را با هم مرتبط نماید
توانست ارتباط ماده و انرژی را تبیین بهتری نماید

پس فیزیک به شدت تلورانس دارد و تخمینی‌ست
و از علم به آن معنای فلسفی دور
پس نخست باید بدانیم اثبات توسط فیزیک چنین معنای مردّدی دارد

اما آن‌چه از هایزنبرگ نقل می‌شود
اصل عدم قطعیتی که از مکانیک کوانتوم بیرون می‌آید
جایی‌ست که قادر به توصیف وضعیت کوانتاها نیست
جایی که معلوم نیست فوتون‌های نور که بسته‌هایی از انرژی نامیده می‌شوند
آیا ذره هستند یا موج
ماده هستند یا انرژی
وقتی که در هنگام آزمایش
هم خواص مادی از آن سر می‌زند
و هم خواص موجی مانند پَراش در آن دیده می‌شود
در همین‌جا اولین تناقض پدید می‌آید
پدیده‌ای در جهان مشاهده می‌شود که هم موج هست و هم نیست
هم ذرّه مادی هست و هم نیست
همین مطلب وقتی به سراغ الکترون هم می‌رویم دیده می‌شود
کلاً معمای امروز علم فیزیک همین است
ذرات بنیادی
یک روز تمام ذرات اصلی را به شش یا دوازده قسم می‌کردند
الکترون را یک ذره می‌دانستند از نوع مزون
پروتون و نوترون هم هر کدام از سه کوارک تشکیل شده
ترکیبی غیرمتقارن از کوارک U و D
اگر مشاهده می‌فرمایید که فلان شتابدهنده سنکرترون را چند سال پیش افتتاح کردند (CERN)
دایره‌ای زیرزمینی و بزرگ که از زیر نیمی از اروپا رد می‌شود
تنها برای کشف همین معماست
پاسخی را می‌جویند که ذرات بنیادی را بشناساند

نظریات تا امروز هم بسیار متفاوت بوده
پاره‌ای حتی الکترون را هم انرژی دانستند
یک Spin
یعنی چرخشی از انرژی که ما آن را ماده تصور می‌کنیم
و چند سالی‌ست که نظریه String را طرح نموده‌اند
خیلی بعد از هایزنبرگ
ده‌ها نظریه دیگر مطرح شده
نظریه ابرریسمان‌ها قصد دارد ذرات بنیادی را به رشته‌هایی توصیف نماید
که به صورت دایره‌وار
و در برخی نظریه‌ها به صورت خطی
در ارتعاش‌ند
و دارای ابعاد زیاد
گاهی تا 26 بُعد برای آن بیان شده

این نظریات سعی دارند بگویند اصلاً تناقض نیست
و آن‌چه اجتماع نقیضین از جانب معتقدان به نظریات قدیمی کوانتوم مطرح می‌شد
ناشی از یک توصیف نادرست است
نور ذره موجی نیست
بلکه تنها یک بسته انرژی‌ست
اما این‌که خواص مادی از خود بروز می‌دهد
زیرا اصلاً ماده هم چیزی جز انرژی در حالتی خاص نیست
بدین‌ترتیب مشاهده می‌کنیم
یک روز که فیزیکدان‌ها اصل بقای ماده و اصل بقای انرژی داشتند
بعد از نسبیت تبدیل شد به اصل بقای ماده و انرژی
وقتی تبدیل ماده و انرژی به هم معلوم شد
امروز هم نظریاتی مطرح است که اصلاً ماده‌ای در کار نیست
تنها اصل بقای انرژی‌ست که در پاره‌ای حالات
ما این انرژی را در وضعیتی مشاهده می‌کنیم که آن را ماده نامیده‌ایم

این‌همه تطوّر و تحوّل اعتماد ما را کم می‌نماید
به این‌که آن‌چه هایزنبرگ اثبات کرده است واقعی باشد
فیزیک قصد توصیف واقعیت را به صورتی کامل و مطابق و قطعی ندارد
فیزیک تنها مدل‌های ساده شده‌ای از رفتار طبیعت پیشنهاد می‌کند
که با آن بتوان «بهترین» توصیف را داشت
و بهترین توصیف یعنی شامل‌ترین تئوری بین حالات مختلف ماده

این مقدمه را عرض کردم تا بدانیم اثبات در فیزیک چه معنایی دارد
اما این‌که اجتماع نقیضین ممکن است
این را استاد حسینی(ره) هم معتقد بود
با این‌که فیزیکدان نبود و تنها به فلسفه می‌پرداخت
اما او برای این مطلب استدلال دیگری داشت
استدلالی فلسفی
استدلالی که در تئوری «اصالت ربط» خود آن را بیان نموده است
ایشان از نظرگاه فلسفی به واقعیت نگاه کرد
و تلاش کرد اثبات نماید
اگر ضدین نتوانند با هم در یک مکان واحد و در یک زمان واحد جمع شوند
هیچ تأثیر و تأثری در واقعیت ممکن نخواهد بود
این‌که ما می‌بینیم
می‌شنویم
لمس می‌نماییم و ورای خود را درک می‌کنیم
تابع تأثیر و تأثر ما با محیط است
اگر بین ما و محیط تباین باشد
تباین به تمام ذات
یعنی هیچ ربطی بین ما نخواهد بود
و انفصال مطلق حاصل می‌شود
و هیچ درکی برای ما حاصل نمی‌گردد
فلسفه صدرایی پاسخ دیگری دارد
او ما و محیط را به وحدت می‌رساند
و از این وحدت درک حصولی و حضوری را نتیجه می‌گیرد
که در آن صورت اصل تفاوت از بین می‌رود
و اصلاً محیطی باقی نمی‌ماند که ما از آن درک داشته باشیم
استاد حسینی(ره) از این رو معتقد است که قطعاً ضدین با هم جمع می‌شوند
که چون هر طرف از ضدین یک نقیضی دارد
جمع ضدین به اجتماع نقیضین باز می‌گردد
پس لاجرم استاد حسینی(ره) در مبنای فلسفی خود امکان اجتماع نقیضین را پذیرفته است
نه امکان، که تحقّق آن را
چیزی که هیچ فیلسوف متکی به فلسفه ارسطو
از مشائی و اشراقی و دوانی و صدرایی قادر به پذیرش آن نیست

اما اجازه بدهید مسأله را ساده‌تر کنیم
با تبیین این‌که اصلاً اجتماع نقیضین چیست؟
نقیضین یعنی چه اصلاً؟
نقیضین ساخته و پرداخته ذهن ما هستند
وقتی به اعماق فلسفه رجوع کنیم
نقیض یک معقول ثانیه فلسفی‌ست
عقل انسان وقتی دوباره به ادراکات خود نظر می‌اندازد
ادراکاتی که بار اول با نام ماهیت درک کرده است
در این مرتبه دوم تعقل پاره‌ای از آن‌ها را نقیض هم می‌یابد
یعنی با هم غیرقابل جمع

کار عقل انتزاع است
عقل در هر بار مطالعه تصوّرات خود به انتزاع می‌پردازد
ما در ذهن خود تصوّری از زید داریم
به عنوان یک انسان
و تصوّری از عَمرو داریم
عقل این دو را با هم می‌سنجد
وجه اشتراک می‌گیرد
و یک مفهوم می‌سازد: «انسان»
چیزی که به ماهیت معروف است
یعنی اولین انتزاع عقل از ادراکات ذهنی
سپس ماهیت انسان را با ماهیت اسب می‌سنجد
که آن را نیز در انتزاعی دیگر کسب کرده
این دو را غیرقابل جمع می‌یابد
و مفهوم ضدین و در تحلیلی دیگر نقیضین را از آن‌ها انتزاع می‌کند
وقتی انسان با لاانسان (غیر انسان) در نظر می‌آید
یک مفهوم که ذاتاً متضایف است
یعنی دو طرف دارد که نسبت به هم فهمیده می‌شود
مانند مفاهیم «بالا» و «پایین» که بدون هم بی‌معنا هستند
نقیض و نقیض هم در کنار هم معنا پیدا می‌کنند
این سنخ مفاهیم انتزاعی را معقولات ثانیه می‌نامند در فلسفه

عقل در تمام این مفهوم‌سازی‌ها انتزاع را مبنا قرار می‌دهد
یعنی بریدن مفاهیم از خصوصیات‌شان
یعنی جدا کردن و خالص کردن مفاهیم

اما واقعیت که خالص نیست
وجود خارجی که این‌طور بریده از خصوصیاتش نیست
استاد حسینی(ره) معتقد است اصلاً این عقل است که نقیض را می‌سازد
نقیضین از خصوصیات مفاهیم ذهنی‌ست
انتساب آن به خارج نادرست است
انسان مفاهیمی در ذهن خود می‌سازد
از روش انتزاع
که بله
قطعاً این مفاهیم قابلیت جمع ندارند
نقیضین را نه می‌شود جمع کرد و نه رفع
ولی فراموش می‌کنیم که این خاصیت مربوط به مفاهیم است
مفاهیمی که عقل ساخته است
اما نسبت دادن آن به خارج
که بگوییم در واقع خارجی تصوّرات ما نیز همین نسبت برقرار است
این نیاز به استدلالی دارد
که فلسفه از آن خالی‌ست

و بالعکس
استدلال بر خلاف آن جاری‌ست
زیرا اگر همین نسبت در واقعیت‌های خارجی هم موجود باشد
هیچ‌گاه ترکیب و تجزیه ممکن نخواهد شد
هیچ تأثیر و تأثری هم رخ نخواهد داد
همین‌که شما یک ماشین را هل بدهید و آن به حرکت درآید
اگر از نظر فلسفی تباین بالذات و مطلق بین شما و ماشین باشد
هرگز نخواهید توانست آن را به حرکت درآورید
این نقص مهم اصالت ماهیت است
که به تباین واقعیات منجر می‌شود
اصالت وجود هم که به وحدت واقعیات می‌انجامید
شاید بهتر باشد بگوییم
«نقیض» معقول ثانی منطقی‌ست، نه فلسفی
که قابل صدق بر خارج نیست!

اما اصالت ربط
آن‌چه استاد حسینی(ره) می‌گوید
معتقد است واقعیات در هم فرو می‌روند
و در مکان‌هایی ضدین با هم جمع می‌شوند
و به این ترتیب است که ترکیب شده
و آثار جدید می‌سازند

از این نظر می‌توان گفت که هایزنبرگ چندان بی‌راه نمی‌گفته
و اصل عدم قطعیت محل تأمل است
اما...
مشکل فلاسفه غرب این است که بعد از این نسبیّت بی‌حدّ و حصر
در یک تردید بزرگ می‌افتند
هنر این است که بتوانی این نسبیّت را مهار کنی
و از میان آن، علم را تعریف نمایی
علمی که بتواند علم باشد، نه جهل!
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نمودار مبادی اصول فقه + شنبه 93 آذر 15 - 9:1 عصر

دوره‌های اصلی بحث اصول استاد حسینی(ره)
همین 95 جلسه مبادی*
و 96 جلسه فلسفه اصول است
این‌طور که البته به ما اطلاع داده‌اند

دوره مبادی از اردیبهشت 1373 آغاز می‌شود
و گویا در مرداد 1376 پایان می‌یابد
سال 1387 کل آن دوره را مباحثه کردیم
اخیراً نیز قریب به یک‌سال است
دوباره مجالی فراهم شده
این‌بار با دقت بیشتری بحث می‌کنیم

مرحوم حسینی(ره) خودشان 30 جلسه ابتدای این دوره را
این‌طور دسته‌بندی کرده‌اند:

1. نسبت بین «ارتکازات عرفی» و «تکامل تعبّد»: جج 1-9
2. نسبت بین «قاعده‌مند شدن احتمالات» و «تعبّد»: جج 10-14
3. نسبت بین «احراز حجیّت شرعی» و «احتمالات مقنّن»: جج 15-21
4. نسبت بین «یقین» و «قوانین مفاهمه تکامل تعبّد»: جج 22-30

در این دوره بحث، عزم را جزم کردم
همین 30 جلسه نخست را خلاصه نمودم
خلاصه‌ای نموداری:

نمودار خیلی بزرگی شد
در پنج سرفصل اصلی گرد آمد
نمودار بزرگ و کامل را از اینجا بردارید

آن روزها که این جزوات را می‌خواندیم و بحث می‌کردیم
عناوین جدیدی برای هر جلسه تنظیم کردم
که در این نشانی قرار دارد

این‌بار که بحث می‌کردیم
یک دسته‌بندی هم برای این عناوین به نظرم آمد
که به نحو ذیل نظم یافت:

1. امکان ارتقاء فهم از کلمات شارع: جج 1-9
2. ضرورت تغییر مقیاس در فهم: جج 10 و 11
3. چگونگی تغییر مقیاس (بررسی احتمالات): جج 12-39
4. تعریف حجیّت: جج 18-39
5. تعریف یقین: جج 21-39
6. گرفتن حدّ فقه از علم کلام: جج 34-39
7. یقین اجتماعی: جج 43-49
8. حجیّت اجتماعی: ج 50
9. بازگشت به اول بحث و تطبیق با نظریه حجیّت اجتماعی: جج 51-63
10. ویژگی‌های فقه حکومتی: جج 64-77
11. فقهی شدن علم اصول: جج 78-95

در یک نگاه اجمالی
به نظر می‌رسد که در این دوره از اصول فقه
استاد حسینی(ره) این یازده سرفصل اصلی را
در طی 95 جلسه طرح می‌فرمایند.

* مبادی اصول فقه احکام حکومتی

پ.ن. نمودار پیوست چندان ویراسته نیست
همین‌طور که جزوات را می‌خواندم آن را رشد دادم
و همین‌‌طور که می‌خوانم اضافه می‌نمایم
این است که گاهی بحث‌ها در زیرشاخه‌ها با هم تشابهاتی دارند
که بهتر به نظر می‌رسد با هم ادغام شوند
اما به حسب این‌که در جلسات مختلف
و با عناوین متفاوت طرح شده‌اند
در این نمودار تلفیق نگشته‌اند
این نمودار بیشتر قصد دارد نمایانگر خلاصه‌ای از متن جلسات باشد
و تا می‌تواند از تحلیل و تفسیر بپرهیزد.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سند 32 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - نمودار جوشن کبیر - حشرات به عنوان غذا - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - مدل SWOT - 
نسبت عقل و دین 7 + سه شنبه 93 آبان 27 - 4:0 صبح

پس شما هم موافق این قضیه هستید که در مباحث اختیار نمیتوان با ادله
فلسفی به مقصود رسید.و گاهی فکر میکنم مکتب تفکیکی ها پر بی راه نمی
گویند.
اما جناب موشح عزیز من متوجه نشدم که آیا در مبحث علیت عمومی خلقت همه
اتفاق نظر دارند یا خیر؟یعنی اینکه بالاخره این معلولات، علتی دارند که
حال توحیدی ها به علت العلل می رسند و ماتریالیست ها به تسلل.اما در این
مورد می خواستم بدانم که آیا در مورد علت داشتن معلولات که خدشه ای به
این مساله وارد نمی کنند؟یا اینکه در این مورد هم اشکالاتی وارد می کنند؟
و سوال دیگر که یادم می آید در مبحثی فرمودید ابوعلی سینا می گفت آنها را
بزنید و علامه طباطبایی می گفت آنها را بسوزانید که میخواستم بدانم در چه
مبحثی آنها این شیوه و یا گفته را عنوان کرده بودند.

اشکال مکتب تفکیک شاید این باشد که علیّت را می‌پذیرد
روش فلسفی را قبول می‌کند
برای استدلال عقلی احترام قائل می‌شود
ولی می‌گوید در غیر جایی که موضوع قرآن و حدیث باشد!
در حالی که اگر فلسفه را پذیرفت
و عقلانیت را برتری داد
عقل خود را محدود به غیرنقل نمی‌کند
قطعاً داخل برداشت از نقل هم می‌شود

علیّت در یک جمله یعنی: ‌الشیء ما لم‌یجب لم‌یوجد!
تمام اشیاء عالم هستی
هر چه که هست
چون نسبت به بود و نبود مساوی‌ست
یعنی می‌توانست نباشد
پس اکنون که هست علّت می‌خواهد
و این علّت باید باشد تا آن را از حالت تساوی‌الطرفین وجود و عدم خلاص کرده
خارج نموده
و به یک طرف یعنی وجود کشیده باشد
پس اگر علّت نباشد معلول نخواهد بود
اما اگر علّت باشد و معلول بتواند حاضر نباشد
این‌جا علّت تخطّی‌بردار شده
و دیگر علّت بودن آن زیرسؤال می‌رود
لذا در ادامه رابطه علیّت این لازم است که پذیرفته شود
این‌که هر گاه علّت حاضر شود، معلول لاجرم و بالجبر حاضر می‌شود
کی؟! چه زمانی؟! دو ثانیه بعد؟ یک ثانیه؟
هر زمانی که تصوّر نماییم
حتی کسری از ثانیه
پس زمانی خواهد بود که علّت بوده و معلول نیامده
و این تخلّف است
تخلّف معلول از علّت و ناقض رابطه علیّت
پس همان آن و لحظه که علّت موجود شود باید معلول موجود شود!
این اساس رابطه علیّت است

بنده تمام آراء را بررسی نکرده‌ام
باید به کتاب‌ها و منابع تحقیقی وسیع مراجعه کرد
این‌که آیا تمام ماتریالیست‌ها منکر علیّت هستند یا خیر
ولی مثلاً هگل
او قطعاً با علیّت مشکل دارد
و برای این‌که جهان هستی را بی‌نیاز از علت بداند
در پیدایش و تداوم حرکت
قائل به دیالکتیک شده
نظریه‌ای که حرکت و فعلیّت را بی‌نیاز از علّت می‌داند
می‌گوید: ب ضد الف است
ب قدرت می‌گیرد و بر الف غلبه می‌کند
سپس با الف ضعیف شده ترکیب می‌شود و ج می‌سازد
اکنون ج که قدرت گرفته
دچار یک ضد می‌شود که مثلاً د باشد
پس از مدتی د بر ج غلبه کرده و دوباره ترکیب جدیدی ساخته می‌شود
بدین‌ترتیب حرکت در عالم وجود دارد
بدون این‌که نیاز باشد یک عامل خارجی علّت این حرکت باشد
البته او به جای الف و ب و ج این نام‌ها را گزارده: تز، آنتی‌‌تز و سنتز!

اما این‌که ماتریالیست معتقد باشد معلولات علّت دارند
بعضی هستند که قائل به علّت نیستند
به این معنای جبری که با پیدایش علّت معلول موجود شود
یعنی یک ماتریالیست معمولاً نمی‌تواند حسب اعتقادات خود قائل به علّت شود
بله
چیزی به عنوان سبب و مسبّب می‌پذیرد
ماتریالیست قبول ممکن است بکند که مرغ از درون تخم‌مرغ بیرون می‌آید
ولی دلیلی نمی‌بیند که تخم‌مرغ علّت مرغ باشد
زیرا هر آن ممکن می‌داند که تخم‌مرغی بشکند و از میان آن مثلاً ماهی درآید
چرا نیاید؟
چه دلیلی وجود دارد که همیشه تخم‌مرغ به مرغ برسد؟
به نظر راسل تمام این‌ها ناشی از تجربه است
یعنی ما این‌قدر دیدیم از تخم‌مرغ مرغ بیرون آمد
که خیال می‌کنیم رابطه‌ای حقیقی بین آن‌ها وجود دارد
و آن را رابطه علیّت نامیدیم
در حالی‌که هیچ دلیل عقلی نداریم تا چنین رابطه‌ای را اثبات کند!
طبق این نظر راسل از هر چیزی هر چیزی ممکن است درآید!

سراغ فیزیک هم که برویم
نظریه اوربیتال برای گردش الکترون به دور اتم
نظریه عدم قطعیتی که به عنوان اصل میان فیزیک‌دان‌ها مقبول شده
به هایزنبرگ هم منسوب است
این‌ها رگه‌هایی از اعتقاد نداشتن به علّت برای این پدیده‌هاست
زیرا علّت تعیّن می‌آورد
اندازه و کیفیت خلق می‌کند
اگر حرکت الکترون به دور اتم تابع علّت باشد
علّت تعیین می‌کند که الکترون کجا باشد
و کجا نباشد
یک وقت کسی می‌گوید که علّت هست ولی ما نمی‌شناسیم
شاید قدما در غرب چنین می‌گفتند
ولی در صد سال اخیر
به نظر می‌رسد سیر حرکت فلسفی در غرب به فراتر از این رفته
و کسانی پیدا شده‌اند که از اساس منکر علّت هستند
اصلاً علّت‌دار بودن پدیده‌ها را غیرقابل اثبات می‌دانند

بنابراین کسانی هستند که منکر اصل علیّت باشند
به این‌که چیزی باشد که علّت نداشته باشد

ابن‌سینا و علامه طباطبایی در اثبات اصل واقعیت
که زیربنای فلسفه شرق است
به چنین شیوه‌هایی اذعان کرده‌اند
اگر یک مخالف ادعا نماید که واقعیتی وجود ندارد
یعنی منکر وجود داشتن تمام چیزهایی شد که ما حس می‌کنیم
بعضی حتی پا را فراتر گذاشته
سوفسطاییانی بوده‌اند که منکر وجود خود نیز شده بودند
این‌که قابل اثبات نیست که: من هستم!
فلاسفه معمولاً در مقابل چنین شک‌گرایانی چنین می‌گویند
که آن‌ها را با چوب می‌زنید
او دردش می‌آید
می‌گوییم: تو نیستی، درد هم نیست، فریاد نزن!
او ناگزیرم می‌شود بگوید: من هستم، چوب هم هست، چون درد هست!
اگر چه این بیشتر به شوخی می‌ماند
ولی نشان می‌دهد که فلسفه نظری چقدر محتاج فلسفه عملی‌ست
یعنی فلسفه‌ای که عمل و رفتار انسان را تحلیل نماید
و عملکردها را مبنای استدلال خود قرار دهد
هدف این دو بزرگوار علی‌الظاهر این است که شک‌گرا را متوجه اشتباه نظری خود کنیم
از طریق یک اثبات عملی و فعلی
ولی بنده از این مطلب این‌طور استفاده کردم که عرض شد
نیازمندی و احتیاج استدلال نظری در منطق به استدلال عینی و رفتاری

زیرا این مطلب در عرفان و علم اخلاق پذیرفته شده است
که ادراکات و مفاهیم و ملکات و اعتقادات به تبع رفتار تغییر می‌کنند
تبعیت اعتقاد از عمل در عرفان و اخلاق اصل موضوعه است
ولی در فلسفه بالعکس پرداخته می‌شود
آنان عمل را تابع نظر می‌دانند

استاد حسینی(ره) به شدت معتقد به گزاره اول است
وی تفکر را یکی از رفتارهای بشر می‌داند
مانند دیدن، شنیدن، راه رفتن
اگر چنین باشد
تفکر هم تابع همان قواعد و قوانینی خواهد بود که سایر افعال ما از آن تبعیت می‌کنند
هم اختیار و اراده در آن حاضر می‌شود
هم خطا و عصیان و طاعت و ثواب و عقاب و ...
بگذریم
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 74 - آقامنیر 118 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

پنج شنبه 04 فروردین 21

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
آقامنیر - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X