سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این آگهی ارتباطی با نویسنده وبلاگ ندارد!
   

[ در صفت مؤمن فرمود : ] شادمانى مؤمن در رخسار اوست و اندوه وى در دلش . سینه او هرچه فراختر است و نفس وى هرچه خوارتر . برترى جستن را خوش نمى‏دارد ، و شنواندن نیکى خود را به دیگران دشمن مى‏شمارد . اندوهش دراز است ، همتش فراز . خاموشى‏اش بسیار است ، اوقاتش گرفتار ، سپاسگزار است ، شکیبایى پیشه است ، فرو رفته در اندیشه است ، نیاز خود به کس نگوید ، خوى آرام دارد ، راه نرمى پوید . نفس او سخت‏تر از سنگ خارا در راه دیندارى و او خوارتر از بنده در فروتنى و بى آزارى . [نهج البلاغه]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 13 + جمعه 93 دی 12 - 7:0 صبح

خواستم چند روز از سوالاتم بگذرد و مجدد مزاحم شوم که خودم هم خجلت زده نباشم، هرچند که چنین چیزی ممکن نمی باشد.
قسمتی ازسوالاتم را باید تلفنی از خدمتتون بپرسم چون در مورد مغز در خمره مجاب نشدم.
اما سوال دیگری نیز که از خدمت شما پرسیدم و متوجه فرمایش شما نشدم عرض چنین بود:
مثلا منِ نوعی وارد رشته ی فلسفه می شوم و با انبوهی از نظریات فیلسوفان غرب و شرق و اسلامی و..... مواجه می شوم.حال سنگ محک من چیست که بدانم کدام درست گفته اند و کدام غلط؟و آیا من که دارم تحصیل فلسفه می کنم آیا به بیراهه نمی روم و راه من به ترکستان نیست؟اینجا باید یک سنگ محکی باشد که من به دنبال آن هستم.
چراکه اگر قرآن و روایات باشد که فلسفیدن با عقل است منهای شرع البته در فلسفه ی محض و اگر بخواهیم قرآن و احادیث را ملاک قرار دهیم که حکمت متعالیه برگرفته از آن است و هزاران اشکال از آن می گیرند و در مسائلی نیز منقولات مطلبی از موضوعی به میان نیاورده اند اینجا تکلیف چیست از کجا باید مطلب درست را یافت؟
با تشکر از شما استاد مهربان.

هزاران هزار سال درگیری بشر همین بوده است
گرفتاری انسان عاقل همواره در سنگ محک است
همه فلاسفه و دانشمندان بر سر همین نکته جدال کرده‌اند
هزاران نحله فلسفی و عرفانی از همین رو پدید آمده و فضا را مشوّش نموده
این گردوخاکی که به پا شده
که چشم چشم را نمی‌بیند
حق و باطل اگر در این فتنه به هم آمیخته
و مرز نامشخصی پدید آورده
و گمراهان و ضالین زیاد شده‌اند
همه و همه برای همین است که «ملاک حق و باطل» دانسته نشده
کشف نشده
یافت نشده است
چرا؟!

مطلب بسیار ساده است
خوب توجه بفرمایید
ملاک حق و باطل
صدق و کذب
مطابقت با واقع و یا عدم مطابقت با واقع
از دو حال خارج نیست
یا این ملاک درون عقل ماست
یا بیرون عقل ما
تا این‌جا که مسأله‌ای نیست؟!
اشکالی هم نیست
اما شبهه تازه از همین‌جا پدید می‌آید

اگر ملاک درون عقل ما باشد
ملاکی که بتواند به ما بگوید این پنداری که داریم
این نظریه‌ای که شنیده‌ایم
این حرف و سخنی که از خود ساخته‌ایم
این اعتقاد و باوری که داریم
اگر ملاک درون عقل ما باشد
شبهه پدید می‌آید
شبه این است:
ملاک درونی چطور می‌تواند انطباق درون و بیرون را نشان دهد؟!
یعنی مثلاً بگوییم اگر ذهن ما بر اساس منطق صوری عمل کرد
و بر اساس این منطق به یقین رسید
این یقین، درون ماست
و تمام مسیری که طی نموده نیز درون ماست
چگونه حالات درونی خودشان می‌توانند قاضی بین بیرون و درون باشند
در حالی که واقعیتی که ما به دنبال آن هستیم بیرون ماست!
این اولین بن‌بست

اما اگر ملاک بیرون باشد
بیرون عقل ما یک ملاکی وجود داشته باشد
مثلاً قرآن و حدیث
که عقل ما پس از ارتباط با آن ملاک
اگر شاخص‌های ملاک مزبور اعلان کردند که انطباق صورت پذیرفته
عقل حکم نماید که آن‌چه پنداشته و اعتبار کرده با واقع مطابق است
و اگر ملاک جواب نادرست داد
بفهمیم که اشتباه اندیشیده‌ایم و نظریات‌مان باد هوا بوده
خب این ملاک، فرض که وجود داشته باشد
تازه اول کلام است
علم به خود این ملاک چطور حاصل می‌شود؟!
مثلاً این ملاک باید آلارم بدهد که ما اشتباه فهمیده‌ایم
یا درست اندیشیده
معرفت ما به این ملاک چطور حاصل شود؟!
خود آن هم در مظان خطاست
ممکن است تصور کنیم که آن ملاک به ما پاسخ درست داده
مثلاً دماسنجی داریم که گرمای آب را نشان می‌دهد
فرض که یقین داریم دماسنج صحیح عمل می‌کند
از کجا یقین کنیم که عدد روی دماسنج را به درستی قرائت کرده‌ایم؟!
با چه ملاکی؟
به چه ملاکی صحت ادراک خود از ملاک بیرونی را محک بزنیم؟!

عجب ماجرایی‌ست؟!
اصلاً انگار ملاک بی‌ملاک
یعنی چه می‌شود؟!
ملاک نه می‌تواند درون عقل باشد
و نه بیرون عقل
پس کجاست؟!

تمام مسلک‌های معرفت‌شناسی در همین نقطه گرفتار شده‌اند
شناخت‌شناسی عرفانی کاملاً ملاک را درونی تعریف کرده
همین‌که فرد خودش یقین کند کافیست
شهود ملاک است
ملاک لازم و کافی
نتیجه چه شده؟!
بین عرفا اختلاف شده
فلان عارف مشهور در فتنه 88 طرف فتنه‌گران را گرفت
فلان یکی عارف او را طرد کرد و گفت اشتباه کرده
بین دو عارف که بنده به هر دو اعتقاد داشتم و ارادت
معمولاً خدمت‌شان که می‌رسیدم در یک مجلس حاضر می‌شدند
چنین اختلاف بزرگی افتاد
یکی اصلاً مدتی از کشور خارج شد!
این هم اثر درونی بودن ملاک

تجربه‌گرایان به سراغ ملاک بیرونی رفته‌اند
عموم فلاسفه غرب
از استقراء کمک گرفته‌اند تا ملاکی بیابند
اگر چه این ملاک ظنی‌ست و یقین نمی‌آورد
ولی در حدّی که کار راه بیاندازد
اعتماد می‌نمایند

شهید صدر برای این ملاک بیرونی ظنّی دنبال محمل یقینی گشت
کتابی نوشت و با روشی برگرفته از حساب احتمالات
مدعی شد توانسته است استقرائی بسازد که یقین‌آور باشد
چرا؟!
چرا چنین زحمتی متقبّل شد؟
تا ملاک بیرونی را به رسمیّت برساند

فلاسفه چه کردند؟!
خود را مشرف بر بیرون و درون یافتند
قواعدی از خود ساختند
که معتقد بودند هم بر جهان بیرون حکم‌فرماست و هم جهان درون
قواعد مشترک بین ذهن و خارج
مثلاً ماهیت
ماهیت را مشترک بین وجود خارجی و وجود ذهنی گرفتند
و این شد ملاک تطابق
یا در اصالت وجود
خود را وحدت خارج و ذهن پنداشتند
و اصلاً سؤال منتفی شد
چون امکان عدم انطباق ذهن و خارج منتفی‌ست
وقتی هر دو واحد شوند
دوئیت و تغایری نیست که نیاز به تطابق باشد!

اما پاسخ چیست؟!
پاسخ در فهم صحیح اشکال نهفته است
اشکال این طور بیان می‌شود:
ملاک حقانیت و صحت و صدق، آیا درون عقل است یا بیرون آن؟!
همین‌جاست که تناقض خود را نشان داده
انتزاع عقل کار خود را نموده
و دو طرف برای ما ساخته است
درون و بیرون!
اما آیا درون و بیرون با هم بی‌ارتباطند؟!
اگر قرآن و روایات بیرون عقل باشند که هستند
معلوم است که نمی‌توانند ملاک صحت قضایای عقلی شوند
زیرا فهم صحیح‌شان خود بدون ملاک است
اگر هم عقل از درون واجد ملاک باشد
این ملاک بین آدم‌های مختلف متکثّر می‌شود
متفاوت
و نه قابل تفاهم است و نه قابل اثبات
مطابق بودنش با بیرون
اما اگر از فضای نقیضین خارج شویم
اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم

فراموش نکنیم
نقیضین دو مفهوم متضایف هستند
که فقط در ذهن جای دارند
در میان مفاهیم
در جایی که عقل با انتزاع عمل می‌کند
جهان واقعیت بسیار متفاوت با جهان ذهن است
با فضای انتزاع و تصوّر
در واقعیت فقط ترکیب هست
تمام اشیاء در ارتباط ترکیبی با هم
در تأثیر و تأثّر

اگر از فضای ذهن بیرون بیاییم
که در موضوع حقانیت و ملاک برای آن
باید که بیرون بیاییم
زیرا یک طرف قضیه واقعیت است که مرکّب است و غیرانتزاعی
در این صورت ما با «ربط» مواجه هستیم
ارتباط درون و بیرون
عقل با خارج از خود مرتبط است
و در کشاکش این ارتباط باید ملاک تعریف شود

این بحث تفصیل زیادی دارد
باید مسیری که از «ربط» گشودیم ادامه یابد
در امتداد این مسیر به سرفصل‌های دیگری می‌رسیم
و قدم به قدم پیش خواهیم رفت
تا بتوانیم ملاک حق و باطل را بیابیم

استاد حسینی(ره) مدعی‌ست این کار را کرده است
سه دور بحث فلسفه دارد
یک دور از ماهیت و وجود کوچ می‌کند به «ربط»
تا واقعیت را بشناسد
نه آن‌جور که ما معمولاً در ذهن خود به صورت انتزاعی می‌شناسیم
دور بعد، از کشش و «تعلق» سخن می‌گوید
وقتی با اشکالاتی در تحلیل «ربط» مواجه می‌شود
سپس این «تعلق» را با مفهومی توصیف می‌نماید
که خود آن را «ولایت»‌ می‌نامد

بگذریم
اگر بخواهم به نتیجه بحث ایشان ارجاع بدهم
و از مسیر آن صرف نظر کنم
مستقیم به جواب مراجعه کنیم
نظریه ایشان این است:
ملاک حق و باطل در ادراکات
در فهم ما
به نسبت میان ما و خارج باز می‌گردد
و این نسبت، در «عمل» خود را نشان می‌دهد
جهان دارای «خالق» است
و هر حرکتی که سازگار با خلقت او باشد
قطعاً حرکتی اشتدادی و رو به رشد است
عقل پیوسته با افعالی که بروز می‌دهد
با اراده‌هایی که می‌کند
نسبت خود را با نظام عالم «تغییر» می‌دهد
اگر هم‌مسیر با ربوبیت خالق عمل کند
پیوسته رشد منزلت پیدا می‌کند
و همین رشد و افزایش قدرت دلیل بر حقانیت می‌گردد
اما اگر برخلاف جریان خلقت حرکت کند
پیوسته ضعیف و سست می‌گردد
به نحوی که هم خود متوجه این ضعف می‌گردد
هم کسانی که با او در ارتباطند

بگذارید ساده‌تر بگویم
از مفاهیم فلسفی دورتر شویم
ما در زندگی خود به مشکلاتی برمی‌خوریم
این مشکلات همان فتنه‌هایی‌ست که خالق ما را با آن‌ها می‌سنجد
متناسب با موضعی که اتخاذ می‌نماییم
و فعلی که انجام می‌دهیم
اگر در هر مسأله‌ای طرفی را که حق تشخیص می‌دهیم برگیریم
و طرف باطل را واگذاریم
حتی اگر تشخیص ما نادرست باشد
ما را به پله بعدی می‌برند
در پله بعدی اشراف پیدا می‌کنیم به آن‌چه قبلاً نمی‌دانستیم
و حتی متوجه ممکن است بشویم که در موضع‌گیری قبلی اشتباه کرده
واقع را نادرست فهمیده بودیم
ولی ملاک ارتقاء رتبه، عمل به علم است
«من عمل بما علم، علّمه الله ما لم‌یعلم»
قصه این است.

گرفتاری تمام فلاسفه غربی در یک جمله است:
«جهان را بدون خدا فرض کردند و خواستند با عقل راه را بشناسند»
این غیرممکن است
محال
عقل محال است که بتواند واقع را بدون اراده و اذن خدا درک کند
خداوند وجود دارد
و ما این را در عمل خود می‌یابیم
وقتی به چالش‌های عملی در زندگی برمی‌خوریم
و طرف حق و باطل را می‌بینیم
همین‌که طرفی را که حق تشخیص دادیم بگیریم
و به آن عمل نماییم
به علم جدید می‌رسیم
و این علم جدید در حقیقت حقانیت به علم قبلی ما می‌دهد
با این علم جدید است که می‌توانیم تشخیص دهیم علم قبلی ما چقدر مطابق بوده است
چقدر صادق بوده
به همان اندازه که سبب رشد شده
ما را از چالش‌ها بیرون کشیده
ارتقاء منزلت بخشیده

اگر می‌شد گوشه‌ای نشست و با عقل محض
به قول فلاسفه غرب‌اندیش: «خِرَد ناب»
صحیح را از سقیم تشخیص داد
و درست را از غلط
اصلاً دیگر دنیا «دار امتحان» نمی‌شد
امتحان دنیا به همین ضعف عقل است
این‌که انسان به علم تبعی خود عمل نماید
یعنی بفهمد که حقیقت اشیاء را نمی‌فهمد
ولی می‌فهمد که خدا از او فلان عمل را خواسته است
بدون این‌که حقیقت آن عمل را کشف نماید، باید که به آن عمل کند
این می‌شود اطاعت
این اطاعت به علم منجر می‌شود
و هر علمی برای رفتار قبلی ملاک است
فرد مؤمن به تدریج می‌یابد چگونه با هر مرحله از عبودیت به یک مرحله از علم می‌رسد

اگر خدا را از معادله «ملاک عقل» خارج نماییم
دقیقاً همان راهی را خواهیم رفت که نیچه رفت
بعد از سال‌ها فلسفه‌بافی
و نوشتن بهترین کتاب‌های فلسفی
و ارائه معروف‌ترین و مشهورترین و ستایش‌شده‌ترین نظریه‌های فلسفی
خودکشی خواهیم کرد
مانند فوکوی جامعه‌شناس
مانند صادق هدایت ادیب و باستان‌شناس

استاد حسینی(ره) «خالق واحد» را لازمه تعریف ملاک در معرفت‌شناسی دانست
و علم را نتیجه تصرّف او تعریف کرد
دلیل نظم خلقت هم علیّت نیست
از نظر ایشان
نظم جهان هستی به دلیل واحد بودن خالق است
یک خالق بر یک رویه عمل می‌نماید
و این سبب نظام یکپارچه و منظم فعلی شده است
آیا شما ملاک دیگری برای اثبات صحّت ادراکات عقل به نظرتان می‌رسد؟!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 12 + جمعه 93 دی 5 - 9:0 عصر

باز هم سپاس و تشکر بابت پاسخ کامل شما.
1-استاد موشح مطلبی که در مورد «مغز در خمره» فرمودید یعنی جواب یقینی
ندارد که بشود به آنها پاسخ گفت.

2-سوال دیگر اینکه مگر همه با عقل استنباط نمی کنند پس چرا هر کسی به یک
نتیجه می رسد و از کجا میتوان تشخیص داد جواب چه کسی درست می باشد؟

3-آیا همانطور که فلسفه ی غرب بر فیلسوفان ایرانی تاثیر گذاشت چه در قبل
و چه حال فیلسوفان ایرانی هم توانسته اند بر فلسفه ی غرب تاثیری ایجاد
نمایند؟اگر جواب بله است لطف می کنید بفرمایید در چه زمینه ها ومباحثی
این تاثیرات بوقوع پیوسته؟

اگر اندکی با منطق صوری آشنا شوید
متوجه «صوری» بودن آن می‌شوید
منطق صوری تنها صورت قضایا را اثبات می‌کند
مواد قضایا را ثابت نمی‌نماید
و هیچ ضابطه قابل پذیرشی برای اعتبارسنجی آن‌ها ارائه نمی‌کند
مثلاً منطق می‌گوید: اگر الف ب باشد و ب هم ج باشد
لاجرم و حتماً و ضرورتاً و بدون تردید باید معتقد شویم که الف ج است
همین!

اما منطق هرگز نمی‌تواند اثبات نماید که آیا واقعاً الف ب هست؟!
خود منطقیون در انتهای بحث‌های منطقی
معمولاً چیزی از مواد فهرست کرده‌اند
گفته‌اند که مواد یا یقینی هستند یا نیستند
مواد یقینی را تقسیم کرده‌‌اند به بدیهیات اولیه و بدیهیات ثانویه
مسلمات و مشهورات و انواع قضایا از حیث مواد

همین اشکال را صدها سال پیش به ابن‌سینا گرفتند
گفتند این منطقی که شما می‌گویید
و زیربنای استدلالات فلسفی خود قرار می‌دهید
هیچ چیزی را اثبات نمی‌کند!؟
فقط حداکثر می‌تواند تطبیق به مصداق نماید
مثلاً می‌دانیم که «هر گاوی چهار پا دارد»
سپس اگر بفهمیم «مشت‌حسن گاو دارد»
به واسطه تسلط بر منطق حکم خواهیم کرد که: «گاو مشت‌حسن چهار پا دارد»!
اما سؤال منتقدان این است:
شما کبرای کلّی را از کجا آوردید؟!
از کجا فهمیدید که «هر گاوی چهار پا دارد؟»

این‌جاست که پاره‌ای معتقد شدند منطق صوری متکی بر استقراست
کبریات آن
زیرا تنها از طریق استقراست که می‌توان حکم کرد: «هر گاوی چهار پا دارد»
همین است که فیلسوفان غربی
بسیار بیشتر از هم‌ترازان شرقی خود
برای اثبات منتج بودن استقرا تلاش نموده‌اند
اما استقرا را فلاسفه اسلامی مفید یقین نمی‌شناسند
پس چنین منطقی به چه کار می‌آید؟!

اکنون فلسفه‌ای را در نظر آورید که بر این منطق استوار است
فلاسفه‌ای که با قواعد منطق صوری استدلال می‌چینند
چه می‌شود؟!
صدها فلسفه ایجاد می‌شود که همه از برهان استفاده می‌کنند
همه عقلی
همه عقلانی و منطقی و مستدل
تفاوت در کجاست؟
چه فرقی در فلاسفه بوده که این همه فلسفه بافته شده؟
تفاوت در مواد اولیه است
یکی اصل واقعیت را بدیهی گرفته
همه استدلالات را بر آن چیده
دیگری در علیّت تردید نموده
استدلالات خود را بر آن اساس قرار داده
بله، فلسفه از منطقِ استدلال قدرتمندی استفاده می‌کند
ولی این منطق تنها صورت استدلالات را ارزیابی می‌نماید
به مواد کاری ندارد
در مواد، فقط دسته‌بندی دارد
می‌گوید اگر مقدمات را از بدیهیات گرفتی
نتیجه هم یقینی خواهد شد
ولی منطق هرگز به ما نمی‌گوید کدام قضایا بدیهی هستند
و ملاک ارزیابی بدیهی چیست!

اکنون سؤال دوم شما
از کجا می‌توان تشخیص داد جواب چه کسی درست است؟!
واقعاً از کجا؟!
با چه منطقی می‌توان ارزیابی کرد؟
اصلاً آیا منطقی وجود دارد که به ما بگوید مقدمات استدلال کدام فیلسوف صحیح است؟
خیر
ظاهراً وجود ندارد
صورت استدلال را منطق صوری کنترل می‌نماید
ولی مواد قضایا را
موضوع و محمول و نسبت حکمیه در هر قضیه را…

این‌جاست که فیلسوف به تصوّرات خود پناه می‌برد
به ارزش‌های خود
به پیش‌فرض‌های خود
این‌جاست که امثال سروش و مجتهد شبستری به تبع پوپر و سایر تکثّرگرایان
معتقد می‌شوند هیچ نتیجه قطعی وجود ندارد
زیرا هیچ پیش‌فرضی را نمی‌شود کنترل نمود
وقتی مقدمات استدلال را نشود اعتبارسنجی کرد
پلورالیست‌ها متولد می‌شوند که می‌گویند:
«همه راست می‌گویند»
زیرا همه بر اساس پیش‌فرض‌های خود استدلال می‌نمایند!

حالا همین مطلب را به پرسش یک متصل کنیم
قضیه خمره و مغز و سیستم عصبی قلابی وصل شده به آن
که اطلاعات غلط به او می‌دهد
ولی نه این‌قدر غلط که مغز متوجه قلابی بودن اطلاعات شود…
بله؟!
بله، دقت بفرمایید
فرض «مغز در خمره» این است
این‌که اطلاعات اگر چه ساختگی‌ست
ولی خیلی «خوش‌ساخت» است
دقیق و سنجیده
دقیقاً وقتی مغز اراده خوردن می‌کند
احساس حرکت دست دارد
احساس چشیدن دارد
تمامی حواس او دقیقاً با نرم‌افزار کنترل می‌شوند
به نحوی که او اساساً متوجه فیک و قلابی بودن سیستم نشود!

این را تا همین‌جا داشته باشید
پس با دو مسأله مواجه هستیم که با هم مرتبط‌ند
پیش‌فرض‌ها
و اطلاعات نادرست و ساختگی
هر دوی این‌ها خاستگاه واحدی دارند؛ «علم»
انسان علم و آگاهی را از کجا می‌آورد
و چطور می‌تواند مطمئن شود این علم مطابق با واقع است
فیلسوفی که به نتیجه الف می‌رسد
با فیلسوفی که به نتیجه ب می‌رسد هیچ فرقی ندارد
تنها فرق در این است که فیلسوف الف گزاره ج را درست تلقّی کرده بود
و فیلسوف ب همان گزاره ج را نادرست می‌دانست
اگر ما بتوانیم مبنایی برای ارزیابی درستی یا نادرستی گزاره‌ها بیابیم
آن‌وقت است که می‌توانیم بگوییم حق با فیلسوف الف است یا ب

گروهی همین‌جا متوقف شده‌اند
معتقدند که اصلاً هیچ راهی نیست که بشود درستی یک گزاره را فهمید
این‌ها همان سوفسطاییان عصر جدیدند
همان‌که عرض شد اصل واقعیت را قبول دارند
ولی علم یافتن به واقعیت را غیرممکن می‌دانند
علم قطعی داشتن را
بعضی از این افراد پراگماتیست در عرصه نظر شدند
ولی همه‌شان در عرصه عمل قطعاً پراگماتیست هستند

به سؤالی باز می‌گردم که پیش از این پرسیده بودید
چرا با این‌که همه آنان نان می‌خورند، در نان شک می‌کنند؟!
فلاسفه زندگی خود را بر مبنای عمل می‌سازند
نه نظر
همان فیلسوفی که معتقد است شاید نان وجود نداشته باشد
یا اگر موجود است دقیقاً نمی‌دانیم چیست
همان هم در عمل پراگماتیست است
به کارکرد و عملکرد و نتیجه فعل کار دارد
این‌که وقتی نان را می‌خورد دلش آرام می‌شود
درد از بین می‌رود
و لذت بر وجودش مستولی می‌گردد

این جمله از هیوم است:
«ای خواننده‌ای که استدلال‌های مرا خواندی، این استدلال‌ها علیت را برای تو در معرض شک و شبهه قرار می‌دهد ولی همین که کتاب مرا بستی، باز چنان زندگی می‌کنی که گویا به علیت قائلی. از شما چه پنهان خود من همچنین هستم. یعنی به محض اینکه دفتر و قلم را بستم، تا تشنه می‌شوم سراغ آب می‌روم و هیچ وقت نمی‌گویم شاید چوب هم رفع عطش کند. گرسنه می‌شوم سراغ نان می‌روم»
پدر فلسفه غرب و در حقیقت پدر شک‌گرایی، دکارت، نیز
با این‌که در مباحث نظری به شدت شک‌گراست
می‌گوید: «شک را نباید به رفتار خود در زندگی تعمیم دهیم» (اصول فلسفه، ص228)

بعضی این عملگرایی را نظری تحلیل نمودند
و رسماً خود را پراگماتیست نامیدند
این فلاسفه معتقدند فارغ از این‌که واقع چیست
و آیا آن‌چه ما از چیستی آن می‌دانیم صحیح است یا خیر
همین‌که بازتاب عمل را استقرا می‌کنیم
ارزیابی و تحلیل
همین برای زندگی ما کافیست!

این بحث را نگهدارید
آن فلاسفه «غربی - یونانی» که فلسفه «اسلامی - عربی -‌ ایرانی» را با اندیشه‌های خود شکل دادند
چه که این فلسفه ترجمه شده
یک فهم متفاوت از فلسفه یونانی بود
در هر سه نحله مشائی و اشراقی و متعالی
حتی با آن نظر شاذ محقق دوانی
قطعا ً بر نحوه اندیشیدن مردمان این منطقه تأثیر شگرفی گذاشتند
ولی این فلسفه زمانی به مغرب‌زمین رفت
که دانشمندان غربی در حال فرار از فلسفه ارسطویی بودند
در حال فرار از سلطه بی‌حدّ و مرز کلیسا بر علم
قرون وسطی در حال پایان
و عصر نوزایی آغاز شده بود؛ «رنسانس»
فلاسفه غرب از همان لحظه اول با نگاه ناباوری به فلسفه شرق نگریستند
آنان پزشکی و مهندسی را از مسلمانان فراگرفتند
ولی به فلسفه آنان پشت کردند
بنده نمی‌توانم تأثیری از فلسفه مشرق‌زمین بر غرب بیان نمایم
یا از بی‌اطلاعی‌ست
که بوده و خبر نشدم
و یا واقعاً چنین نیست
تاریخ ویل‌دورانت را که می‌خواندم چنین تأثیری ندیدم
در فلسفه غرب امروز نیز چنین تأثیری دیده نمی‌شود
اصلاً غرب از ارسطو گذشت تا به شکاکیت و تردید و تجربه‌گرایی رسید
چگونه از شاگردان ارسطو تأثیر بپذیرد؟!

برگردیم به «خمره»
واقعاً به نظر شما اگر مغز من و شما در خمره‌ای تحت کنترل باشد
می‌توانیم آن را بفهمیم؟
چطور بفهمیم که اطلاعات ساخت‌یافته‌ای به ما تزریق می‌شود؟!
آیا این اطلاعات حاکی از واقعیتی در خارج است
یا ساخته یک نرم‌افزاری که هیچ از حقیقت بهره ندارد!
واقعاً چطور؟!

من یک پاسخ در ذهن خود داشتم
پیش از آن‌که مشغول نوشتن این مطلب شوم
ولی از خود پرسیدم
آیا پاسخ دیگری نیز وجود دارد که از آن بی‌‌خبر باشم
حداقل به زبان فارسی
این شد که جستجویی کردم
تنها پاسخی که یافتم در یک مقاله بود:
http://www.hawzah.net/fa/article/articleview/79867?ParentID=79548
مقاله‌ای که شما خود نیز می‌توانید مطالعه نمایید
و ببینید آیا پاسخ ارائه شده در آن قانع‌کننده هست یا خیر

شبهه مغز در خمره (brain in a vat)
یکی از پیچیده‌ترین شبهات عصر ماست
عصر مدرن
اگر می‌خواهید وسعت تأثیرگذاری و پذیرش آن را در غرب ببینید
کافیست عبارت انگلیسی آن را جستجو نمایید
این نتایج را مشاهده بفرمایید:
http://www.google.com/search?q=brain+in+a+vat&tbm=isch

اگر خاطر داشته باشید
روشی که شهید مطهری در پاورقی اصول فلسفه به کار می‌گیرد
تا مطابق بودن علم با واقع را اثبات کند
این‌گونه است:
همین‌که احتمال بدهیم علم می‌تواند مطابق واقع نباشد
هیچ علمی دیگر نخواهیم داشت
و حال این‌که یقین داریم علم‌هایی داریم
پس علم مطابق واقع است

یک پاسخ معروفی هم دارند به شک‌گرایان
پاسخی که از بسیاری اساتید دیگر هم شنیده‌ام:
اگر در وجود علم شک داری
پس یک یقین داری
یک علم
یقین داری که شک داری
پس هر شک‌گرا حداقل یک علم دارد، به گزاره: «من شک دارم»
وقتی یک مصداق واقعی برای علم در خود یافتی
پس انکار کلّی تو نسبت به این‌که «هیچ علمی ندارم» باطل می‌شود!

این استدلالات را دقت بفرمایید
مقاله مزبور نیز درباره قضیه «مغز در خمره» مشابه این پاسخ‌ها را دارد
استاد حسینی (ره) یک اشکال به این استدلالات دارند
که عرض نمی‌کنم
زیرا نمی‌خواهم ساختمان‌هایی که به زحمت ساخته شده است زودتر از موعد فرو بریزد
تا وقتی‌که به نظر می‌رسد بر پایه ایستاده‌اند و استوارند
بگذار ایستاده باشند
لذا هیچ نظر رد یا قبولی را نسبت به آن‌ها عرض نمی‌کنم
قضاوت با هر خواننده
و هر شنونده‌ای
که با استدلالات فوق مواجه می‌شود
اما آن پاسخی که بنده می‌توانم برای مسأله «مغز در خمره» عرض کنم با یک کارتون آغاز می‌شود
کارتون «رالف خرابکار»

شخصیت اصلی این کارتون از یک بازی گرفته شده است
این شخصیت در آن بازی حضور دارد
وجود دارد یعنی
و کارش خراب کردن خانه است
خانه‌ای که آن نیز در بازی وجود دارد
یکی هم هست که باید خانه را دوباره بسازد
مدام تعمیر کند
شخصیت تعمیرکار توسط رایانه کنترل نمی‌شود
آن را من و شما با دسته‌های بازی کنترل می‌نماییم
ما در این بازی نقش تعمیرکار ساختمان را داریم
و رالف چه؟
او یک عنصر در بازی‌ست که فقط خراب می‌کند

این کارتون به این شخصیت الکترونیکی هوش مصنوعی می‌دهد
وجودی مختار عطا می‌کند
اکنون شخصیت مذکور تصمیم می‌گیرد خوب باشد
می‌خواهد خرابکاری نکند
و ماجراهایی برای وی اتفاق می‌افتد

من با این‌جای داستان کار دارم
فرض بفرمایید واقعاً ما یک عنصر هوشمند بسازیم
فارغ از این‌که هرگز «هوش» معادل «اختیار» نیست
ولی اگر فرض نماییم که شخصیت رایانه‌ای هوشمند ما
بتواند از خود توصیفی ارائه نماید
و از محیط پیرامون خود
چه خواهد گفت؟!
او می‌گوید: «هستی متشکل از صفر و یک است»!
هر چه در عالم هست؛ یا صفر است و یا یک
و این صفر و یک‌ها اشیاء را می‌سازند
او معتقد است که «خانه درون بازی» هست
وجود دارد و واقعی‌ست
واقعی‌ست؟!
واقعاً واقعی‌ست؟!

به یک جمله از انیشتین توجه کنیم:
«چارچوب را تعیین کنید، تا جایگاه شیء معلوم شود»
در فرض نسبیّت
برای اندازه‌گیری هر چیزی نیاز به یک مبدأ مختصات داریم
استاد حسینی (ره) پا را از انیشتین فراتر گذاشته است:
«بگویید کجاست، تا بگویم چیست!»

رالف در کار خود موفق می‌شود
او در جهانی که «برای او واقعی‌ست» حرکت می‌کند
با سایر شخصیت‌ها برخورد می‌نماید
با خوب‌ها رفیق می‌شد
با بدها می‌جنگد
به دخترکوچولوی قصه کمک می‌نماید
شاه خائن شهر را سرنگون می‌نماید
عدل و داد را در تمام جهان داخل بازی برقرار می‌نماید
او به هدفش نمی‌رسد؟!
چرا می‌رسد
رالف عدل و داد در جهان را می‌خواهد
برای آن مبارزه می‌کند
و آن را به دست می‌آورد
فرض که تمام دنیای رالف مجازی باشد
که قطعاً هست
تمام دنیای او یک نرم‌افزار است که ما نوشته‌ایم
تا سیم برق را بیرون بکشیم
قطعاً تمام دنیای رالف
و خود او
و تمام شخصیت‌های پیرامونش
در یک آن
و در یک لحظه فانی می‌شوند
نابود نابود
اما عدالت چه؟!
این‌که او برای عدالت تلاش کرد
این‌که او ایثار کرد
این‌که او فعل خوب انجام داد و تصمیمات نیک گرفت
آیا این نیز به صفر و یک وابسته است؟!
اگر یک روز بخواهیم درباره افعال او قضاوت نماییم
اگر چه آثار افعال وی همه مجازی بوده‌اند و خیالی
آیا قضاوت ما حقیقی خواهد بود یا مجازی؟!
یعنی اگر رالف شخصیتی رایانه‌ای اما «مختار» باشد
لایق تشویق است یا مجازات؟!

این مقدمات را عرض کردم تا کمی ذهن‌مان آماده شود
اکنون به جهان خود باز می‌گردیم
نخستین سؤال این است:
«واقعیت چیست؟!»
اگر بخواهیم مثل رالف پاسخ دهیم
باید همان‌چیزی را بگوییم که فیزیک‌دان‌ها می‌گویند:
«جهان تشکیل شده است از اتم‌ها؛ پروتون، نوترون، الکترون و…»

وقتی ما از «مغز درون خمره» سخن می‌گوییم
انگار که از دنیای ماوراء آمده‌ایم
انگار که داریم خبر از غیب می‌دهیم
انگار ابتدا واقعیت را تعریف کرده‌ایم به «دنیایی که آن‌سوست»
ما با یک پیش‌فرضی وارد این نظریه می‌شویم:
«یک دنیایی ممکن است وجود داشته باشد که تمام دنیای ما درون یک خمره از آن دنیا باشد»
برای فهم این پیش‌فرض
برای این‌که فهم درستی از این پیش‌فرض داشته باشیم
باید به این نکته دقت کنیم
که در حقیقت ما با دو تعریف از «واقعیت» در این وضعیت مواجه هستیم
آن‌که شبهه «مغز در خمره» را طرح می‌کند
بین این دو واقعیت خلط می‌نماید
آیا ما جزئی از واقعیت شماره یک هستیم؟
آیا ما آن‌چه می‌بینیم و حس می‌کنیم از سنخ واقعیت شماره یک است؟!
قطعاً نیست
اگر فرض کنیم احتمال دارد ما مغزی درون خمره باشیم
قطعاً تمام دنیای ما از سنخ واقعیت شماره یک نیست
اما آیا این به معنای مجازی بودن دنیای ماست؟
آیا معنای پیش‌فرض مذکور این است که تمام رفتارهای ما خیالی و توهمی‌ست؟!*
بالنسبه واقعیت شماره یک بله
هیچکدام واقعی نیست
اما نسبت به واقعیت شماره دو چه؟!
ما در یک جهان واقعی هستیم
اما واقعیت آن به حسب درون خمره بودن است
ما واقعی هستیم
چرا؟!
زیرا اصلاً واقعیت تعریفش به این است
به چه؟!

از نهایه علامه طباطبایی کمک می‌گیرم
ایشان در ابتدای کتاب می‌گوید:
ما چیزهایی را پیرامون خود می‌بینیم
بوهایی را احساس می‌کنیم و...
اصل واقعیت را این‌گونه توصیف می‌نماید
اصلاً هر انسانی واقعیت را همین‌طور می‌فهمد
راهی که مردم با کمک آن به واقعی بودن یا نبودن یک پدیده پی می‌برند چیست؟!
این‌که «عکس‌العمل متناسب» را می‌سنجند
اگر تخم‌مرغ واقعی باشد
وقتی به زمین بزنم می‌شکند
اگر زدم و شکست پس واقعی‌ست
با این فرض
آیا جهان رالف واقعی‌ست؟
جهان درون خمره چی؟ ‌آیا واقعی‌ست؟
اگر فرض کنیم که ما درون خمره هم باشیم
جهان ما کاملاً واقعی‌ست
زیرا ما رفتار می‌کنیم
و عکس‌العمل متناسب با آن را دریافت می‌داریم
هیچ‌گاه از درون تخم مرغ فیل بیرون نمی‌آید
این تناسبات فعل ما با ادراکات‌مان
روشن می‌کند که این‌ها واقعی‌ست
اما آیا به معنای واقعیت از نوع اول؟
خیر
اما به معنای واقعیت از نوع دوم، آری!
اصلاً چه اشکالی دارد که جهان ما در خمره باشد؟!

چیزی که از جهان ما باقی خواهد ماند افعال ماست
آیا کتاب مقدس ما قرآن چیزی غیر از این می‌گوید؟
آیا خدا نمی‌گویند که «کل من علیها فان»
و نمی‌فرماید که از شما فقط اعمال‌تان باقی می‌ماند
عمل صالح و طالح
تا این‌که خداوند دوباره ما را از نو بسازد؟!
ما نباید از این‌که دنیای‌مان درون خمره باشد بهراسیم
چون یک مفاهیمی وجود دارد
که وابسته به «جنس» دنیا نیستند
چه دنیای ما صفر و یکی باشد
چه اتمی
و یا حتی مانند دنیای جنّ از آتش
یا مانند دنیاهای دیگری که نمی‌شناسیم
دنیای ما حتی اگر یک صفحه کاغذ باشد
و ما آدمک‌های دوبعدی در یک کتاب قصه
که یکی دارد سرنوشت ما را برای بچه‌اش می‌خواند
و رفتارهای ما را از بالا مشاهده می‌کند
البته اگر اصلاً اصطلاحات بالا و پایین در این‌جا معقول فرض شود
چه فرقی می‌کند؟!
تا زمانی که ما مختار هستیم
و عمل انجام می‌دهیم
این عمل از هر جنسی باشد معنای یکسانی دارد
عدل و داد در هر عالمی نیکی محسوب می‌گردد
و ظلم از هر جنسی باشد قبیح
و این برای «بودن» ما کافیست!

آخرین سؤال
آیا اصلاً می‌شود فهمید که ما در خمره هستیم یا خیر؟!
هیچ فرضی دارد؟
هیچ فرضی که یک فیلسوف بتواند با ارزیابی مدارک و شواهدی قضاوت نماید؟!
وقتی هیچ راهی وجود ندارد
وقتی یقین داریم اگر در خمره باشیم
به هیچ وجه من الوجوه نمی‌توانیم به قضاوت برسیم
زیرا طبق همین شبهه
هر قضاوتی که کنیم می‌تواند متأثر از ادراکاتی باشد که به ما تزریق کرده‌اند
این پدیده جزئی از پدیده‌های خنثی خواهد بود
یعنی چه؟!
مثلاً وقتی هیچ راهی وجود ندارد که یک ماهی بفهمد آیا غیر از آب
محیط دیگری نیز برای زندگی وجود دارد
بحث از احتمال وجود غیر آب بحث لغوی‌ست
این نظریه مربوط به منطق اثبات‌گرایی‌ست
چیزی که راهی برای ابطال یا اثبات ندارد
اصلاً گفتگو پیرامون آن بی‌فایده است!
آن‌ها این را اصلاً علمی هم نمی‌دانند!

به نظر می‌رسد با توجه به آیات قرآن
و آن‌چه از حقیقت «دنیا» برای ما گفته‌اند
این نظریه بسیار قرین به صحت است
این‌که همه عالم ما یک فضای مجازی‌ست
مجازی به حسب عوالم بالاتر
آسمان‌های برتر
این‌که عرفا چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند
این‌که گفته شده اولیاء الهی ما را می‌بینند
و ما آن‌ها را نمی‌بینیم

طیّ الارضی که ما قبول داریم
وحی و روح‌القدس، جبرائیل که بر پیامبران نازل می‌شود
با نسبیّت فضا و زمان و مکان
و خمیدگی همه آن‌ها
و همه چیزهایی که انیشتین و سایر فیزیک‌دان‌های معاصر گفته‌اند
درباره نسبی بودن این جهان و امکان جهان‌های موازی
همه این‌ها بدجور با نظریه «هفت آسمان» که در قرآن ذکر شده شباهت دارند
نه این‌که در همه جزئیّات مثل هم باشند
ولی در اصل نسبی بودن واقعیت…

قطعاً عوالم لایه‌لایه است
و عالم ما مجازی‌ترین نسبت به همه
اما هر مجازی نسبت به خودش واقعی‌ست!

* بنده گمان می‌کنم محقق دوانی هم که قائل به اصالت وجود در خصوص واجب‌الوجود و اصالت ماهیت در ممکنات شد،‌ یحتمل قصد داشته همین وضعیت را توصیف نماید. وضعیتی که مخلوقات یک سنخ وجودی متفاوت از سنخ وجود خداوند داشته باشند. چیزی که حکمت متعالیه به شدت با آن در جنگ است و اصلاً مبنای خود را این قرار داده که مفهوم «وجود» یک مفهوم واحد است!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 11 + پنج شنبه 93 آذر 27 - 12:0 عصر

1-فرمودید ه‌اید سوفسطایی حقیقی بوده و اصلاً اعتقادی به وجود واقعیت
خارجی ندارند یعنی اعتقاد ندارند که وراء ما چیزی هست پس این افراد وقتی
گرسنه می شوند غذا میخورند یا برای عبور از خیابان به اطراف نگاه می کنند
مگر این ها غیر از واقعیت خارجی است؟

2-رشته ی فلسفه در دانشگاه این مسائلی که در حوزه خوانده میشود از باب
اسفار و منظومه ی ملاهادی سبزواری و... خوانده نمیشود آیا این موارد برای
خواندن فلسفه لازم است؟

3-در فلسفه ی غرب نیز مباحث وحدت وجود و کثرت و ماهیت و.... خوانده نمی
شود آیا می شود گفت آنها چون این مطالب را نمیخوانند از فلسفه عقب هستند؟

4-آیا برای خواندن فلسفه حتما باید عربی دانست؟نمیشود ترجمه ی کتب را خواند؟

مشخص است که برای کسب هیچ دانشی زبان لازم نیست
اما اگر منابع علمی و اصلی آن دانش به زبان خاصی نگاشته شده باشد
هیچ ترجمه‌ای نمی‌تواند فرد را بی‌نیاز کند از رجوع به زبان اصلی
مثلاً اسفار آخوند و نهایةالحکمة علامه طباطبایی (ره) حکم رفرنس فلسفه را دارند
فلسفه حکمت متعالیه
نهایه را به تازگی به فارسی ترجمه کرده‌اند
معلوم هم نیست ترجمه بتواند وافی به مقصود نگارنده بوده باشد
در این موارد شاید نیاز به کسب زبان عربی باشد

مثال:
پاره‌ای از فلاسفه جدید معتقدند اگر امثال فارابی و ابن‌سینا نیز
برای کسب اندیشه‌های ارسطو
به جای مراجعه به ترجمه‌های ضعیف یونانی به عربی
به متون اصلی مراجعه می‌کردند
بعضی خطاها که به تازگی معلوم شده است روی داده
روی نمی‌داد
مثلاً در تقسیم علم و حکمت به دو سرشاخه: نظری و عملی
امروز با رجوع به ترجمه‌های لاتین و انگلیسی از یونانی
معلوم شده است که سه قسم در نظر ارسطو بوده، نه دو قسم

فلسفه عقب و جلو ندارد
که یکی عقب بماند و دیگری جلو
چون فلسفه بر عقل محض استوار است
هر انسانی با تفکر و تعقل می‌تواند فلسفه خویش را پی بریزد
و بر آن‌چه اندیشیده عمل کند
ولی به قول یکی از فلاسفه (میل)
امروزه نمی‌توان در علمی صاحب‌نظر شد
مگر آن‌که تمام اقوال گذشتگان آن علم را دانست
نظریات فحول و بزرگان آن علم را
قطعاً اگر فیلسوفی بخواهد نظریاتی صائب و قابل قبول داشته باشد
اگر بخواهد نظریات خود را به استحضار دیگران برساند
به نحوی که بپذیرند و قانع شوند
باید نظریات پیشینیان را به خوبی فهمیده و نقد کرده باشد

اما نسبت به فلسفه غرب
اگر وحدت وجود خوانده نمی‌شود
زیرا اصلاً نیاز بدان نمی‌افتد
وقتی در نخستین گزاره‌های بنیادین فلسفی
یک فیلسوف، واقع را به نحوی تعریف نماید
که از ریشه با اصالت وجود و ماهیت در تعارض باشد
اصلاً به فروعات بحث آن‌ها دیگر نمی‌رسد
اما بالاخره فیلسوفان غرب هم از موضوعات بنیادین فلسفی سخن گفته‌اند
علم را تعریف کرده‌اند، اراده و اختیار را معنا کرده‌اند
ناگزیر بوده‌اند که از وحدت و کثرت و زمان و مکان صحبت کنند
اما این‌که مثلاً از اصالت وجود و ماهیت بحثی در میان نباشد
مانعی بر سر راه نظریات‌شان شاید نباشد
که البته تا آن‌جا که بنده دیده‌ام
از اصالت وجود و ماهیت هم صحبت‌ها در فلسفه غرب زیاد است
و یکی از شاخه‌های معروف آن
اگزیستانسالیسم
اصلاً ناظر به «اگزیست» یعنی وجود است!
فلاسفه غرب نیز مانند فلاسفه مسلمان
از تفاوت «هست» و «است» سخن‌ها گفته‌اند
با بیان تفاوت میان «IS» و «EXIST»

سوفیست به معنای «دانشمند» است در زبان یونانی
اما چون سقراط دانشمندان عصر خود را متهم کرد به بازی با الفاظ
فریب و نیرنگ
واژه سوفیست یا سوفسطایی اصطلاحی شد در فلسفه
برای کسانی که با فلسفه مخالف‌ند
با نظریات سقراط
زیرا سقراط خود را «دانش‌دوست» نامید (فیلوسوف)

سوفسطاییان در فلسفه نحله‌های گوناگون دارند
موضوع سفسطه نفی واقعیت است
بعضی بالکل سوفسطایی هستند و اصل واقعیت را منکرند
اینان حتی واقعیت داشتن خود را نیز قابل اثبات نمی‌دانند
بعضی اما به «من» معتقدند
یعنی خود را موجود و واقعی می‌پندارند
به این‌که به جهت علم حضوری که به واقعیت خود دارند
می‌دانند «هستند»
اما واقعیتی را ورای خود نمی‌پذیرند
یعنی قابل اثبات و استدلال علمی و یقینی نمی‌دانند
می‌گویند شاید هر آن‌چه ما خیال می‌کنیم هست
فقط در ذهن ما باشد
و تصور و اوهام ما
از خیال ما نشأت گرفته باشد و واقعیت نداشته باشد

گروه‌های جدیدتر سوفسطایی البته واقعیت خارج را انکار نمی‌کنند
ولی علم به آن را منکرند
یعنی می‌گویند نمی‌توان به کیفیتی که از آن‌ها درک می‌کنیم
استناد کنیم و بگوییم چنینند
مثلاً شما بگو خون قرمز است
می‌پرسند از کجا می‌دانی؟
حس در ادراکات خود خطا می‌کند
و تا وقتی این مطلب را بدانی
در تمام ادراکات حسّی خود تردید خواهی داشت

فلاسفه اسلامی حس را بدون خطا می‌دانستند
و می‌دانند البته
آن‌ها مانند شهید مطهری اعتقاد صریح دارند که حس خطا نمی‌کند
و خطا از جایگزین شدن محسوس با غیرمحسوس توسط نفس است
شهید مطهری می‌گوید
شما سیاهی از دور می‌بینید که نزدیک می‌شود
می‌گویید: زید آمد
وقتی می‌رسد می‌فهمید اشتباه کردید
و عمرو بوده است!
شهید مطهری معتقد است که حس اشتباه نکرده است
شما چیزی که محسوس نبوده جایگزین محسوس نموده‌اید
شما باید می‌گفتید: سیاهی آمد
اما تلقّی ساخته شده توسط خیال خود را جای آن نشاندید
فیلسوفان شرق معمولاً حس را کامل و دقیق و بدون خطا می‌دانند

این‌که سوفسطایی در هنگام گرسنگی نان می‌خورد
دلیل نمی‌شود برای او، که به وجود واقعیت ایمان بیاورد
زیرا او مدعی‌ست تمام این‌ها خیال و اوهام می‌تواند باشد
یعنی
سوفسطایی می‌گوید شما نمی‌توانید اثبات کنید من واقعاً گرسنه بودم
و واقعاً نان خوردم
بله
من احساس کردم که گرسنه هستم
اراده کردم که نان بخورم
سپس احساس کردم که نان خوردم
از کجا معلوم در واقعیت هیچکدام از این‌ها وجود داشته باشد؟
شاید من یک «مغز درون خمره» باشم؟
این مغز درون خمره هم از آن شبهاتی‌ست که سال‌هاست فلسفه غرب را زمین‌گیر کرده
و به شرق هم راه پیدا کرده
تیشه می‌زند به ریشه هر چه واقعیت و اندیشه و پندار است
فیلم‌های «ماتریس» را مشاهده اگر کرده باشید
فیلم «سورس کد»
فیلم «اینسپشن»
فیلم «روبوکاپ»
خیلی فیلم‌ها اخیراً ساخته می‌شود
فرانکشتاین‌های پروفسوری را ترسیم می‌نمایند
که انگار بر ذهن شما مسلط شده‌اند
تصوّر کنید یک مغز را درون یک مایع سیتوپلاسمی گذاشته‌اند
تمام آکسون‌های نرون‌های عصبی مغز را متصل کرده‌اند به یک رایانه
سامانه‌ای نرم‌افزاری اطلاعات غلط به مغز می‌دهد
آن مغز چه می‌بیند؟
چه می‌شنود؟
چه می‌چشد؟
چه لمس می‌کند؟
چه بوهایی را استشمام می‌نماید؟
همه آن‌چیزهایی که نرم‌افزار مزبور تدارک دیده باشد
وقتی مغز اراده می‌کند دست حرکت کند
دستی که دیگر وجود ندارد
رایانه تصویر حرکت دست را به عصب‌های چشم ارسال می‌نماید
او می‌بیند
دقت کنید
بیشتر دقت بفرمایید
او
یعنی همان مغز درون خمره یا همان مایع زنده نگهدارنده
او «می‌بیند» که دستش حرکت کرد
اما آیا واقعاً دستی حرکت کرده است؟!

این شبهه در سال‌های اخیر تمام باورهای بشری را زیر سؤال برده است
و آن‌چنان دامنه یافته
گسترش و پراکندگی
که فیلم‌های زیادی را به سمت خود کشیده است
شما حتی اگر قصه‌های خانم رولینگ را بخوانید
همین «هری پاتر» معروف
در ته نگاه این قصه هم متوجه توهم عصر جدید می‌شوید
وقتی که زمان و مکان در هم می‌آمیزد
آیا واقعاً زمان و مکان وجود دارد؟!

سوفسطایی این‌چنین «نان» را انکار می‌کند
اگر چه هر روز «نان» می‌خورد و سیر می‌شود!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 10 + دوشنبه 93 آذر 24 - 7:0 عصر

آقای موشح عزیز:
1-آیا علامه طباطبایی هم در مطالب و مبانی فلسفی که مطرح کرده اند و
درحوزه یا دانشگاه تدریس میشود مانند ملاصدرا اشکالاتی وارد است؟اگر بلی
پس چرا این اشتباهات تصحیح نمی شود تا طلبه یا دانشجو مطالب اشتباه یاد
نگیرد و الان دانشجویان و طلبه هایی که حکمت متعالیه فرا گرفته اند سرشار
از اشتباه هستند و خود نمی دانند؟
2-موضوع فلسفه تحلیلی چیست و در مورد چه چیزی صحبت میکند؟تفاوت آن با
فلسفه در چیست؟

همان‌طور که پیش از این خدمت شما عرض شد
فلسفه‌ای که با عنوان حکمت متعالیه
توسط صدرالدین شیرازی معروف به ملاصدرا ابداع گشت
و البته ایشان بن‌مایه آن را
یعنی همان اصالت وجود و اعتباریت ماهیت
به ایرانیان باستان و گروهی به نام فهلویّون نسبت می‌داد
در حوزه‌های علمیه جایگاهی نداشت
و علما و فضلای شیعه نسبت به آن معمولاً نظر مثبتی نداشتند
نداشت و نداشت تا چند ده سال پیش
به نظر می‌رسد نخستین عالمی که به این وسعت این فلسفه را در حوزه علمیه قم گسترش داد
علامه طباطبایی (ره) بوده است
بسیاری از آنانی‌که امروزه پرچمداران فلسفه ملاصدرا هستند
شاگردان مستقیم علامه به حساب می‌آیند
بنابراین اشکالاتی که به ملاصدرا وارد می‌شود
در حقیقت ابتدا به علامه وارد است
بنده خود اسفار ملاصدرا را کامل نخوانده‌ام
اگر چه ده جلدی آن را یک روزی ده هزار تومان خریدم
ولی اندیشه ملاصدرا را از قلم علامه طباطبایی (ره) فراگرفتم
از طریق کتاب‌های معروف فلسفی ایشان

اما این حرف که فلسفه ملاصدرا که از طریق علامه طباطبایی (ره) گسترش یافته
کاملاً اشتباه و نادرست است
مخالفان بسیاری دارد
بزرگانی از علما و فضلا هستند که به فلسفه ایشان اعتقاد جدّی دارند
و آن‌چه فرموده‌اند را صحیح و درست می‌دانند
بنده نظر مخالفان را عرض کردم
و اشکالاتی که از سوی اساتیدی مانند استاد حسینی (ره) وارد شده
و بنده با مطالعات اندک خود پاسخی نیافتم
از پاره‌ای اساتید موافق با مسیر ملاصدرا هم که پرسیدم
پاسخ آنان مرا قانع نساخت
لذا تصریح به انحراف اندیشه ملاصدرا یا علامه طباطبایی
از چون منی ساخته نیست
و بنده حقیر صرفاً به بیان نظریات اساتید مبادرت می‌کنم
و آن‌چه توانسته و یا نتوانسته بنده را قانع کند

به نظر می‌رسد اگر چه ملاصدرا تلاش بسیار کرده
و علامه نیز
و بسیاری از بزرگان ما
از شهید مطهری و استاد مصباح و استاد جوادی و استاد حسن‌زاده آملی
ولی به نظر می‌رسد
که عقلانیت امروز بیش از آن رشد کرده است
که بتواند آن‌طور ذاتیّت و تباین و کثرت را در اصالت ماهیت
و آن طور وحدت و یکپارچگی و بساطت را در اصالت وجود بپذیرد
و نمی‌توان امروز وجود را مانند نور مشکّک تصوّر نمود
و با تشأن و طبقات فاعل و قابل سعی در تبیین کثرت کرد
بنده نتوانستم قبول کنم که جهان هستی بر مبنای اصالت وجود یا ماهیت بنا شده باشد

البته که دانشجویان و طلبه‌ها اگر اهل دقّت باشند
وقتی سؤالاتی در ذهن خود یافتند
به دنبال پاسخ خواهند بود
متأسفانه معمول ما عادت می‌کنیم فقط یاد بگیریم
آن‌چه را به ما می‌گویند
نه این‌که قضاوت کنیم و آن‌گاه انتخاب نماییم
یادم هست وقتی نهایةالحکمة علامه طباطبایی (ره) را می‌خواندم
شاید بیست سال بیشتر نداشتم
بدون استاد
می‌خواندم و با طلبه‌ای مباحثه می‌کردم
جایی رسیدم که علامه از «مفاهیم جزئی» صحبت کرده بود
تقسیم مفاهیم به کلّی و جزئی را در منطق خوانده بودیم
اما این را در کلام علامه نپسندیدم
همان‌جا عرض کردم که این خلاف مبنای اصالت وجود است
علامه اگر معتقد است که تشخّص به وجود است
چطور می‌تواند مفهوم جزئی و کلّی را این‌طور تعریف نماید
هر مفهومی لاجرم کلّی است
و اصلاً مفاهیم نمی‌توانند جزئی باشند
بعد که حواشی و تعلیقات استاد مصباح را می‌خواندم
دقیقاً دیدم که آقای مصباح همین ایراد را به حرف علامه گرفته‌اند
و سعی نموده‌اند پاسخ دهند
البته این عرض حقیر بوی نفسانیّت ندهد
بنده کجا و استاد مصباح کجا
نمی‌خواهم عرض کنم که آن‌چه ایشان می‌فهمند بنده می‌فهمم
قطعاً چنین نیست
اما این‌که اگر یک طلبه یا دانشجو مطلبی را که می‌خواند قضاوت کند
با دانسته‌های خود بسنجد
یک اتفاقات دیگر می‌افتد
این کافی نیست که بگوییم چون استاد گفت، پس درست است
یاد جمله داوینچی می‌افتم
هر وقت که بحث استاد و شاگرد به ذهنم می‌آید
جمله‌ای معروف که می‌گوید:
«بیچاره شاگردی که از استاد بهتر نشود!»

اشتباهات را باید طلبه‌ها تصحیح کنند
استاد نمی‌تواند
استاد جنس ذهنش
سنخ اندیشه‌اش
طرز تفکرش با آن‌چه تعلیم می‌کند خو گرفته است
استاد کار خود را کرده
هر چه خوانده خوانده و هر چه اندیشیده اندیشیده
امروز استاد فقط یاد می‌دهد
استاد سنّ بالایی دارد
تفکّرش در ساحت دستاوردهایش مستقر شده
از اساتید نباید توقّع نوآوری داشت
این تصوّر و تجربه بنده است
استاد در جوانی هر کار که باید می‌کرده کرده
امروز تنها تعلیم‌دهنده آن‌هاست
شاگرد است که باید باز بنگرد
حرف نو بسازد
کار جدید بکند
استادیِ دهه‌های بعد را امروز بسازد
حرف‌ها و سخن‌هایی را که سی‌سال بعد به عنوان استاد خواهد گفت
متن نوشته‌هایی که یک روز خواهد نوشت
امروز است که در ذهن شاگرد نقش می‌بندند
شاگردِ خوب، استاد فرداست
و استاد فردا امروز باید بسازد
وقتی استاد شد
نه فرصت ساختن دارد و نه توانایی ذهنی کافی برای این‌ کار

فروپاشی حکمت متعالیه امروز آغاز شده است
این اتفاق خواهد افتاد
توسط اساتیدی که امروز شاگرد هستند
دانش این‌گونه رشد می‌یابد
و چاره‌ای از تدریج نیست
که رشد و تعالی دفعی واقع نمی‌شود
و هیچ پدیده‌ای در این عالم ناگهانی روی نمی‌دهد

موضوع فلسفه یک چیز است
فلسفه کارش تحلیل واقعیت است
تحلیل علم است
به قول استاد حسینی (ره) فلسفه باید سه چیز را توضیح دهد
و برای توضیح آن سه چیز ناگزیر است شش چیز را تعریف نماید:
فلسفه باید وحدت، کثرت، زمان، مکان، اختیار و آگاهی و علم را تعریف کند
و سپس سه نسبت:
نسبت میان وحدت و کثرت
نسبت میان زمان و مکان
و نسبت میان اختیار و آگاهی را ترسیم نماید
استاد حسینی (ره) تمام فلسفه‌ها را موظف به این کارها می‌داند
و تقریباً هر آن‌چه از کارهای فیلسوفان دیده می‌شود
در همین موضوعات است

فلسفه تحلیلی نیز همین است
یک فلسفه است
پس همین موضوعات را دارد
اما تفاوت آن با فلسفه‌ای که ما می‌شناسیم
حکمت متعالیه
در پاسخ به همین سؤالات است
در تبیین واقعیت؛ کثرت و وحدت، در تبیین علم و نسبت آن با اختیار
در همین موضوعات است که تفاوت پیدا می‌کند
در روشی که برای تفلسف پیش می‌گیرد

بنده مطالعات عمیق در فلسفه غرب نداشته‌ام
اما آن مقداری که از یک استادی درس گرفته‌ام
و مقداری که در پاره‌ای جزوات و کتاب‌ها خوانده‌ام
این است که فلسفه تحلیلی در حقیقت به «فلسفه تحلیل زبانی» مشهور است
فلسفه‌ای که پذیرفته قادر به تحلیل واقعیت نیست
و به سراغ مفاهیم رفته است
اجازه دهید مختصری توضیح عرض کنم

منطق در همان اولین توصیفاتی که از «فهم»‌ می‌کند
به عنوان موضوعی که بر عهده دارد
دو چیز را توصیف می‌نماید:
حاکی و محکی
محکی یا مدلول: آن‌چیزی است که در واقعیت هست
مانند آن هستی روان، مایع، سیّال، گرم و قرمز رنگی که در بدن ما جریان دارد
و حاکی یا دال: «خون» که دلالت بر آن مایع می‌نماید
وقتی ما واژه خون را بر زبان می‌آوریم
از مفهومی سخن می‌گوییم که در ذهن ماست
نه از مایعی که در بدنمان جریان دارد
آن واقعیت را «محکی» می‌‌نامند و آن‌چه در ذهن ماست را «حاکی»
پس حاکی در حقیقت حکایت می‌نماید از محکی
یا به عبارت دیگر: دال دلالت می‌کند بر مدلول
لفظ حکایت می‌کند از معنا
یا مفهوم نشان می‌دهد حقیقت را
همه این عبارات به یک معناست

پاره‌ای فلاسفه که خود را رئالیست می‌دانستند
یعنی واقع‌گرا
دقیقاً مانند علامه طباطبایی (ره) که اصلاً کتابی با همین عنوان دارد
تفلسف و سخن گفتن را حول آن واقع بیرونی انجام می‌دادند
و از الفاظ و مفاهیم تنها به عنوان حاکی از واقع استفاده می‌کنند
یک چنین فیلسوفی وقتی می‌گوید: «خون روان است»
منظور وی آن «خون خارجی» است
اصطلاحاً در اصطلاح منطق به چنین قضیه‌ای «شایع صناعی» گفته می‌شود
یکی از نوآوری‌های ملاصدرا همین بوده
که تفاوت روشنی قائل شده بین این دو نوع قضیه
قضیه «شایع صناعی» که عرض شد
و قضیه «اولی ذاتی»
اگر من بگویم که «خون رنگ ندارد»
و در این حالت منظورم «مفهوم خون» باشد
مفهومی که از خون در ذهن من است
قطعاً این قضیه صحیح است
ولی به حمل اولی ذاتی
چرا؟!
زیرا واقعاً مفهوم خون دارای رنگ نیست
اما مصداق خون چطور؟!
به حمل شایع صناعی باید گفته شود که: «خون قرمز است»

یک فیلسوف واقع‌گرا یا اصطلاحاً رئالیست از حمل شایع صناعی استفاده می‌کند
زیرا معتقد است (1) واقعیتی وجود دارد
و همچنین معتقد است که (2) می‌تواند واقعیت را بشناسد
و درباره آن صحبت کند
درباره آن قضیه بگوید و قضاوت نماید و حکم کند

اما فیلسوفانی وجود دارند که چنین اعتقادی ندارند
پاره‌ای سوفسطایی حقیقی بوده و اصلاً اعتقادی به وجود واقعیت خارجی ندارند
یعنی اعتقاد ندارند که وراء ما چیزی هست
و پاره‌ای اگر چه می‌پذیرند که ورای ما چیزی هست
و واقعیتی غیر از خود ما وجود دارد
ولی راه علم به آن را مسدود می‌پندارند
یا علم حاصله را بسیار مشکوک
و غیر قابل اعتماد می‌دانند
یا شک‌گرا شده‌اند و یا تجربه‌گرا
چنین فلاسفه‌ای نمی‌توانند از قضایای شایع صناعی در فلسفه استفاده نمایند
نمی‌توانند بگویند: «خون قرمز است»
این‌ها برای هر قضیه‌ای می‌گویند: «ما می‌پنداریم که...»

بعضی از فلاسفه شک‌گرا یا تجربه‌گرا متوجه این مطلب شده‌اند
در همین سده‌های اخیر
و دانستند که باید بگویند: «ما می‌پنداریم که خون قرمز است»
و گرفتار قضایای «اولی ذاتی‌» گشتند
این‌ها وقتی خواستند تفلسف کنند
و جهان را توصیف نمایند
صاف رفتند سراغ «زبان»
گفتند ما باید «زبان» را تحلیل نماییم و «مفاهیم» را بشناسیم
ما «فقط و فقط» می‌توانیم درباره مفاهیم ذهنی خود صحبت کنیم
ما فقط می‌توانیم از اندیشه خود سخن بگوییم
ما فقط از ذهن خود خبر می‌دهیم
زیرا علم ما منحصر در همین است
در همین ذهنیّت‌ها

ظاهراً این فلاسفه برای شناخت ذهن به سراغ تحلیل زبان رفتند
واژه‌ها را پردازش کردند
جملات را
کلمات را
قضایا را اصلاً به نظر مفهومی نگریستند
و فلسفه جدیدی پیدا شد:
فلسفه تحلیلی
این فلسفه شقوق مختلفی دارد
نحله‌های متفاوتی
اما همه‌شان ظاهراً در یک چیز مشترک هستند
در همین که راه رسیدن به واقعیت را مسدود می‌داند
و خود را در مفاهیم اسیر کرده‌اند

فلسفه تحلیلی فلسفه‌ای‌ست که به دالّ می‌پردازد، به حاکی
بر خلاف فلسفه‌ای که معتقد است باید از مدلول سخن گفت، از محکی!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 9 + دوشنبه 93 آذر 17 - 6:0 عصر

در مکانیک کوانتوم نتیجه حاصل شده است که جمع ضدین یا جمع نقیضین که در
فلسفه محال است، بین الکترون ها و محیط آن ها امکان پذیر است.لطف می کنید
نظر خود را بفرمایید که آیا همچین مسأله ای امکان پذیر است یا خیر؟چون به
اثبات رسیده است.

نخستین مطلبی که باید به آن توجه داشت
عبارت «اثبات شده است» است!

اثبات با آن معنایی که ما در ذهن داریم
که ناشی از منطق ارسطویی‌ست
و با فلسفه صدرایی هم امروزه گره خورده است
اثبات یقینی‌ست
علم اصلاً یعنی آگاهی صددرصد
صددرصد صحیح
صددرصد مطابق با واقع خارجی
وقتی می‌گوییم اثبات شده است که «کل بزرگتر از جزء است»
یعنی صددرصد مطمئن هستیم که مثلاً انسان بزرگتر است از دست خود
و ماشین بزرگتر است از لاستیک خود
این نحوه اثبات به ما یقین می‌دهد
یقینی که طبق فرمایش شیخ (ابن‌سینا) در شفا
حاوی سه اعتقاد است:
1. معتقدیم الف ب است
2. معتقدیم الف ب نیست غلط است
3. معتقدیم این اعتقاد جائزالزوال نیست، یعنی روزی از بین نخواهد رفت
یعنی می‌دانیم این اعتقاد ما قطعاً همیشه در ما باقی خواهد ماند

ابن‌سینا معتقد است هر چیزی که این سه شرط را داشته باشد علم است
و گرنه یقینی نیست
ظن و گمان است
ملاحظه می‌فرمایید که در همین شرایط ذکر شده برای یقین و علم
از اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین استفاده شده است
بر مبنای فلسفه و منطقی که ما تا به حال بر آن پایه بوده‌ایم
و امروزه معمول علما و فضلای ما هستند
اساساً علم بر اصل امتناع اجتماع نقیضین استوار است
اگر این اصل مخدوش شود
اصل علم زیر سؤال می‌رود و منتفی می‌شود
زیرا ما به آگاهی 90 درصد علم نمی‌گوییم
و نه حتی آگاهی 99 درصد
حتی آگاهی 99.999999999999999 درصد هم در نزد فلاسفه ما علم نیست
هزار تا از این 9ها هم پهلوی هم بگذاریم
تا به 100 درصد نرسد
و اجتماع نقیضین آن را تثبیت نکند
به مرتبه یقین و علم نمی‌رسد

با این تعریف از علم اصلاً اجتماع نقیضین نمی‌تواند فرض خلاف داشته باشد
اصلاً نمی‌شود با علمی که بر مبنای امتناع اجتماع نقیضین بنا شده
امکان اجتماع نقیضین را ثابت کرد
اثبات آن قطعاً ناممکن است که حتی فرضش نیز ممتنع می‌نماید

اما اثباتی که در علم فیزیک منظور است
علوم تجربی اساساً
و به طریق اولی قطعاً در علوم انسانی همین است
اثبات یقینی و قطعی نیست
اصلاً سنخ اثبات در آن‌ها متفاوت است
علم هم طبق فلسفه‌های جدید غرب معنای متفاوتی دارد
آن‌ها منشأ علم را استقراء می‌دانند
و هیوم و راسل و سایر فلاسفه غرب بسیار تلاش کرده‌اند
تا استدلال و اثبات بر مبنای استقراء را توصیف کنند
و به آن شأن علم بدهند
این وضعیت علم در نزد فلاسفه غرب است
که با مکاتب منطق پوزیتویستی و مانند آن گره خورده

اما نسبت به فیزیکدان‌ها
آن‌ها حتی زحمت این بحث فلسفی را نیز به خود نمی‌دهند
آن‌ها اهمیتی نمی‌دهند که علم نزد فلاسفه چه معنایی دارد
و نه حتی این‌که استقراء مفید یقین باشد یا نباشد
فیزیکدان با تجربه سروکار دارد
و تجربه را از آزمون و خطا در آزمایشگاه حاصل می‌نماید
آزمون و خطایی که قطعاً مبتنی بر فرضیه صورت می‌گیرد
و با تغییر شرایط آزمون
تکرار می‌شود و با تکرار خود علم می‌آورد
علمی که اصلاً یقینی نیست
پس اثبات آن‌ها نیز منحصر است در شرایط خاصّ آزمایش
و نمی‌تواند جهان‌شمول باشد و دائم
لذا فیزیکدان‌ها معتقدند «مدل مطابق با واقع نداریم»
آن‌ها برای توصیف طبیعت از مدل سخن می‌گویند
مدل‌هایی که بتواند بهترین توصیف را بنماید
و بهترین مدل آن مدلی‌ست که «ساده‌ترین» باشد
و «بیشترین شمولیت» را داشته باشد
برای همین است که مثلاً برای توصیف جاذبه
برای توصیف میدان‌های انرژی
سده‌ها تلاش کرده‌اند که به یک تئوری واحد برسند
به یک نظریه و مدل که همه نیروها را توصیف کند
که نتوانسته‌اند
و همه را در چهار مدل متفاوت ترسیم نموده‌اند:
1. گرانش
2. الکترومغناطیس
3. نیروی قوی هسته‌ای
4. نیروی ضعیف هسته‌ای
که این دو تای آخری برای توصیف میدان‌های انرژی و نیرو داخل هسته اتم است

انیشتین به خاطر فرمول E=mc2 معروف شد
تنها به این دلیل که توانست چند تا از همین نیروها را با هم مرتبط نماید
توانست ارتباط ماده و انرژی را تبیین بهتری نماید

پس فیزیک به شدت تلورانس دارد و تخمینی‌ست
و از علم به آن معنای فلسفی دور
پس نخست باید بدانیم اثبات توسط فیزیک چنین معنای مردّدی دارد

اما آن‌چه از هایزنبرگ نقل می‌شود
اصل عدم قطعیتی که از مکانیک کوانتوم بیرون می‌آید
جایی‌ست که قادر به توصیف وضعیت کوانتاها نیست
جایی که معلوم نیست فوتون‌های نور که بسته‌هایی از انرژی نامیده می‌شوند
آیا ذره هستند یا موج
ماده هستند یا انرژی
وقتی که در هنگام آزمایش
هم خواص مادی از آن سر می‌زند
و هم خواص موجی مانند پَراش در آن دیده می‌شود
در همین‌جا اولین تناقض پدید می‌آید
پدیده‌ای در جهان مشاهده می‌شود که هم موج هست و هم نیست
هم ذرّه مادی هست و هم نیست
همین مطلب وقتی به سراغ الکترون هم می‌رویم دیده می‌شود
کلاً معمای امروز علم فیزیک همین است
ذرات بنیادی
یک روز تمام ذرات اصلی را به شش یا دوازده قسم می‌کردند
الکترون را یک ذره می‌دانستند از نوع مزون
پروتون و نوترون هم هر کدام از سه کوارک تشکیل شده
ترکیبی غیرمتقارن از کوارک U و D
اگر مشاهده می‌فرمایید که فلان شتابدهنده سنکرترون را چند سال پیش افتتاح کردند (CERN)
دایره‌ای زیرزمینی و بزرگ که از زیر نیمی از اروپا رد می‌شود
تنها برای کشف همین معماست
پاسخی را می‌جویند که ذرات بنیادی را بشناساند

نظریات تا امروز هم بسیار متفاوت بوده
پاره‌ای حتی الکترون را هم انرژی دانستند
یک Spin
یعنی چرخشی از انرژی که ما آن را ماده تصور می‌کنیم
و چند سالی‌ست که نظریه String را طرح نموده‌اند
خیلی بعد از هایزنبرگ
ده‌ها نظریه دیگر مطرح شده
نظریه ابرریسمان‌ها قصد دارد ذرات بنیادی را به رشته‌هایی توصیف نماید
که به صورت دایره‌وار
و در برخی نظریه‌ها به صورت خطی
در ارتعاش‌ند
و دارای ابعاد زیاد
گاهی تا 26 بُعد برای آن بیان شده

این نظریات سعی دارند بگویند اصلاً تناقض نیست
و آن‌چه اجتماع نقیضین از جانب معتقدان به نظریات قدیمی کوانتوم مطرح می‌شد
ناشی از یک توصیف نادرست است
نور ذره موجی نیست
بلکه تنها یک بسته انرژی‌ست
اما این‌که خواص مادی از خود بروز می‌دهد
زیرا اصلاً ماده هم چیزی جز انرژی در حالتی خاص نیست
بدین‌ترتیب مشاهده می‌کنیم
یک روز که فیزیکدان‌ها اصل بقای ماده و اصل بقای انرژی داشتند
بعد از نسبیت تبدیل شد به اصل بقای ماده و انرژی
وقتی تبدیل ماده و انرژی به هم معلوم شد
امروز هم نظریاتی مطرح است که اصلاً ماده‌ای در کار نیست
تنها اصل بقای انرژی‌ست که در پاره‌ای حالات
ما این انرژی را در وضعیتی مشاهده می‌کنیم که آن را ماده نامیده‌ایم

این‌همه تطوّر و تحوّل اعتماد ما را کم می‌نماید
به این‌که آن‌چه هایزنبرگ اثبات کرده است واقعی باشد
فیزیک قصد توصیف واقعیت را به صورتی کامل و مطابق و قطعی ندارد
فیزیک تنها مدل‌های ساده شده‌ای از رفتار طبیعت پیشنهاد می‌کند
که با آن بتوان «بهترین» توصیف را داشت
و بهترین توصیف یعنی شامل‌ترین تئوری بین حالات مختلف ماده

این مقدمه را عرض کردم تا بدانیم اثبات در فیزیک چه معنایی دارد
اما این‌که اجتماع نقیضین ممکن است
این را استاد حسینی(ره) هم معتقد بود
با این‌که فیزیکدان نبود و تنها به فلسفه می‌پرداخت
اما او برای این مطلب استدلال دیگری داشت
استدلالی فلسفی
استدلالی که در تئوری «اصالت ربط» خود آن را بیان نموده است
ایشان از نظرگاه فلسفی به واقعیت نگاه کرد
و تلاش کرد اثبات نماید
اگر ضدین نتوانند با هم در یک مکان واحد و در یک زمان واحد جمع شوند
هیچ تأثیر و تأثری در واقعیت ممکن نخواهد بود
این‌که ما می‌بینیم
می‌شنویم
لمس می‌نماییم و ورای خود را درک می‌کنیم
تابع تأثیر و تأثر ما با محیط است
اگر بین ما و محیط تباین باشد
تباین به تمام ذات
یعنی هیچ ربطی بین ما نخواهد بود
و انفصال مطلق حاصل می‌شود
و هیچ درکی برای ما حاصل نمی‌گردد
فلسفه صدرایی پاسخ دیگری دارد
او ما و محیط را به وحدت می‌رساند
و از این وحدت درک حصولی و حضوری را نتیجه می‌گیرد
که در آن صورت اصل تفاوت از بین می‌رود
و اصلاً محیطی باقی نمی‌ماند که ما از آن درک داشته باشیم
استاد حسینی(ره) از این رو معتقد است که قطعاً ضدین با هم جمع می‌شوند
که چون هر طرف از ضدین یک نقیضی دارد
جمع ضدین به اجتماع نقیضین باز می‌گردد
پس لاجرم استاد حسینی(ره) در مبنای فلسفی خود امکان اجتماع نقیضین را پذیرفته است
نه امکان، که تحقّق آن را
چیزی که هیچ فیلسوف متکی به فلسفه ارسطو
از مشائی و اشراقی و دوانی و صدرایی قادر به پذیرش آن نیست

اما اجازه بدهید مسأله را ساده‌تر کنیم
با تبیین این‌که اصلاً اجتماع نقیضین چیست؟
نقیضین یعنی چه اصلاً؟
نقیضین ساخته و پرداخته ذهن ما هستند
وقتی به اعماق فلسفه رجوع کنیم
نقیض یک معقول ثانیه فلسفی‌ست
عقل انسان وقتی دوباره به ادراکات خود نظر می‌اندازد
ادراکاتی که بار اول با نام ماهیت درک کرده است
در این مرتبه دوم تعقل پاره‌ای از آن‌ها را نقیض هم می‌یابد
یعنی با هم غیرقابل جمع

کار عقل انتزاع است
عقل در هر بار مطالعه تصوّرات خود به انتزاع می‌پردازد
ما در ذهن خود تصوّری از زید داریم
به عنوان یک انسان
و تصوّری از عَمرو داریم
عقل این دو را با هم می‌سنجد
وجه اشتراک می‌گیرد
و یک مفهوم می‌سازد: «انسان»
چیزی که به ماهیت معروف است
یعنی اولین انتزاع عقل از ادراکات ذهنی
سپس ماهیت انسان را با ماهیت اسب می‌سنجد
که آن را نیز در انتزاعی دیگر کسب کرده
این دو را غیرقابل جمع می‌یابد
و مفهوم ضدین و در تحلیلی دیگر نقیضین را از آن‌ها انتزاع می‌کند
وقتی انسان با لاانسان (غیر انسان) در نظر می‌آید
یک مفهوم که ذاتاً متضایف است
یعنی دو طرف دارد که نسبت به هم فهمیده می‌شود
مانند مفاهیم «بالا» و «پایین» که بدون هم بی‌معنا هستند
نقیض و نقیض هم در کنار هم معنا پیدا می‌کنند
این سنخ مفاهیم انتزاعی را معقولات ثانیه می‌نامند در فلسفه

عقل در تمام این مفهوم‌سازی‌ها انتزاع را مبنا قرار می‌دهد
یعنی بریدن مفاهیم از خصوصیات‌شان
یعنی جدا کردن و خالص کردن مفاهیم

اما واقعیت که خالص نیست
وجود خارجی که این‌طور بریده از خصوصیاتش نیست
استاد حسینی(ره) معتقد است اصلاً این عقل است که نقیض را می‌سازد
نقیضین از خصوصیات مفاهیم ذهنی‌ست
انتساب آن به خارج نادرست است
انسان مفاهیمی در ذهن خود می‌سازد
از روش انتزاع
که بله
قطعاً این مفاهیم قابلیت جمع ندارند
نقیضین را نه می‌شود جمع کرد و نه رفع
ولی فراموش می‌کنیم که این خاصیت مربوط به مفاهیم است
مفاهیمی که عقل ساخته است
اما نسبت دادن آن به خارج
که بگوییم در واقع خارجی تصوّرات ما نیز همین نسبت برقرار است
این نیاز به استدلالی دارد
که فلسفه از آن خالی‌ست

و بالعکس
استدلال بر خلاف آن جاری‌ست
زیرا اگر همین نسبت در واقعیت‌های خارجی هم موجود باشد
هیچ‌گاه ترکیب و تجزیه ممکن نخواهد شد
هیچ تأثیر و تأثری هم رخ نخواهد داد
همین‌که شما یک ماشین را هل بدهید و آن به حرکت درآید
اگر از نظر فلسفی تباین بالذات و مطلق بین شما و ماشین باشد
هرگز نخواهید توانست آن را به حرکت درآورید
این نقص مهم اصالت ماهیت است
که به تباین واقعیات منجر می‌شود
اصالت وجود هم که به وحدت واقعیات می‌انجامید
شاید بهتر باشد بگوییم
«نقیض» معقول ثانی منطقی‌ست، نه فلسفی
که قابل صدق بر خارج نیست!

اما اصالت ربط
آن‌چه استاد حسینی(ره) می‌گوید
معتقد است واقعیات در هم فرو می‌روند
و در مکان‌هایی ضدین با هم جمع می‌شوند
و به این ترتیب است که ترکیب شده
و آثار جدید می‌سازند

از این نظر می‌توان گفت که هایزنبرگ چندان بی‌راه نمی‌گفته
و اصل عدم قطعیت محل تأمل است
اما...
مشکل فلاسفه غرب این است که بعد از این نسبیّت بی‌حدّ و حصر
در یک تردید بزرگ می‌افتند
هنر این است که بتوانی این نسبیّت را مهار کنی
و از میان آن، علم را تعریف نمایی
علمی که بتواند علم باشد، نه جهل!
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 8 + جمعه 93 آذر 7 - 10:0 عصر

آقای موشح بزرگوار آیا افرادی چون هایزنبرگ و هگل و راسل درست می گویند یا خطا؟
آگر گفته هاشان اشتباه است آیا دلایلی برای رد نظراتشان اقامه شده
است؟

فلاسفه غربی قطعاً نادرست می‌پندارند
در این که اندیشه‌شان به خطاست که شکی نیست
اما در مفروض خود
حرف‌شان صحیح است
مفروض آن‌ها این است: خدایی نیست، یا اگر هست کاری به کار ما ندارد!

عرض شد که فلاسفه شرق با برداشت درست یا نادرستی که از فلسفه یونان داشتند
در نهضت ترجمه
خداشناسی را جزئی از وظایف ذاتی عقل می‌دانستند
و عقل را قادر به این شناخت می‌پنداشتند
لذا به صورت مفصل درباره واجب‌الوجود سخن می‌گفتند و امروز نیز می‌گویند
بی‌حدّی او را توصیف می‌نمایند
و بر احد، وحدت، یکپارچگی، بساطت و تجرّد وی استدلال می‌نمایند
بدون این‌که احساس نمایند عقل‌شان مخلوق است
و مخلوق مرکّب
و مرکّب محدود و قابل تجزیه
و محدود نمی‌تواند درکی از نامحدود داشته باشد!

فلاسفه غرب پس از رنسانس اما کلاً موضوع را عوض کردند
وقتی دیدند خدا قابل توصیف نیست
و فقط بود یا نبود آن قابل درک است
اصل بود یا نبود، بدون درک هیچ نوع کیفیتی از آن
وقتی شناخت و درک برای آنان نسبی شد
و دیدند نمی‌توانند انطباق با واقع را برای ادراک و علم ثابت نمایند
کلاً دست از سخن گفتن درباره خدا برداشتند
فلاسفه غرب طوری سخن می‌گویند که گویا اصلاً قائل به وجود خدا نیستند
گمان می‌رود که اصلاً هگل دیالکتیک را از این رو مطرح ساخت
که ناگزیر نشود به خدا ایمان بیاورد
برای بی‌مبدأ نمودن جهان
برای این‌که حرکت را بدون عامل محرّکه توصیف کند دیالکتیسین شد!

فلاسفه غرب در این چارچوب درست می‌گویند
یعنی وقتی کتاب‌هایشان را می‌خوانی
حتی وقتی قرائت‌‌ها و ترجمه‌های شرقی از کلام آنان
وقتی سخنان ملکیان و سروش و مجتهد شبستری را مطالعه کنید
کاملاً مستدل و علمی و دقیق است
ولی مبتنی بر فرضی بسیار مهم
دست بر داشتن از خدا
انگار خدا یا وجود ندارد
و یا اگر وجود دارد دیگر هیچ کاری به کار ما ندارد
گویی از مفوّضه شده‌اند این فلاسفه
خدا اگر هم روزی بوده، دیگر نیست
شبیه چیزی که نیچه می‌گوید: «خدا مُرد!»
و نیچه پدربزرگ خیلی از این فلاسفه امروز غرب است
او را تقدیس می‌کنند از بزرگ‌ترین‌ها می‌پندارند!

اما آیا هر چه فلاسفه غرب می‌گویند نادرست است؟!
البته که این‌طور نیست
در اصل وجود نسبیت نمی‌شود منکر شد
در این‌که نمی‌‌توان گفت ادراکات ما مطابق واقع است
این‌که نمی‌شود خدا را توصیف کرد
این‌که عقل انسان در مقیاسی عمل می‌کند که حس در آن حاضر باشد
و بدون موادّ حسّی عقل قادر به درک نیست
قادر به فعالیت نیست
این‌ها مطالبی نیست که نادرست باشد
این‌ها توصیف از طبیعت خلقت انسانی‌ست و مصیب
برای انسانی که راهی به غیب ندارد
مثلاً کتاب‌های جان استوارت میل
یا حتی نوشته‌های راسل
برای یک انسان رها شده بسیار قدرتمند است
تصور نمایید فردی را در بیابانی رها کنند
چیزی از آب و آبادانی نبیند
جنگل و دشت و کوه و دریا را ندیده باشد
این آدم اگر عاقل باشد
می‌تواند زندگی بیابان‌نشینی خود را از آب و گل درآورد
اما...

خداوند به همین دلیل که انسان بی‌رهنما
انسانی که از غیب بی‌خبر باشد
قادر نیست فرازمینی به خود بنگرد
به همین دلیل است که انبیاء را ارسال کرد
و ما را آگاه نمود از وجود حقایقی فراتر از خودمان
و زمین و زندگی مادی‌مان
فلاسفه غرب دست از متافیزیک برداشتند
فراتر از ماده را کلاً کنار گذاشتند
بعضی منکر شدند
بعضی هم گفتند به ما چه ربطی دارد که باشد یا نباشد
وقتی نمی‌توان اثبات کرد که هست!
هر دو گروه خودشان ماندند و خودشان
رها شدند و بی‌رهنما
کاملاً از غیب خالی
در چنین شرایطی بسیار خوب اندیشیده‌اند
کلام‌شان دقت‌های زیادی دارد
استدلال‌های بسیار قدرتمند
ولی با فرض غلط
چه فایده این همه راهی که رفته‌اند؟!
سودی به آن‌ها نمی‌رساند
و از تحیّر و ابهام خلاص‌شان نمی‌سازد

معمولاً آن‌هایی که به فلاسفه غرب پاسخ داده‌اند
از مبنای حکمت متعالیه برخاسته
به چند مبنای فلسفی بسنده نموده‌اند
مبنایی که بیشتر سفسطه‌گرانه به اسکات خصم می‌پردازد
تا مستدل و منطقی
زیرا منطق صوری از موادّی بهره می‌برد
که بیش از بداهت
متکی بر مسلمات و مشهوراتند
و حدّ تامّ‌شان چیزی بیشتر از رسم ناقص نیست
لذا اگر چه شعارها بسیار متعالی‌ست
آن‌چه در عمل از این فلسفه و منطق برمی‌آید
استدلالاتی‌ست که چون همیشه از یک حیثیت و یک جنبه خاصّ به موضوع می‌نگرد
قادر نیست پاسخی درخور فراهم نماید
تنها خصم را به تکاپو می‌اندازد و به سختی می‌افکند
اقناع حاصل نمی‌کند

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 7 + سه شنبه 93 آبان 27 - 4:0 صبح

پس شما هم موافق این قضیه هستید که در مباحث اختیار نمیتوان با ادله
فلسفی به مقصود رسید.و گاهی فکر میکنم مکتب تفکیکی ها پر بی راه نمی
گویند.
اما جناب موشح عزیز من متوجه نشدم که آیا در مبحث علیت عمومی خلقت همه
اتفاق نظر دارند یا خیر؟یعنی اینکه بالاخره این معلولات، علتی دارند که
حال توحیدی ها به علت العلل می رسند و ماتریالیست ها به تسلل.اما در این
مورد می خواستم بدانم که آیا در مورد علت داشتن معلولات که خدشه ای به
این مساله وارد نمی کنند؟یا اینکه در این مورد هم اشکالاتی وارد می کنند؟
و سوال دیگر که یادم می آید در مبحثی فرمودید ابوعلی سینا می گفت آنها را
بزنید و علامه طباطبایی می گفت آنها را بسوزانید که میخواستم بدانم در چه
مبحثی آنها این شیوه و یا گفته را عنوان کرده بودند.

اشکال مکتب تفکیک شاید این باشد که علیّت را می‌پذیرد
روش فلسفی را قبول می‌کند
برای استدلال عقلی احترام قائل می‌شود
ولی می‌گوید در غیر جایی که موضوع قرآن و حدیث باشد!
در حالی که اگر فلسفه را پذیرفت
و عقلانیت را برتری داد
عقل خود را محدود به غیرنقل نمی‌کند
قطعاً داخل برداشت از نقل هم می‌شود

علیّت در یک جمله یعنی: ‌الشیء ما لم‌یجب لم‌یوجد!
تمام اشیاء عالم هستی
هر چه که هست
چون نسبت به بود و نبود مساوی‌ست
یعنی می‌توانست نباشد
پس اکنون که هست علّت می‌خواهد
و این علّت باید باشد تا آن را از حالت تساوی‌الطرفین وجود و عدم خلاص کرده
خارج نموده
و به یک طرف یعنی وجود کشیده باشد
پس اگر علّت نباشد معلول نخواهد بود
اما اگر علّت باشد و معلول بتواند حاضر نباشد
این‌جا علّت تخطّی‌بردار شده
و دیگر علّت بودن آن زیرسؤال می‌رود
لذا در ادامه رابطه علیّت این لازم است که پذیرفته شود
این‌که هر گاه علّت حاضر شود، معلول لاجرم و بالجبر حاضر می‌شود
کی؟! چه زمانی؟! دو ثانیه بعد؟ یک ثانیه؟
هر زمانی که تصوّر نماییم
حتی کسری از ثانیه
پس زمانی خواهد بود که علّت بوده و معلول نیامده
و این تخلّف است
تخلّف معلول از علّت و ناقض رابطه علیّت
پس همان آن و لحظه که علّت موجود شود باید معلول موجود شود!
این اساس رابطه علیّت است

بنده تمام آراء را بررسی نکرده‌ام
باید به کتاب‌ها و منابع تحقیقی وسیع مراجعه کرد
این‌که آیا تمام ماتریالیست‌ها منکر علیّت هستند یا خیر
ولی مثلاً هگل
او قطعاً با علیّت مشکل دارد
و برای این‌که جهان هستی را بی‌نیاز از علت بداند
در پیدایش و تداوم حرکت
قائل به دیالکتیک شده
نظریه‌ای که حرکت و فعلیّت را بی‌نیاز از علّت می‌داند
می‌گوید: ب ضد الف است
ب قدرت می‌گیرد و بر الف غلبه می‌کند
سپس با الف ضعیف شده ترکیب می‌شود و ج می‌سازد
اکنون ج که قدرت گرفته
دچار یک ضد می‌شود که مثلاً د باشد
پس از مدتی د بر ج غلبه کرده و دوباره ترکیب جدیدی ساخته می‌شود
بدین‌ترتیب حرکت در عالم وجود دارد
بدون این‌که نیاز باشد یک عامل خارجی علّت این حرکت باشد
البته او به جای الف و ب و ج این نام‌ها را گزارده: تز، آنتی‌‌تز و سنتز!

اما این‌که ماتریالیست معتقد باشد معلولات علّت دارند
بعضی هستند که قائل به علّت نیستند
به این معنای جبری که با پیدایش علّت معلول موجود شود
یعنی یک ماتریالیست معمولاً نمی‌تواند حسب اعتقادات خود قائل به علّت شود
بله
چیزی به عنوان سبب و مسبّب می‌پذیرد
ماتریالیست قبول ممکن است بکند که مرغ از درون تخم‌مرغ بیرون می‌آید
ولی دلیلی نمی‌بیند که تخم‌مرغ علّت مرغ باشد
زیرا هر آن ممکن می‌داند که تخم‌مرغی بشکند و از میان آن مثلاً ماهی درآید
چرا نیاید؟
چه دلیلی وجود دارد که همیشه تخم‌مرغ به مرغ برسد؟
به نظر راسل تمام این‌ها ناشی از تجربه است
یعنی ما این‌قدر دیدیم از تخم‌مرغ مرغ بیرون آمد
که خیال می‌کنیم رابطه‌ای حقیقی بین آن‌ها وجود دارد
و آن را رابطه علیّت نامیدیم
در حالی‌که هیچ دلیل عقلی نداریم تا چنین رابطه‌ای را اثبات کند!
طبق این نظر راسل از هر چیزی هر چیزی ممکن است درآید!

سراغ فیزیک هم که برویم
نظریه اوربیتال برای گردش الکترون به دور اتم
نظریه عدم قطعیتی که به عنوان اصل میان فیزیک‌دان‌ها مقبول شده
به هایزنبرگ هم منسوب است
این‌ها رگه‌هایی از اعتقاد نداشتن به علّت برای این پدیده‌هاست
زیرا علّت تعیّن می‌آورد
اندازه و کیفیت خلق می‌کند
اگر حرکت الکترون به دور اتم تابع علّت باشد
علّت تعیین می‌کند که الکترون کجا باشد
و کجا نباشد
یک وقت کسی می‌گوید که علّت هست ولی ما نمی‌شناسیم
شاید قدما در غرب چنین می‌گفتند
ولی در صد سال اخیر
به نظر می‌رسد سیر حرکت فلسفی در غرب به فراتر از این رفته
و کسانی پیدا شده‌اند که از اساس منکر علّت هستند
اصلاً علّت‌دار بودن پدیده‌ها را غیرقابل اثبات می‌دانند

بنابراین کسانی هستند که منکر اصل علیّت باشند
به این‌که چیزی باشد که علّت نداشته باشد

ابن‌سینا و علامه طباطبایی در اثبات اصل واقعیت
که زیربنای فلسفه شرق است
به چنین شیوه‌هایی اذعان کرده‌اند
اگر یک مخالف ادعا نماید که واقعیتی وجود ندارد
یعنی منکر وجود داشتن تمام چیزهایی شد که ما حس می‌کنیم
بعضی حتی پا را فراتر گذاشته
سوفسطاییانی بوده‌اند که منکر وجود خود نیز شده بودند
این‌که قابل اثبات نیست که: من هستم!
فلاسفه معمولاً در مقابل چنین شک‌گرایانی چنین می‌گویند
که آن‌ها را با چوب می‌زنید
او دردش می‌آید
می‌گوییم: تو نیستی، درد هم نیست، فریاد نزن!
او ناگزیرم می‌شود بگوید: من هستم، چوب هم هست، چون درد هست!
اگر چه این بیشتر به شوخی می‌ماند
ولی نشان می‌دهد که فلسفه نظری چقدر محتاج فلسفه عملی‌ست
یعنی فلسفه‌ای که عمل و رفتار انسان را تحلیل نماید
و عملکردها را مبنای استدلال خود قرار دهد
هدف این دو بزرگوار علی‌الظاهر این است که شک‌گرا را متوجه اشتباه نظری خود کنیم
از طریق یک اثبات عملی و فعلی
ولی بنده از این مطلب این‌طور استفاده کردم که عرض شد
نیازمندی و احتیاج استدلال نظری در منطق به استدلال عینی و رفتاری

زیرا این مطلب در عرفان و علم اخلاق پذیرفته شده است
که ادراکات و مفاهیم و ملکات و اعتقادات به تبع رفتار تغییر می‌کنند
تبعیت اعتقاد از عمل در عرفان و اخلاق اصل موضوعه است
ولی در فلسفه بالعکس پرداخته می‌شود
آنان عمل را تابع نظر می‌دانند

استاد حسینی(ره) به شدت معتقد به گزاره اول است
وی تفکر را یکی از رفتارهای بشر می‌داند
مانند دیدن، شنیدن، راه رفتن
اگر چنین باشد
تفکر هم تابع همان قواعد و قوانینی خواهد بود که سایر افعال ما از آن تبعیت می‌کنند
هم اختیار و اراده در آن حاضر می‌شود
هم خطا و عصیان و طاعت و ثواب و عقاب و ...
بگذریم
موفق باشید

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 6 + دوشنبه 93 آبان 19 - 12:0 عصر

آقای موشح عزیز اگر بخواهیم از نقطه ای برای خدا شناسی آغاز کنیم پروسه ی
آن کدام است؟
مثلا ابتدا باید خدا و صفات سلبی و ایجابی او را اثبات کنیم و بعد کلام
و.... که بعد به متون نقلی اعم از قرآن و احادیث برای ادامه رجوع کنیم
اینجا این سوال پیش می آید که آیا این عقلی که ما درحال اثبات این مسائل
هستیم توان این را دارد که ما را به جواب برساند یا خیر؟ و از کجا مشخص
است که جواب ها مطابق با واقع باشد؟چراکه اگر بخواهیم جواب را با متون
نقلی محک بزنیم خود یک تسلسل بوجود می آورد که قبل از اثبات آنها منتجات
عقلی خود را میخواهیم با آن محک بزنیم پس این پروسه به چه شکل باید شروع
شود؟

شناخت خدا و صفات ثبوتیه و سلبیه
نیازمند سیطره و تسلط عقل است
عقل تا موضوعی را درون خود نیابد
و خود را مسلط بر آن نبیند
نمی‌تواند آن را پردازش نماید
برای پردازش موضوعات تحت سیطره خود نیز
محتاج تفاوت‌هاست
عقل باید بتواند موضوعات را با هم بسنجد
تا از ملاحظه اختلافات
بتواند به درک موضوعات برسد

درباره خداوند
او نمی‌تواند تحت سیطره عقل قرار بگیرد
و نه قابل سنجش و مقایسه با موضوعات دیگر است
پس عقل هیچ درکی از خدا ندارد
و به تبع آن
هیچ درکی از صفات وی نمی‌تواند حاصل نماید
پس شناخت ما نسبت به خداوند
منحصر می‌شود در دو چیز:
نخست اصل وجود وی
که از آثار پی می‌بریم خدایی وجود دارد
ولی بدون درک کیفیت و کمیت و خصوصیات آن
دوم هم خصوصیاتی که خود او برای ما بیان کرده
از طریق وحی
قرآن و حدیث
اما الفاظ به کار رفته در نقل نیز نمی‌تواند بیانگر خصوصیات واقعی خدا باشد
مثلاً این‌که خداوند خود را «علیم» می‌خواند
با آن‌چه ما از علیم در ذهن داریم
و از علم و دانش و آگاهی می‌دانیم
بی‌تردید تفاوت دارد
همین‌قدر می‌فهمیم که تفاوت دارد
اما این‌که واقعاً چه هست
نمی‌توان گفت
این است که مدام و پیوسته دعوت به تنزیه شده‌ایم
این‌که بگوییم «سبحان الله»
یعنی خداوند پاک و منزه و بریء است از هر آن‌چه ما درباره ذات و صفات او تصوّر می‌کنیم
بنابراین الفاظ و عبارات قرآن و احادیث هم نمی‌تواند خدا را توصیف کند
تنها به ذهن ما نزدیک می‌نماید
مانند توصیف غذاهای لذیذ دنیا
برای جنینی که در رحم مادر است و جز خون تا به حال نخورده است!

مشکل «مطابقت با واقع» نیز مهم‌ترین چالش تمامی فلسفه‌هاست
در شرق و غرب
قضاوت درباره این‌که آن‌چه می‌دانیم با آن‌چه هست مطابقت دارد یا نه
نیازمند شخص یا قوه ثالثی‌ست
یک فرد که هم محیط به دانایی و درک ما باشد
و هم محیط به واقعیت
تا آن دو را با هم مقایسه نموده و بسنجد
بعد قضاوت نماید که آیا چیزی که ما درک کردیم مطابقت با واقع دارد یا خیر
و چنین قدرتی در ما نیست
و کسی را نداریم که چنین احاطه دو طرفه‌ای داشته باشد
پس هرگز نمی‌توانیم قضاوت کنیم آن‌چه در ذهن داریم
آیا مطابق واقع هست یا خیر

از این‌جاست که بین فلاسفه شکاف وسیعی بروز می‌دهد
پاره‌ای ایده‌آلیست می‌شوند و می‌پندارند هر چه در نظر دارند لاجرم عین واقع است
گروهی با اصالت ماهیت این کار را می‌کردند
معتقد بودند ماهیت اصیل است و ریشه خلقت، ماهیت است
«ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها»
این جمله معروف ابن‌سیناست
خدا زردآلو را زردآلو نکرده است، بلکه تنها وجود به آن داده
پس حقیقتی در عالم وجود دارد به نام «زردآلو»
این حقیقت در ذهن من هست به وجود ذهنی که من خالق آنم
در خارج هم هست به وجود خارجی که خدا خلق کرده
چون ماهیت اصیل است و وجود اعتباری
پس آن‌چه در ذهن من است عین آن‌چیزی‌ست که در خارج است
تفاوت آن‌ها در وجود است
که وجود اصلاً مهم نیست
مهم ماهیت است
پس مطابقت است بین ادراک ذهنی من و واقعیت خارجی!

اشکال: پس ماهیت‌ها در عرض خدا هستند
و خودشان می‌شوند خدا!
افلاطون برای هر ماهیتی یک وجود مثالی تصوّر می‌کرد
که مثلاً یک انسان واقعی و حقیقی داریم
که وجود خارجی ندارد
وجود مثالی دارد و تمام انسان‌های دیگر کپی آن هستند
این نظریه به مُثُل افلاطون معروف است
خلاصه اصالت ماهیت این‌طور مطابقت ادراک با واقع را ثابت می‌کرد

اما اصالت وجود به بن‌بست رسید
اگر وجود اصیل باشد
ادراکات و تصوّرات ما که وجود ذهنی دارند
اما واقعیت وجود خارجی
پس مطابقتی در کار نیست
حقیقت وجود هم که شخصی‌ست و قابل کثرت نیست
پس مطابقت از بین رفت و ذهن و خارج دو پاره شد و منفصل
اصالت وجودی که ملاصدرا پرداخت
ناگزیر بود معرفت‌شناسی و منطقی برای شناخت بسازد
او به ناچار به عرفان آویخت
و مطابقت را به وحدت تبدیل کرد
کافیست به کتاب نهایةالحکمة علامه طباطبایی مراجعه فرمایید
مرحله 11 کتاب
شرح فارسی و ترجمه آن هم موجود است
چون جزو کتاب‌های درسی اجباری حوزه علمیه می‌باشد
علامه عنوان آن فصل را این گذاشته است: «اتحاد عقل و عاقل و معقول»
حکمت متعالیه معتقد است که عالِم با معلوم متحد است
یکی است
اصلاً دو تا نیستند
این است که ادراک را مطابق که نه
بلکه منطبق با واقع می‌نماید!
یکی می‌کند با واقع
یعنی من با دیوار یکی می‌شوم و وحدت پیدا می‌کنم
لذا به آن علم دارم

اشکال: نفس ما مجرّد است و دیوار امری مادّی
چگونه مجرّد با مادی وحدت پیدا می‌کند و یکی می‌شود؟
علامه این اشکال را این‌طور پاسخ می‌دهد:
هر مادّه‌ای یک علت دارد
یک خالق که او را پدید آورده
او قطعاً مجرّد است
نفس مجرّد ما با آن موجود مجرّد وحدت پیدا می‌کند
و علم هم یعنی: حضور مجرّد لمجرّد!

پس اگر خدا به ما علم دارد
در حقیقت ما درون خدا هستیم
و چون خداوند ذات یکپارچه و بسیط دارد
بدون ترکیب و غیر قابل تجزیه
پس ما نمی‌توانیم جزئی از خدا باشیم
و نفس ما هم مجرّد است
یعنی ذات اجزاء نیست
پس ما به یکباره با خدا وحدت داریم
با تمام خدا
یعنی خدا مجرّد، نفس من هم مجرّد
نفس شما هم مجرّد
نفس پسر همسایه ما هم مجرّد
نفس یزید و شمر هم که قطعاً مجرّد است
به نظرم نفس ابلیس هم مجرّد باشد
نمی‌شود که مادّی باشد
پس همه ما به یکباره با ذات واجب‌الوجود وحدت محض داریم
و این از اسرار حکمت متعالیه است!
که اگر حرف بنده خیلی گزاف و دور از واقع به نظر شما می‌رسد
می‌توانید فصل یازده کتاب نهایةالحکمة را مطالعه بفرمایید!

اما غربی‌ها
معمولاً فلاسفه غرب در برابر مشکل مطابقت خود را آسوده کرده
و به تجربه در غلطیده‌اند
یا شک‌گرا شدند
بعضی گفتند اصلاً راهی نیست که واقع را بشود استدلال کرد مطابق درک است
بعضی هم گفتند با تجربه می‌توان زندگی کرد
و ما قرار است زندگی کنیم
به درک که درک ما مطابق واقع نیست
همین‌که ماشین را هل می‌دهی و درک می‌کنی راه افتاده کافیست
چون شما را به مقصد می‌رساند
حتی اگر سوفسطایی بگوید معلوم نیست مقصدی وجود داشته باشد
یا معلوم نیست اصلاً از جایت حرکت کرده باشی
همین‌که درک می‌کنیم درک می‌کنیم برای این‌که درک کنیم زندگی می‌کنیم کفایت می‌کند!

شهید مطهری در پاورقی اصول فلسفه و روش رئالیسم پاسخی داده است
استدلالی که به نظرم پیش از این برای شما نقل کردم
همان برهان خُلف معروف
که به زعم بنده یک هرم بزرگ از علم را
بر نقطه ضعیفی بنا نهاده
انگار که یک مخروط را بر رأس آن بنشانی
تمام دستگاه علمی فلسفه مبتنی بر اثبات نظریه مطابقت با واقع است
این نظریه نیز با یک برهان خلف
برهانی بسیار ضعیف اثبات شده باشد
مخروطی وارونه که سقوط می‌کند!

اما استاد حسینی(ره) روشی جدید ابداع کرده
متفاوت از تمام نظریه‌های شرقی و غربی
قصد اثبات ندارم که اثبات آن برای خود بنده نیز جای تردید دارد
ولی صرفاً طرح مسأله می‌نمایم:

ایشان معتقد است ما از روی تجربه متوجه می‌شویم
که اختلاف و تغایری بین مدرکات خود داریم
یعنی تصوّرات ما با هم متفاوت هستند
به دنبال علّت این تغایرها که بگردیم
وجدان می‌کنیم که علّت آن نمی‌تواند درون خود ما باشد
بلکه باید امری بیرونی سبب شده باشد که ادراکات ما متغیّر شود
پس بیرون باید تغایری وجود داشته باشد که علّت تغایر ادراکات ما گردد

در گام دوم می‌یابیم که بین تغایرهای مدرکات ما نسبت‌هایی وجود دارد
مثلاً وقتی دو برابر ادراک آفتاب می‌نماییم، چهار برابر ادراک گرما می‌کنیم
لذا باید نسبت‌هایی هم بین تغایرهای خارجی که علّت این تغایرهای ذهنی‌ست باشد
استاد حسینی(ره) مدعی‌ست که واقعیت، همین نسبت‌ها هستند
یعنی راه ورود ما به درک خارج
ایشان ادعا نمی‌کند که نسبت‌های ذهنی با نسبت‌های واقعی منطبق و مطابق‌ند
ولی مدعی‌ست بین این نسبت‌ها تناسبی وجود دارد
یعنی مثلاً اگر دوبرابر درک آفتاب می‌کنیم و تجربه چهاربرابر گرما می‌نماییم
پس در واقعیت نیز باید نسبتی بین واقعیت آفتاب و واقعیت گرما وجود داشته باشد
بدون این‌که بدانیم آفتاب چیست و گرما چیست
و بدون این‌که بدانیم درک ما از آفتاب و درک ما از گرما چقدر با واقعیت آن مطابقت دارد
این را قطعاً می‌فهمیم که نسبت آفتاب واقعی با گرمای واقعی
تناسب و ارتباطی دارد با نسبت آفتاب ذهنی با گرمای ذهنی
حالا اگر آزمون نماییم
می‌توانیم نسبت اسباب را با مسبّبات بفهمیم و نظام روابط را درک نماییم
و بر اساس این نظام زندگی کنیم
یعنی بدون این‌که مطابقت با واقع را اثبات کنیم
با تغییر نسبت‌ها بتوانیم تأثیری که می‌خواهیم و مطلوب ماست در واقع پدید آوریم

این مبنای معرفت‌شناسی استاد حسینی(ره) است که به «اصالت ربط» معروف است
ایشان اصالت وجود و اصالت ماهیت را «اصالت ذات»‌ می‌نامد
و قادر نمی‌داند که بتوانند واقعیت را توصیف کرده و با آن مرتبط شوند!

اما برای شناخت خدا
استاد حسینی(ره) روش «عجز عقلی» را پیشنهاد کرده است
اجمالاً عرض نمایم که طبق نظریه ایشان
شناخت خدا از عقل آغاز نمی‌شود
برخلاف بسیاری از فلاسفه که شناخت را از عقل آغاز می‌کنند
ایشان معتقد است ابتدا خداست که به سراغ ما می‌آید
آثاری در ما ایجاد می‌نماید
که عقل احساس عجز نماید
احساس ناتوانی
و عقل بر اساس غریزه و وجدانی که دارد
نسبت به آن‌چه در برابر آن عاجز باشد حکم به تسلیم می‌نماید
حتی اگر اراده وی از این حکم تخلّف کند و تسلیم نشود
مانند کفار
ولی حکم عقل تسلیم به قدرت برتر است
لذا خداوند با «ولایت» آغاز می‌کند
با سرپرستی
و انسان است که اگر به حکم عقل، «تولّی» خدا را نماید
و تسلیم شود و بپذیرد
برای او مفاهیم جدیدی ایجاد خواهد شد که شناخت مرتبه بالاتری از واقعیت به وی می‌دهد
این آغاز با آغازهای فلسفی مبتنی بر عقل محض تفاوت دارد
او این را تئوری «عقل متعبّد»‌ می‌نامد

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 5 + شنبه 93 آبان 10 - 8:0 عصر

اما نتیجه ای که شما بزرگوار از صحبت های من گرفته اید و کاملا اشتباه
میباشد این است:
این‌که «فلسفه دینی ‌ست»
یا این‌که «فلسفه اسلامی ست»
یا شاید هم «اگر خطایی در فلسفه هست باید متوجه دین گردد»
در صورتی که منظور بنده اینست و میخواهم مطلب را بدین جا برسانم که:
عقل و فلسفه در برابر ماوراالطبیعه بسیار به بیراهه رفته اند و در بسیاری
موارد ابراز عجز و ناتوانی کرده اند.پس چرا بدین شکل راه را کوتاه نکنیم
که با براهین اثبات خدا و اعجاز کلام او بقیه ی موارد را از دین اتخاذ
نماییم چراکه وجود واجب الوجودی که کامل است و کلامی دارد را برای بشر
اثبات نموده و دیگر چه کاریست که بخواهیم عدل ، معاد ، شیطان و.....به
عقل و فلسفه رجوع کنیم خوب در کلام او و انبیاء(ع) و ائمه(ع) این موارد
ذکر شده و در برابر ماوراالطبیعه که عجز بر فلسفه مشهود است به این اسناد
رجوع کنیم و تعقل و فلسفیدن بماند برای مطالب عالم ماده و سیاست و.....

آیةالله جوادی آملی در کتاب ولایت فقیه خود جمله‌ای جالب دارند:
«چیزی که برهان معتبر عقلی بر آن اقامه شود، حکم شرعی خواهد بود»
(http://www.hawzah.net/fa/book/bookview/45227/16969)
به این جمله دقت فرمایید
بر چه پایه‌ها و ریشه‌هایی استوار است؟

مقدمه نخست این است که برهان عقلی کاملاً منطبق بر عالم واقع است
دیگر این‌که شارع خود رئیس‌العقلاست و به یافته‌های عقل احترام می‌گذارد
اساساً شارع مبتنی بر عقلانیت تشریع کرده است
مصالح و مفاسدی در ورای احکام شرعی وجود دارد
که کاملاً عقلانی هستند
اگر عقل انسان آن‌چنان به اندیشه درآید
که برهان فلسفی ارائه نماید برچیزی
برهانی یقینی که منطق صحّت آن را تأیید کند
حتماً خداوند هم حکمی طبق آن دارد
که یا به ما نرسیده است
یا چون می‌دانسته ما خود بدان دست می‌یازیم
از بیان آن صرف نظر نموده

این تفکر به شدت در حوزه‌های علمیه ما رسوخ کرده است
تفکری که عقل را کاملاً مصیب به واقع عالم و حقایق خلقت می‌داند
اگر چنین بیاندیشیم
این‌که عقل قادر است و می‌تواند مصالح و مفاسد را درک نماید
طبیعی‌ست که پاره‌ای فلاسفه جدید پیدا شوند
که معتقد به بی‌نیازی بشر از وحی در عصر حاضر گردند
و بگویند بدون قرآن و روایات نیز می‌شود مسلمان بود
زیرا رشد عقلانیت را در حدّی می‌دانند که به تنهایی به واقع برسد

فیلسوفان متدیّن و با ایمانی که یک روز شاگرد همین حوزه‌ها بوده‌اند
و امروز دگراندیش و روشنفکر شده
تیشه به ریشه دین می‌‌زنند
شاید از همین دسته باشند
گروهی که کبرا را از فرمایشات فلاسفه گرفتند
و صغرا را خود یافتند
و نتیجه این‌که امروز راه بی‌دینی در پیش گرفته می‌پندارند مسلمانند

بنده با فرمایش شما موافقم
این‌که عقل قادر به درک امور ماوراء نیست
حتی در امور مادی هم ناتوانی‌های بسیار دارد
استاد حسینی(ره) این نکته را خوب توصیف نموده
همان‌گونه که خدمت شما معروض داشتم
اگر شیوه اندیشه را بکاویم
منطق صوری معتقد به حرکت از معلوم به سوی مجهول است
برای یافتن علم
اما استاد حسینی(ره) تفکر را سنجشی می‌داند
می‌فرماید که هر علم جدیدی حاصل نمی‌شود
مگر این‌که انسان میان محسوسات خود بسنجد
میان تصوّراتی که از حس حاصل شده
پس هر علمی تابع یک اختلاف است
اختلافی در تصورات
اگر تصوّری یکپارچه در نفس ما حاضر باشد
هیچ علمی به دست نمی‌آید
تفاوت‌ها و اختلاف‌هاست که علم‌آور است
از مقایسه هر دو تصوّر
و سنجش تفاوت‌های آن‌ها
علم به آن دو حاصل می‌گردد

اگر شیوه عمل عقل را این‌طور بدانیم
نه مانند فلاسفه که عقل را قادر به درک مستقیم حقایق می‌دانند
و نه به مانند عرفا که عقل را واصل به واقع به جهت وحدت با آن می‌پندارند
دیگر بسیاری از موضوعات موضوعاً قابل درک با عقل نخواهند بود
عقل سنجشی نمی‌تواند ماوراء را درک کند
زیرا قدرت سنجش آن‌ها را ندارد

فرمایش شما صحیح است
این‌که عقل‌گرایان ما به راهی رفته‌اند
که موضوعی غیرعقلی را در پیشگاه عقل نهاده
چون عقل قادر به پاسخ نبوده
پاسخ را از توهّم و تخیّل خود وام گرفته به عقل نسبت دادند
آن‌جا که عقل سیطره به موضوع ندارد
حکمی هم ندارد
و لازم است مولای حکیم یاری نماید
و آن‌چه عقل قادر به سنجش آن نیست
در اختیار وی نهد
این است که ما محتاج وحی و نقل هستیم

اما برای این‌که دوستان خود را آگاه نماییم
که عقل را به بی‌راهه کشانده
و فلسفه را از رئالیسم به ایده‌آلیسم رسانده
و حکمت متعالیه رؤیایی غیرواقعی برساخته‌اند
چاره‌‌ای نیست که عجز عقل را نشان‌شان دهیم
و این از دشوارترین امور است
برای کسی که عقل را در عرض شرع می‌داند
و با رئیس‌العقلا خواندن شارع
همه احکام عقلی خود را به وی نسبت می‌دهد
سخت است اثبات ناتوانی و عجز عقل

فلاسفه عصر ما
در این گمان هستند که اگر خدشه‌ای به قدرت لایزال عقل وارد شود
تمام دستگاه علمی فرومی‌ریزد
و یقین بشری می‌پاشد
و چیزی جز شک و تردید باقی نخواهد مانند
شهید مطهری همین نکته را در پاورقی‌هایش بر اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه دارد
آن‌جا که برهان بر مطابقت علم با واقع می‌آورد
ایشان به برهان خلف می‌رود
و معتقد است اگر احتمال بدهیم ادراک ما مطابق واقع نیست
حتی ذره‌ای
هیچ علمی برای ما باقی نمی‌ماند
در حالی‌که ما می‌دانیم علم‌هایی داریم
پس ادراک ما مطابق واقع است!
و عقل هر چه به استدلال بیان نماید
لاجرم عین حقیقت و منطبق بر آن است
وقتی استدلال این باشد
و نتیجه چنین
کلام آقای جوادی هم غیرمتوقّع نیست
هر چه عقل بفهمد حکم شرع خواهد شد
یا به عبارت دیگر:
عقل جای خدا می‌نشیند و تشریع می‌کند!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  نامه مرحوم سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی به امام ره - موانع طراحی ساختار حکومت دینی 11 - داستان ِ بانکدار 6 - فلسفه حجاب - 
نسبت عقل و دین 4 + سه شنبه 93 مهر 29 - 4:0 عصر

اما سوالاتی که از فرمایشات شما بوجود آمد:
1-در جایی فرموده اید که از هیچ استادی نشنیده اید که فلسفه زاییده ی دین
باشد.پس این سوال پیش می آید که بشر با ارسال رسل بود که پی به خدا و
معاد و...برد وگرنه به ذهن او چنین مطالبی خطور نمیکرد که بخواهد به آنها
فکر کند و در مورد آنها تعقل کند که اگر بخواهید خداشناسی فطری را عنوان
کنید ئر جواب باید گفت که دین چهره ی این فطرت را برای بشر گشود تا او به
این شناخت فطری فکر و رجوعی بنماید پس باید فلسفه زاییده ی دین
باشد(البته فلسفه ای که مد نظر است منظور پیرامون مسائل خداشناسی و
ماوراالطبیه می باشد) و از آنجایی که فرمودید با تناسب شبهاتی که خلفای
عباسی بوجود می آوردند مسلمانان به فلسفه ی اثبات خدا و... روی آوردند تا
شبهات آنها را پاسخ گویند پس مطالب ارسطو در مورد اثبات خدا که ابوعلی
سینا مشی خود را از او وام گرفته بود برای پاسخ گویی به چه کسانی بود؟و
این نیز دلیل دیگریست برای تولد فلسفه از دل دین.
2-بنده متوجه نشدم که آیا فیلسوفان اسلامی با اینکه که در بسیاری موارد
شکست خورده و به بیراهه رفته اند سعی در تبیین مسائل دینی و همتراز بودن
آن با عقل داشته اند و دارند؟یعنی در جایی که گفته میشود معادی وجود دارد
و یا خدا عادل است آنها با براهین عقلی این مطالب را اثبات کنند؟که در
این صورت آیا فلسفه ی اسلامی سر فصل های خود را باید از دین گرفته باشد.
لطفا در این موارد در زمان مناسبی که برای شما مزاحمت نداشته باشد پاسخ
بفرمایید متشکر خواهم شد.

وقتی به سراغ تاریخ فلسفه می‌رویم
با چنین عباراتی مواجه می‌شویم:
«در زمان ارسطو خدا یا کلمه تئوس در زبان یونانی هرگز معنا و مفادی را که ما از کلمه خدا استفاده می‌کنیم نداشته است ... اگر گاهی گفته می‌شود افلاطون یا ارسطو به وجود خدا معتقد بوده‌اند هرگز نباید خشنود بود که آن‌ها نیز موحّد بوده‌اند، بلکه باید دید آن‌ها به چه خدایی قائل بوده‌اند ... ارسطو معتقد بود جهان طبیعت ازلی است و نیاز به آفریننده‌ای ندارد ... تصور ارسطو از خدا یک چنین تصوری است: خداوند به هیچ نحو از انحاء در امور انسانی مداخله نمی‌‌کند، قوانینی برای انسان‌ها وضع ننموده است، انسان‌ها عبد او نیستند و تکلیفی در کار نیست ... اطاعت و عصیانی هم نیست ... ثواب و عقابی هم در کار نیست» (ملکیان، جزوات تاریخ فلسفه)

می‌گویند ارسطو معتقد به اصل علیّت بود و چون در طبیعت حرکت وجود داشت، معتقد شد باید موجودی هم باشد که محرّک بلاتحرّک باشد. یعنی حرکت ایجاد کند، ولی خودش دارای حرکت نباشد.

همان‌طور که عرض کردم قضاوت درباره این‌که انسان‌ها فلسفه را از دین گرفته‌اند یا خود آن را ساخته‌اند دشوار است. حتی قضاوت درباره اصول دین، توحید، نبوت و معاد، آیا این‌ها از دین آمده و اگر بشر خود به تنهایی تعقّل می‌‌کرد به آن‌ها نمی‌رسید؟!

مشکل ما این است که گرفتار تاریخ گمراه‌کننده‌ای هستیم.
مثال: در جامعه‌شناسی به ما گفته‌اند انسان‌ها ابتدا در غار زندگی می‌کردند
سخن گفتن نمی‌دانستند
غذا پختن بلد نبودند
با صدا و آوا کم‌کم تلاش کردند ارتباط برقرار کنند
بعد هم یک روز صاعقه زد و آتشی برپا شد
حیوانی هم در آتش کباب
و یاد گرفتند سخن بگویند
و غذا بپزند!
اما به سراغ متون ناب وحیانی که می‌رویم
کلام خدا حاکی از این است که او زبان را به انسان آموخته
لباس دوختن را به ادریس
زره ساختن را به داوود
حکومت بر جن و انس را به سلیمان
هر جا که نگاه کنیم در اعتقادات اسلامی
حضرت آدم از روز نخست هبوط به زمین دنیا
با خدا سخن می‌گفته
با همسرش
با فرزندانش
حتی در غار هم زندگی نمی‌کرده!

این تفاوت کلام خدا با اندیشه تجربی بشر چگونه قابل جمع است؟!
اگر از روز نخست آفرینش
اولین انسان به توحید معتقد بوده
معاد را می‌شناخته
عبادت می‌کرده و کعبه را جبرئیل برای وی ساخته است تا او طواف کند
چگونه می‌شود مطمئن بود اگر بشر را رها می‌کردند خودش می‌توانست معاد را کشف کند؟!
می‌بینید که قضاوت دشوار است
روایات ما می‌گویند که حتی بت‌پرستی نیز از خداپرستی برآمده
این‌که ابلیس بر گروهی از مؤمنین ظاهر شده
گفته چیزی مشابه خدا بسازید
مشابه تصوّری که از خدا در ذهن‌ شما هست
تا او را به نمایندگی از خدا پرستش کنید!

سؤال: آیا اگر انسان از ابتدا خداپرست نبود
یک روز از روی عقل و فلسفه می‌توانست پی ببرد باید موجودی را بپرستد؟
پاره‌ای از مفاهیم غیرمادی و غیرقابل مشاهده اصلاً آیا برای وی مسأله می‌شدند؟

پاسخ به این سؤال بسیار دشوار است
زیرا هرگز به بشر چنین فرصتی داده نشد
بشر هرگز خالی از انگیزه‌های دینی نبود تا بشود قضاوت کرد:
اگر بشر دین نداشت، خودش دین می‌ساخت!
اگر اصول اعتقادات راستین را نمی‌شناخت، خودش به اصول اعتقادات پی می‌برد
حال این‌‌که بگوییم فلسفه
به این معنایی که شما می‌فرمایید
یعنی فلسفه‌ای که بتواند معاد را کشف نماید
و به توحید برسد
و وجود خدا را اثبات کند
آیا اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
فلسفه بوده که گفته باید خدایی باشد و بعد انسان‌ها ایمان آورده‌اند؟
یا خدا گفته من هستم
نبی فرستاده
اولین نبی هم خود همان اولین انسان بوده
و بعد انسان‌ها به فکر افتاده و فلسفه بافته‌اند؟

ماتریالیست‌های منکر خدا امروز در غرب همین را می‌گویند
تلاش می‌کنند اثبات کنند که اصلاً خدایی درکار نیست
و انسان از روی نیازهایش
از ترس
از روی جهل به اسباب تغییرات در طبیعت
چیزی در ذهن خود خلق کرده است
تصوّری که آن را خدا نامیده است

به این معنا اگر بگوییم فلسفه از دین نشأت گرفته
بعید نیست صحیح باشد
یعنی اندیشه‌های دینی در ذهن بشر بود
بشر با خدا و توحید و عدل و معاد آشنا بود
انسان از ابتدا به ثواب و عقاب معتقد بود
وقتی هم که علم فلسفه را می‌ساخت
قطعاً این باورهای درونی که از گذشتگان برایش بر جای مانده
از انبیاء گذشته و تبلیغ آن‌ها
قطعاً این‌ها در اندیشه او تأثیر گذاشته‌اند
اما خود علم فلسفه چه؟
آیا انسان فلسفه را ساخت یا دین فلسفه را تولید کرد؟

اگر فلسفه را به معنای افلاطونی و ارسطویی آن بگیریم
آن‌چه فارابی و ابن‌سینا به آن پرداخته‌اند
شواهد تاریخی بیانگر این است که این چنین فلسفه‌ای زاییده دین نیست
یعنی اگر ابن سینا با ترجمه عربی کتاب‌های ارسطو برخورد نمی‌کرد
معلوم نیست به چنین اندیشه‌هایی می‌پرداخت
و فلسفه مشاء را اصلاً احساس نیاز می‌کرد که تأسیس نماید!

اما شما سخن را از یک «باید» شروع کردید
مقدماتی فرمودید و یک نتیجه:
«باید فلسفه زاییده دین باشد»
گاهی در تحلیل تاریخ این پدیده رخ می‌دهد
ما استنتاجات منطقی خود را
و روابط اسباب و مسبّبات را نظم می‌دهیم
و به یک نتیجه می‌رسیم
مثال: فاصله ایران و یونان بسیار بوده
بعید است اسکندر توانسته باشد به ایران برسد
پس واقعه سوزاندن تخت جمشید توسط اسکندر یک دروغ تاریخی‌‌ست
مورّخینی هستند که چنین اعتقادی دارند
چنین استدلالاتی ظرافت‌های بسیاری دارد
باید مقدمات بسیاری مطالعه شود و اثبات گردد
در نهایت هم معلوم نیست نتیجه چقدر صحیح است
آیا ما را به یقین و علم می‌رساند و یا صرفاً یک احتمال یا گمان به ما می‌دهد؟!

این‌که عرض شد: «از استادی نشنیده‌ام» برای همین بود
زیرا بنده قدرت قضاوت در این حادثه تاریخی را ندارم
این‌که فلسفه یونان از بطن دین بیرون آمد یا خیر
آن‌چه در اختیار است تنها متون تاریخی‌ست
که مدعی هستند یونانیان الهه‌‌های فراوانی را می‌پرستیدند
و بت‌های متعدد داشتند
مشرک بودند
آیا استدلالات خود بر وجود خدا را از دین راستین باقی‌مانده از اجدادشان گرفته‌اند؟
یا صرفاً با عقل انسانی خود فلسفه را پایه‌ریزی کردند؟
ما حتی روایت هم داریم که «ان ارسطاطالیس کان نبیّا»
این را از روایات جعلی می‌دانند
ولی بعضی از اساتید فلسفه معاصر هم بعید نمی‌دانند که ارسطو پیامبر خدا بوده است
که توانسته چنین فلسفه‌ای تنظیم کند
اما می‌بینید که تاریخ فلسفه خلاف این را می‌گوید

ابن سینا نیز در دورانی می‌زیسته است که منکرین خدا کم نبودند
عرفا هم که اعتقادات ویژه‌ای داشتند
اشاعره و معتزله بودند
این‌‌که کسانی از اهل سنت دیدگاه‌های افراطی داشته‌اند
مانند غزالی
پرداختن ابن سینا به فلسفه بعید است دلیلی باشد بر زاییده دین بودن فلسفه
وی در جامعه‌ای زندگی می‌کرد که جبر و اختیار به شدت گریبانگیر اندیشمندان بود
بعید است بتوانیم از این مقدمه چنین نتیجه‌ای بگیریم

اما این‌که فلاسفه اسلامی سرفصل‌های فلسفه را از دین گرفته‌اند
این نیز به نظر نمی‌رسد قابل اثبات باشد
شاید سرفصل‌هایی به فلسفه افزوده باشند
اما هر فیلسوفی ابتدا سرفصل‌های اصلی فلسفه را بازگو می‌نماید
و همان مسیر اصلی فلسفه را می‌پیماید
وحدت و کثرت را توضیح می‌دهد
زمان و مکان را
حدوث و قدم را
علیّت و معلولیّت را
علم و آگاهی را
و در نهایت بخشی را ضمیمه می‌کند
معمولاً در آخرین فصول فلسفه
که به وجود خدا و معاد و توحید بپردازد

می‌بینید که این‌بار تمام کلمات بنده با تردید همراه است
زیرا از محدوده اطلاع و دانشم فراتر است
و نسبت به حقیقت تاریخی پیدایش فلسفه ناآگاهم
همین‌قدری می‌دانم که در پاره‌ای تواریخ خوانده
و از بعضی اساتید شنیده
بیشتر نمی‌دانم

اما؛
سؤال مشخصی در این‌جا پیداست
در فرمایشات شما
این‌که چه تفاوتی می‌کند فلسفه زاییده دین باشد یا نباشد؟
چه غایتی به دست می‌آید؟
ابتدا روشن کنیم اثبات این‌که فلسفه زاییده دین است به ما چه می‌دهد؟
یا اگر اثبات شود نیست چه حاصلی دارد؟

گمان می‌کنم چیزی در نظر شما هست که بیان نشده
شما قصد دارید از زاییده دین بودن فلسفه نتیجه‌ای بگیرید
این‌که «فلسفه دینی ‌ست»
یا این‌که «فلسفه اسلامی ست»
یا شاید هم «اگر خطایی در فلسفه هست باید متوجه دین گردد»

در هر صورت در طول تاریخ
بسیاری از دین‌داران و بزرگان علوم دینی بوده‌اند
مشهور و موفق
و مورد رجوع مردم و مقبول جامعه اسلامی
و حل کننده مشکلات آنان
و پاسخ‌دهنده به شبهات و پرسش‌های مسلمانان
که فیلسوف نبودند!

[ادامه دارد...]


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

<   <<   26   27      >

سه شنبه 103 آذر 6

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
مباحثه - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X