سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   

[ و گروهى او را پیش رویش ستودند ، فرمود : ] بار خدایا تو مرا از خودم بهتر مى‏شناسى و من خود را از آنان بیشتر مى‏شناسم . خدایا ما را بهتر از آن کن که مى‏پندارند و بیامرز از ما آنچه را که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
نمی دانم + شنبه 95 بهمن 9 - 8:44 عصر

خب بگو نمی‌دانم
چرا پاسخ ِ نادرست؟!

کودک که بودم
یادم نیست در چه سنّی
پرسیدم از تابستان و زمستان
سرما و گرمای زمین
پاسخ را این طور گفتند:
زمین از خورشید دور می‌شود در زمستان
و نزدیک در تابستان
و من پذیرفتم
و سال‌ها گذشت
در مدرسه خلاف آن فراگرفتم
زمستان نزدیک
و تابستان دور
و دلیل؛ زاویه داشتن محور گردش زمین به دور خود
نسبت به صفحه مدار آن به دور خورشید!

کودکان حافظه خوبی دارند
البته برای سؤالاتی که برایشان مهم باشد
اشتباه را به خاطر می‌سپارند
و بی‌اعتماد می‌شوند
کِی؟!
وقتی نادرستی پاسخ را فهمیدند
چه اصرار است که پاسخ تمام سؤالات‌شان را بدهیم اصلاً؟!
آن هم وقتی جواب را نمی‌دانیم!



کلاً سه جور پاسخ برای سؤالاتشان دارم
یا نمی‌دانم
واقعاً یعنی
یهو می‌پرسد: دوچرخه را چه کسی اختراع کرد؟!
صریح می‌گویم: نمی‌دانم عزیزم.
گاهی هم می‌دانم
اما پاسخش را صلاح نمی‌دانم بگویم
نیاز دارد به سن مناسب برسد
پاسخ نادرست نمی‌دهم
نسیه‌اش می‌کنم:
«جواب این سؤال خیلی طولانیه
کلی مطلب باید برات بگم
خیلی مفصّل...
یادم باشه بعداً سر فرصت
یک موقع که وقت داشتم کلّی برات درباره این موضوع صحبت کنم!»

تا به حال که جواب داده
یعنی بعداً یادشان رفته
فراموش کرده‌اند
خیالشان هم راحت بوده
که روزی به پاسخ آن خواهند رسید
وقتی وقتش رسید یادشان خواهد آمد إن‌شاءالله
اما «نه» نگفتم
که حریص نشوند به اصرار برای پاسخ

و در نوع سوم
این‌که جواب را بدانم و آسان هم باشد
فقط در این حالت است که پاسخ می‌دهم

البته گاهی
در این حالت هم خوب است بررسی کنیم
ببینیم سنخ سؤال چیست
پرسیده: لامپ را چه کسی اختراع کرده؟
این را که نمی‌تواند فکر کند و بفهمد
من فوری جواب می‌دهم
اما بعضی سؤال‌ها:
ترمز دوچرخه چطوری نگهش می‌داره؟
خب این را می‌شود «کشف» کرد
پاسخ را به خودش واگذارد
این طور مواقع می‌گویم:
«نظر خودت چیست؟ یه کم فکر کن ببین می‌فهمی»
پاسخ خود را کمی به تأخیر می‌اندازم، آن هم اگر خودش نتوانست!

تربیت تصادفی نیست
تربیت تدبیر می‌خواهد
تربیت حواس جمع می‌خواهد
نوعی مهندسی کودک است
باید دغدغه‌اش را داشت
باید نگران رشد روحی و ذهنی کودک بود
به همان میزانی که نگران رشد جسمی وی هستیم
بلکه هم بیشتر!

وقتی نمی‌دانیم، سریع بگوییم «نمی‌دانیم»
این قطعاً بهترین پاسخ است!

«الحسین بن محمد، عن معلى بن محمد، عن علی بن أسباط، عن جعفر بن سماعة، عن غیر واحد، عن أبان، عن زرارة بن أعین قال: سألت أبا جعفر علیه السلام: ما حق الله على العباد؟ قال: أن یقولوا ما یعلمون ویقفوا عند ما لا یعلمون.» (کافی، ج1، ص43، میزان‌الحکمه، ج5، ص14)
زراره می‌گوید: از امام باقر علیه‌السلام سؤال کردم: حق خدا بر بندگان چیست؟ در پاسخ فرمود: آن را که می‌دانند بگویند و در چیزی که نمی‌دانند توقف نمایند.

«وَلاَ یَسْتَحِیَنَّ أَحَدٌ مِنْکُمْ إِذَا سُئِلَ عَمَّا لاَ یَعْلَمُ أَنْ یَقُولَ: لاَ أَعْلَمُ» (نهج‌البلاغه، حکمت 82)
هیچ کس از شما اگر چیزى را از او پرسیدند که نمى داند حیا نکند و (صریحاً) بگوید: نمى دانم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
چند غنچه + یکشنبه 95 دی 12 - 7:49 صبح

هر سه‌تایشان
دعوتی هر ساله از سوی مرکز خدمات
خدا خیرشان بدهد
چقدر خوشحال می‌شوند کودکان

امسال هر سه‌تایشان
بهترین ِ کلاس‌شان هستند
شاگرد اول یعنی
این گفته معلم‌هایشان است
درس‌هایی را می‌خوانند
که یک‌بار
به صورت کامل
تابستان خوانده‌اند
چطوری؟
این‌طوری که روزهای ابتدای تابستان هر سال
به کتاب‌فروشی درسی بازارچه المهدی صفائیه می‌رویم
با هم
و کتاب ریاضی و بنویسیم سال بعدشان را می‌خریم
هر روز دو صفحه از هر کتاب را می‌نویسند
به مِهر نرسیده
کتاب‌ها تمام می‌شود
به مدرسه که می‌روند
درس‌های اصلی را پیشاپیش خوانده‌اند!

این روش را از شیوه آموزشی حوزه فراگرفتم
اصراری که اساتید ما داشتند بر پیش‌مطالعه
این‌که شاگرد سر کلاس حاضر نشود
مگر این‌که از قبل
درس را از روی کتاب خوانده باشد

کمی هم به روش G5 شباهت رسانده
تکراری که با فاصله همراه می‌شود
و اطلاعات را به حافظه درازمدّت منتقل می‌سازد

خدا را شکر که در این چند سال خوب جواب داده
و تأثیر مثبتی در یادگیری آنان داشته

آموزش نیز از وظایفی‌ست که پیش از مدرسه
و البته که بیش از مدرسه
بر عهده والدین است!

دعا می‌کنم خدا حفظ‌شان کناد و از خواصّ اهل حق قرارشان دهاد! آمین!

پ.ن.
دو تا شلوار آبی را
همین‌هایی که پسرهایم پوشیده‌اند
چند روز پیش خودم برایشان دوختم
پارچه‌اش را هم از سه‌شنبه‌بازار محل خودمان خریدم
ارزان و مناسب
گفتم کودک‌اند
به نظرم رسید رنگی شاد برایشان انتخاب کنم
چون جیب داخلی هم دارد
بزرگ و جادار
دو تا
یکی در هر طرف
که راحت پول‌هایشان را در آن قرار بدهند
خیلی به آن علاقه‌مند شده‌اند! :)

پ.ن.
تصویر همین همایش را
اولین‌باری که شرکت کردیم
دو سال پیش
در این نشانی قرار داده بودم!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
حتی بابا + دوشنبه 95 آذر 29 - 8:0 عصر

قیمه‌بادنجان پختم
برای نهار
اصرار مریم بود
و گرنه من می‌دانستم که...
خلاصه بادنجان است دیگر
به مذاق بچه‌ها جالب نمی‌آید
خودمان هم بودیم روزی...

و همین هم شد
سیداحمد تا اسم بادنجان را شنید
همان ادای «اَه» همیشگی‌اش را درآورد...
رویش را هم از ظرف خورش برگرداند
ولی صدایش کردم:
«پسرم
بادنجان‌هایش در تمام خورش که مخلوط نشده
برای تو بادنجان نریخته‌ام»
یعنی در حقیقت برای پسرها نریخته بودم
به حسب این‌که حدس می‌زدم باب طبع‌شان نباشد

نهار که می‌خوردند
مشغول صحبت شدم
و چنین روایت کردم:
«من هم بچه بودم
در سن شما
حالم از دو غذا به هم می‌خورد
می‌گویم به هم می‌خورد یعنی واقعاً به هم می‌خورد
طوری که می‌خواستم بالا بیاورم
یکی بادنجان
و یکی گوجه فرنگی پخته درون غذا
این دو را اصلاً دوست نداشتم»

تعجب را در چهره‌شان دیدم
همان‌طور که می‌خوردند
قبل از آن‌که بپرسند
ادامه دادم:
«وقتی بزرگ‌تر شدم
با خودم فکر کردم
دیدم چقدر رفتارم غیرعادی‌ست
و ناهنجار
این‌که در مهمانی‌ها
هر جایی که می‌روم
باید صاحب‌خانه را ناراحت کنم
و غذایش را نخورم
به خاطر بادنجان و گوجه‌فرنگی
دیدم با این کار دارم اعتبار و آبروی خودم را از دست می‌دهم
فهمیدم انسان باید با فرهنگ جامعه سازگار باشد
و نسبت به ناملایمات آن انعطاف بدارد
این شد که تصمیم گرفتم
خوردم
و می‌دانید که ذائقه بر اساس عادت شکل می‌گیرد
عادت کردم
و امروزه هر دو را می‌خورم و ناراحت هم نمی‌شوم!»

صدای سیدمرتضی درآمد که:
عجب بادنجان خوشمزه‌ای
دیدم یکی درسته از ظرف خورش برداشته
دارد خالی خالی می‌خورد
اخطار کردم:
«با پلو بخور، خالی شاید مزّه‌اش خوب نباشد و کلاً زده شوی!»
ولی با رغبت خورد و گفت: نه،‌ خیلی خوشمزه است!
سیداحمد هم برداشت
گذاشت روی پلو
خورد و با به‌به گفت:
بابا قیمه‌بادنجان را در برنامه غذایی بگذار!

و این بار نیز
هر دو مرا در بهت و حیرت فروبردند
از این که «اراده» چقدر قدرت دارد
و خداوند برای انسان
چه «اختیار»‌ وسیع و گسترده و توانمندی تدارک نموده است!

خود را جای آن‌ها قرار دادم
فکر کردم که اکنون در ذهن‌شان چه می‌گذرد:
«حتی بابا هم از بادنجان بدش می‌آمد
ولی توانست بخورد
پس:
اولاً این فقط مشکل من نیست؛ حتی بابا...
ثانیاً این مشکل قابل حل است؛ حتی بابا...»

و پروردگار نیز وقتی که از خطای بزرگان می‌گوید
و توبه آنان
و رفع مشکلات‌شان
برای این‌که شاید همین دو نکته را دریابیم
و بدون ترس و واهمه و با اعتماد کامل
راه اصلاح و توبه پیش گیریم:
«وَعَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى ثُمَّ اجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَیْهِ وَهَدَى» (طه:121-122)
و آدم پروردگارش را نافرمانی کرد و [از رسیدن به آنچه شیطان به او القا کرده بود] ناکام ماند. آن گاه پروردگارش او را برگزید و توبه اش را پذیرفت و او را راهنمایی کرد. (ترجمه انصاریان)


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
بحث ِ دانش آموزی + پنج شنبه 95 آبان 20 - 4:6 عصر

از مدرسه آمده
مشق‌ها را که نوشته
می‌گوید: درس بپرس که فردا امتحان هدیه‌ها دارم
می‌دانم منظورش کتاب هدیه‌های آسمانی‌ست
همان دینی یا بینش اسلامی قدیمی خودمان
مشغول کارم...
می‌گویم: آخرین درسی که خواندی را برایم تعریف کن و بگو از آن چه یاد گرفته‌ای



- فروتنی!
+ فقط همین؟! بیشتر توضیح بده
- قصه‌ای درباره امام کاظم (ع) که کارگرشان خرما پشت دیوار مخفی می‌کند و امام ایشان را می‌بخشد و با مهربانی سخن می‌گوید!
+ خب از این قصه چه یاد گرفته‌ای؟

مشخص است که نمی‌داند دقیقاً چه پاسخی به این سؤال بدهد
پرسشم را تفصیل می‌دهم و بنیادی‌تر می‌کنم:
+ چرا این قصه را در این کتاب نوشته است؟
از نگاهش معلوم است پرسشم را نگرفته:
+ چرا اسم مرا در کتاب نیاورده و از یک آدم‌های دیگری صحبت کرده است؟
- خب... چون آن‌ها امام بوده‌اند!
+ آفرین، دقیقاً سؤال من اینه: چرا قصه «امامان» را در کتاب شما نوشته‌اند؟

متوجه می‌شوم درک درستی از فضای کتاب هدیه‌ها ندارد:
+ دخترم اصلاً امام کیست؟
- جانشینان پیامبر (ص) را امام گویند!

همه چیز را حفظ کرده است
از این‌که این طور کتابی توضیح می‌دهد معلوم است:
+ چرا به آن‌ها امام می‌گویند؟
- بابا معلم این چیزها رو از ما نمی‌پرسه‌ها! تو آزمون نمی‌یاد این چیزا.
+ می‌دونم دخترم، فقط می‌خوام بدونم چه چیزایی بلدی.

نمی‌داند چرا به آن‌ها امام می‌گویند
ناگزیر برایش توضیح می‌دهم:
+ امام یعنی جلو، پیش رو، کسی که جلوتر است، خدا آن‌ها را تعیین کرده تا ما رفتارمان را از آن‌ها الگو بگیریم و دنباله‌رو آن‌ها باشیم. قصه آن‌ها را هم در کتاب نوشته‌اند تا ما بخوانیم و یاد بگیریم.

اکنون به قصه کتاب باز می‌گردم:
+ از قصه امام کاظم (ع) یاد گرفتی که به دزد محبّت کنی؟
- بله!
+ یعنی اگر یک شب از خواب بیدار شدیم و دیدیم یک دزدی در خانه ما هست، به او لبخند بزنیم و بگوییم: موفق باشی و بگذاریم همه چیزمان را بزدد!
- نـــــــــــه!
+ پس چی؟! مگه قرار نیست ما از این قصه الگو بگیریم؟ مگه امام (ع) این کار را نکرده است؟

پاسخ را نمی‌داند
اصلاً تا به حال از این زاویه به قصه ننگریسته
کتاب درسی را برای مدرسه می‌دانسته و امتحان و درس و نمره
این‌که «خیلی خوب» بگیرد و خلاص!
درست مثل کودکی خودمان
اما این درست نیست
این آموزش به چه درد بشریّت می‌خورد؟!
جز وزر و وبالی
که تا سنّش بالاتر رفت
در تمام حفظیّات خود شک کند
و بعد یک روز از خود بپرسد: این‌ها چه بود من حفظ کردم؟! چقدر غیرمنطقی!

سعی کردم غیرمنطقی بودن برداشتی که از قصه داشته را با پرسش‌هایم برایش بزرگ نمایم
در همین سن، تردید کند بهتر نیست تا این که وقتی بزرگ شد؟!
+ پس ما اگر از امام الگو بگیریم یک کار نادرست کرده‌ایم؟ زیرا به دزد مهربانی کردن، تشویق او به دزدی‌ست!

کمی مهلت دادم تا تردید خوب در جسم و روحش بنشیند
او به این شک و تردید نیاز دارد
تردید پلی‌ست، به قول شهید مطهری، که باید از آن گذشت!
بدون عبور از تردید که نمی‌توان به جزمیّت رسید:
+ نه دخترم... کمک کردن به دزد کار درستی نیست
اگر یک روز هم یک دزدی به خانه ما بیاید
ما نباید اجازه دهیم چیزی از ما بدزدد
اما...
امام کارگر خود را می‌شناخت
می‌دانست در مضیقه است
مشکلات مالی از یک سو
و فریب ابلیس از سوی دیگر
بنده خدا هم پنهانی مقداری خرمای ناچیز برداشته
و امام می‌دانستند که این آدم «قابل اصلاح» است
ما وقتی امید داریم دیگران اصلاح شوند
آن‌ها را می‌بخشیم
عفو می‌کنیم
عفو به امید تغییر رفتار
زیرا می‌دانیم اگر دعوا کنیم و برخورد سخت
لج‌باز می‌شوند و بیشتر در گناه فرومی‌روند!

توقع این است که معلّم این طور بحث کند
یعنی ما با این انتظار است که فرزندمان را به آموزش و پرورش می‌سپاریم
اما وقتی این طور نیست
دوباره تعلیم و تربیت به دوش خودمان می‌افتد
و رشد فرهنگی او دست خودمان را می‌بوسد!

اگر فرزندانمان این مفاهیم را «نفهمند»‌ و درک نکنند
وقتی بزرگتر شوند
با کوهی از شبهات مواجه می‌گردند
که سال‌ها با «حفظ کردن» این اطلاعات هضم نشده
وبال گردن خویش ساخته‌اند!

پناه بر خدا از توهّم ِ «دانستن»
خیال ِ «علم» داشتن
که خواندن کتاب‌های زیاد برای انسان پدید می‌آورد
داده‌هایی بدون تحلیل، علم‌هایی‌ست که سود نمی‌رساند!

امیر المؤمنین علیٌّ علیه‏السلام : وَاعلَم أ نَّهُ لا خَیرَ فی عِلمٍ لا یَنفَعُ ، ولا یُنتَفَعُ بِعِلمٍ لا یَحُقُّ تَعَلُّمُهُ . بـدان کـه در دانـش ناسودمند خیرى نیست و آموختن دانشى که سزاوار آموختن نیست، سودى ندهد . (نهج البلاغة : الکتاب 31 ، منتخب میزان الحکمة : 404)


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - مدرسه 36 - سیده مریم 281 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
سؤالات ِ سخت + سه شنبه 95 مهر 20 - 9:25 عصر

شروع شده است انگار
سیل پرسش‌های دشواری که کودکان معمولاً می‌پرسند
وقتی که قرار است بزرگ شوند
وقتی که یکهو عقل‌شان افزایش می‌یابد انگار
آری...
به نظرم چنین است
به یک سنّی می‌رسند که
چیزهایی در نظرشان می‌آید که...
چیزهایی که
قبلاً به آن‌ها نمی‌اندیشیدند

اگر در رشد کودکان دقّت کنیم
من این‌طور یافتم
یک روزهایی تغییر ناگهانی دارند
تغییری که کاملاً محسوس است
کودکی که قبلاً به ظاهر و لباسش اهمیت نمی‌داد
یک‌روز نسبت به آن حساس می‌شود
کودکی که پیش از این خیلی به بزرگ‌تر احترام نمی‌گذاشت
راحت بود یعنی
ناگهان می‌بینی آداب نشست و برخاست جلوی بزرگ‌ترها را در نظر می‌گیرد
کودکی که تا دیروز اصلاً به «خدا» و ماوراء نمی‌اندیشید
امروز یکهو
می‌بینید که مدام پرسش‌های «معنوی» می‌کند!

چند روز پیش مریم پرسید: «خدا استراحت نمی‌کند؟ خسته نمی‌شود؟»
در خود فرورفتم: آخر آدم چطور می‌تواند این سؤالات سخت را پاسخ دهد؟!
پاسخی در ذهن دارم
ولی چگونه بیان کنم که یک کودک بتواند درک کند؟!
از آن‌چه پیش از این گفته بودم کمک گرفتم:
«قبلاً بهت گفته بودم که این دنیا فرقش با تمام عوالم دیگه تو چیه
تو این‌که محدودیت داره
همه منابع تو این دنیا محدودن
محدودیت اصلاً خاصیّت اصلی دنیاست
برای امتحان
پس وقتی ما کاری انجام می‌دیم
ماهیچه‌های ما به خاطر همین محدودیت پر از اسید اوریک می‌شن
مواد زائدی که به خاطر سوخت و ساز سریع توشون جمع شده
انرژی کم میارن
این باعث میشه احساس خستگی کنیم
اما از این عالم که بریم بیرون
دیگه محدودیت نیست
پس انرژی هم کم نمیاد
پس هیچ کی احساس خستگی نمی‌کنه که نیاز به استراحت داشته باشه
خدا هم فراتر از همه هفت تا عالمه»


ادامه داد: «خب مگه خدا مغز نداره؟ خوابش نمی‌گیره؟»
- دختر گلم
منظورت اینه که «خدا تفکّر می‌کنه؟»
خدا با ما انسان‌ها فرق داره
خدا برای فکر کردن نیازی به مغز نداره
مغز برای ما انسان‌هاست
فکر کردن خدا خیلی متفاوته با اون چیزی که تو ذهن ماست!

گفت و گویمان به طول انجامید
اما
مطمئن نشدم در نهایت
که در پس آن‌همه سؤال و جواب
آیا متقاعد شد
یا خیر
سکوتش نمی‌توانست بیّنه‌ای محسوب شود بر پذیرش!

اما امروز
با پرسش‌های دشوار دیگری مواجه شدم
سیداحمد پرسید
وقتی که در حرم بودیم
هنگامی که دسته‌های عزا برای سلام به حضرت (س) داخل صحن می‌شدند:



«اون چیه؟»
- عَلَم یا علامت.
«چرا این شکلیه؟»
-...
«چرا مردم با زنجیر خودشان را می‌زنند؟»
-...
«چرا بالا پایین می‌پرند؟»
-...
«اینا چه کار زشتی کردن، به سرشون گِل مالیدن!»
-...
«...»

قبل‌ترها که می‌دید نمی‌پرسید
این‌بار اما...
این‌بار دشواری کار در سمت «درک ماوراء» نبود
ناشی از «انحراف از سنّت‌های اسلامی» بود
چطور باید برای او توضیح می‌دادم که بعضی از این‌کارها اشتباه است
در اسلام وارد نشده
چه بسا نهی هم شده
چگونه برایش بگویم که بعضی از این سنّت‌ها
غیراسلامی‌ست
مردم ما در گذشته تاریخی خود
از هندوها یا مسیحیان برداشته‌اند
بعضی از این شیوه‌های نادرست عزاداری را
یواش در گوشش گفتم:
«راستش من هم هنوز نفهیده‌ام که آن عَلَم بزرگ چیست
و از کجا آمده است!»


سعی کردم نه تأیید رسمی کنم
و نه ردّ
اجمالاً مطلب را در ابهام نگهداشتم:
«خودت بزرگ شدی تحقیق کن ببین اینا چیه و برای چی»
بلکه خودش پاسخش را بیابد!

پاسخ به این قبیل سؤالات نیز سخت است
وقتی که کودک خطایی را از بزرگی می‌بیند:
«اگه دروغ بده چرا فلانی دروغ گفت؟!»
«اگه خبرچینی زشته، چرا فلانی خبرچینی کرد؟!»


وقتی با ذهنی مواجه می‌شوی که بکر است
تازه با دنیا آشنا شده
هنوز کشت و زرعی در آن نشده
انسان نگران می‌شود
نگران این‌که چطور آن را بپرورم که ضایع نشود
و از ضایعان روزگار نگردد!

«اِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ کَالاْرْضِ الْخالِیَةِ، ما اُلْقِىَ فیها مِنْ شَىْء قَبِلَتْهُ» (نهج‌البلاغه، نامه31)
قطعاً دل جوان همانند زمین خالى است، هر بذرى در آن ریخته شود مى پذیرد.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
بدون کلاس اولی + چهارشنبه 95 شهریور 31 - 4:2 عصر

غصه‌دار می‌شود آدم
دیگر عادت کرده بودم
سه سال پیاپی کلاس اولی داشتم

دلم تنگ شد برای صف ثبت‌نام
برای معاینات پزشکی
برای آشنا کردن کودک با مدرسه
در نخستین ورود
جشن شکوفه‌ها
خریدن لوازمی که اولین بار استفاده می‌شوند
برای کسی که اولین بار به مدرسه می‌رود

معاون مدرسه پرسید: کلاس اولی دارید؟
وقتی گفتم: «نه دیگه تموم شد»
خنده‌اش گرفت بنده خدا
دو سال مشتری سال اول‌شان بودم خب
هر بار با تمام مقدمات و مؤخراتش

سه سال پیش سیده مریم
دو سال پیش سیداحمد
و سال گذشته سیدمرتضی
دیگر تمام شد
و من از این اتفاق چندان خرسند نبودم



[تصویر بزرگ]
گفتم حالا که جشن شکوفه‌های امسال است
چرا ما نرویم
چرا خاطره بچه‌ها زنده نشود
خب کودک دیگر نداریم
فرزندانمان به سر رسیدند
تمام شدند یعنی
ته کشیدند
اولی دیگر نداریم
با همین چهارمی و سومی و دومی خب بروم
برویم با هم و تماشا کنیم
اولی‌هایی که امسال به مدرسه می‌روند را

صبح به مدرسه رفتیم
در را که نمی‌بندند
کارت شناسایی هم برای ورود نمی‌خواهند
اولی‌ها در حیاط مدرسه
اولیاء دور و بر
جشنی برای اولین روز ورودشان
باشد تا خاطره کودکان من هم زنده شود
از اولین روزی که به مدرسه رفتند
و قدر بدانند
تمام این سال‌هایی که درس خواندند و تلاش کردند
پیشرفت نمودند و باسواد شدند
یادشان بیاید که «هیچ» نبودند
و «چیزکی» شدند
و من نیز

ما انسان‌ها همیشه نیازمند یادآوری هستیم
این‌که «هیچ» بودیم
و هر چه که امروز «هستیم»
محصول تلاش خود ماست و بزرگانمان
و البته با عنایت، لطف و کرمی که خداوند مبذول داشته
تا فراموش نکنیم
تا یادمان نرود
تا غفلت نشود مانعی سر راه پیشرفت و تعالی‌مان
امید که فرزندان من نیز از سپاسگزاران باشند!

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا، إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا، إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا (انسان:1-3)
(آیا بر انسان زمانی از روزگار گذشت که چیزی در خور ذکر نبود؟ ما انسان را از نطفه آمیخته و مختلطی [از مواد و عناصر] آفریدیم و او را از حالتی به حالتی و شکلی به شکلی [از نطفه به علقه، از علقه به مضغه، از مضغه به استخوان تا طفلی کامل] درآوردیم، پس او را شنوا و بینا قرار دادیم. ما راه را به او نشان دادیم یا سپاس گزار خواهد بود یا ناسپاس.)


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - مدرسه 36 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
میم مثلاً مادر + سه شنبه 95 شهریور 2 - 4:18 عصر

با کتاب آمد:
«اینجا باید چی بنویسم؟!»

کتاب درسی چهارم دبستان را در دست دارد
قرار است تابستان همه تمرین‌ها را انجام دهد
قبل از این‌که رسماً به کلاس چهارم برود!

گرفتم و نگاه کردم
پرسش انتهای درس را دیدم:
«به این فکر کنید که مادر شبیه چیست؟!»

تقصیری ندارند نویسندگان کتاب
مبنای آموزش و پرورش طبیعتاً خانواده‌ی استاندارد است
این شد که پاسخ دادم:
«عزیز دلم، باید فکر کنی که مادر شبیه به چیه، همونو بنویسی»
و با تعجب پرسید:
«یعنی چی؟! مادر شبیه چیه مثلاً؟!»
گفتم:
«نگاه کن ببین مادر چه کارایی می‌کنه
همه کارهایی که یه مادر می‌کنه رو در نظر بگیر
بعد ببین شبیه به چه چیزیه»
و این‌بار متعجّب‌تر از قبل
انگار که درباره اورانیوم و شکافت هسته‌ای صحبت کرده باشم:
«خب یه مادر چه کار می‌کنه؟!»



هاهاها...
خنده‌ام گرفته بود
بنده خدا خب ندیده است تا به حال
نمی‌دانست اصلاً مادر چه کار می‌کند!

این شد که این‌طور برایش توضیح دادم:
«ببین دختر گلم!
همون کارهایی که من تو خونه می‌کنم رو
تو بعضی خونه‌های دیگه مادر می‌کنه
برو همه کارهایی که من تو خونه می‌کنم رو فهرست کن
بعدش به جای پدر بنویس مادر
اونوقت ببین شبیه به چیه!»

آورد و نشانم داد
من هم آفرین گفتم، لبخند زدم و عکس گرفتم
خیلی خوشم آمد
از این‌که چه زیبا مرا توصیف کرده است! :)


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - مدرسه 36 - سیده مریم 281 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
فحش مناسب کودکان + شنبه 95 مرداد 23 - 6:49 عصر

اوایل تصوّرش را هم نمی‌کردم
این‌که روزی
خودم ناگزیر باشم به کودکانم «فحش» یاد دهم!



سرشان که داد نمی‌زدم
فحش هم که بهشان نمی‌دادم
طبیعی‌ست بلد نبودند
نه داد زدن را
نه فحش دادن را
تا وقتی که به مدرسه رفتند...

واقعاً نیاز دارد
هر کودکی به یک «فحش خوب» نیاز دارد
این را وقتی فهمیدم که تحفه‌های جالبی از مدرسه به خانه آوردند!

یکی از دوستان طلبه مدرسه کودکش را عوض کرد
غیرانتفاعی گذاشت
فقط برای این‌که فحش یاد نگیرد
اما من...
من به دنبال روشی منطقی‌تر بودم
بالاخره کودکان در جامعه زندگی می‌کنند
در مدارس دولتی
امروز یاد نگیرند، فردا
روابط اجتماعی‌شان که تمام نمی‌شود
حالا کودک او برود غیرانتفاعی
بقیه چه کنند؟!



انسان عصبانی می‌شود
هر انسانی بالاخره
حتی اگر کودک باشد
بعضی می‌توانند غیظ خود را کظم کنند
فریاد نزنند و فحش هم ندهند
ولی تکلیف باقی چیست
کودکان که قطعاً چنین مراحلی از رشد ایمانی را طی نکرده‌اند!

باید بهشان «فحش» یاد می‌دادم
یک «فحش مناسب» البته
چیزی که خلأ را پر کند
جایی را خالی نگذارد
نیازی را وا ننهد؛
فضایی رها شده که جامعه آن را با حرف‌های زشت پر کند

ابتدا یک واژه مناسب انتخاب کردم
واژه‌ای که در جامعه‌مان حرف نامربوطی حساب نشود
«نادان»
من این واژه را برگزیدم
سپس
تصمیم گرفتم و عمل کردم

هر بار که جایش بود عصبانی شوم
وقتی کارهای نادرستی می‌کردند
وقتی باید اخم می‌کردم
وقتی باید تمام فضای دهانم را با یک واژه آبدار پر می‌نمودم
و با تمام آبش با شدّت به بیرون پرتاب می‌کردم
طوری که ذرّات آن در هوا پخش شوند
و قطره‌قطره بر خطایشان فرود آیند
در تمام این موارد
واژه «نادان» را استفاده کردم!

جواب داد؟!
بله داد
خیلی زود هم
چند ماه بیشتر نیست این راه را برگزیده‌ام
اما خلأ را پر کرد
یاد گرفتند وقتی از هم عصبانی می‌شوند
و بر یکدیگر خشم می‌گیرند
آن‌جاها که معمولاً کسی نمی‌تواند دهان خود را کنترل کند
به هم «نادان» بگویند
نه واژه‌هایی که معمولاً با 25مین حرف الفبای فارسی آغاز می‌شوند!

مدتی‌ست خیالم از این بابت راحت شده
از این‌که کودکانم
واژه‌های مناسبی برای فحش دادن دارند
تا وقتی در مدرسه یا خانه عصبانی می‌شوند
و باید صدایی از دهان خود بیرون بیاورند
که این عصبانیت را به مخاطب بفهماند
اوج عصبانیت خود را
می‌توانند از آن استفاده کنند
وقتی دیدم یاد گرفته‌اند و استفاده می‌کنند
آسوده شدم!

سبک زندگی این‌طور تغییر می‌کند
ابتدا باید بدانیم که مخاطب نیازهایی دارد
که با سبک ِ سبکسرانه‌ای در حال ارضای آن است
اگر ما بتوانیم شیوه‌ای جدید بدو بیاموزیم
که بهتر و سالم‌تر آن نیاز را برطرف نماید
البته که اگر آن نیاز را برطرف نماید
چرا نپذیرد؟!
تأثیر می‌گیرد و تغییر می‌کند
سبک زندگی‌اش یعنی
دیوار نباید شد و جلوی نیازها را نباید گرفت
مسیر باید بود
جاده باید شد
و جامعه را سُر داد به سمتی که باید برود
سَمتی که صلاح او در آن است؛ صلاح دنیا و آخرتش!

توضیح: آن‌چه بیان شد نتیجه یک تجربه شخصی است. نویسنده مطلب فوق کارشناس امور تربیتی نیست و نباید هر چه می‌گوید محصول مطالعات و تحقیقات علمی محسوب گردد.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
برج تهران + سه شنبه 95 مرداد 5 - 5:0 صبح

از یک‌سال پیش وعده کرده بودم
این‌که باغ‌وحش ببرمشان روزی
تا حیوانات را ببینند
تا مخلوقات دیگر خدا را
این‌که ما تنها نیستیم
ولی متفاوت هستیم
فرق ما را با سایر مخلوقات
تا تکلیف را بفهمند
تکلیفی که ما داریم و آن‌ها ندارند
به خاطر همین تفاوت‌مان
و بردم



در راه که می‌رفتیم
چشمشان به برج میلاد افتاد
ولی این‌بار متفاوت
زیرا هر چه می‌رفتیم بلندتر می‌شد
و بزرگ‌تر
گویا در مسیرمان قرار گرفته
یکهو سیدمرتضی گفت:
«میشه بریم بهش دست بزنیم!»

فرمان را پیچاندم
از بزرگراه شهید همّت خارج شدم
و افتادم در مسیر اختصاصی برج
سه هزار تومان به عنوان ورودی پارکینگ
و پیاده رفتیم تا رسیدیم کنارش



گفتم: «حالا می‌توانی به برج میلاد دست بزنی»
و هر سه‌تایشان
به ستون برج دست زدند
خودم هم تا به حال این‌قدر از نزدیک ندیده
اولین بارم بود
و رفتیم داخل بنا
تا آسانسورهای مرکزی
اما برای سوار شدن بلیط می‌خواستند
پرسیدم و گفتند باید نفری دوازده هزار تومان بدهیم!
کودکان بالای هفت سال
«بچه‌ها، 48هزار تومان می‌خواهند بگیرند تا فقط برویم تا آن بالا و برگردیم
عاقلانه هست این همه پول بدهیم برای یک سواری آسانسور فقط؟!»
قبول کردند که نیست
از همان ارتفاع کف برج
به وسعت تهران نگریستیم
آن‌قدر بالا بود که کل تهران را زیر پای خود ببینیم
و کمی قدم زدیم
دورتادور برج میلاد تهران
نماد ثروت و عظمت دنیوی ایرانیان

مریم گفت: «گرسنه‌مان شده، چیزی بخریم بخوریم؟»
قبول کردم
وارد مغازه‌ای شدیم
تندپزی
نگاهی به فهرست غذاهای تندپزش انداختم
ارزان‌ترین پیتزایش 36 هزار تومان
گفتم: «دخترم نگاه کن! با این پول می‌توانیم هفت پیتزا در شهر خودمان بخوریم
انصاف هست همین پول را بدهیم و فقط یک پیتزا بگیریم؟!»
قبول کرد
و سایرین نیز
پذیرفتند که نمی‌شود
و برایشان توضیح دادم
گفتم که این‌جا برای آدم‌های «مرفّه» است؛ رفاه‌زده
آن‌هایی که آمده‌اند در این دنیا تا «خوش» باشند
نه «خوب»
آن‌هایی که برای تفریح خود هزینه‌های زیاد می‌کنند
آن‌هایی که امتحان را فراموش کرده
دنیا را محل آسایش تصوّر نموده
مشغول خوردن و خوابیدن و خوش‌گذرانی شده‌اند
اما ما
ما نیامده‌ایم تا خوش باشیم
می‌خواهیم خوب باشیم
و انسان خوب
نمی‌تواند این‌طور غیرعقلانی هزینه کند
برای خوش بودن خود

نطقم باز شده بود
همین‌طور حرف زدم و راه رفتیم
تا به سالن کنفرانسی خالی رسیدیم
گفتم‌شان: «تا حالا من سخنرانی کردم
حالا نوبت شماست
یکی‌یکی بروید روی سن و صحبت کنید»



اول سیدمرتضی رفت
بعد مریم
در نهایت هم سیداحمد بر ترسش غلبه کرد و حرف زد
و از برج میلاد خارج شدیم

کیک و آب‌میوه‌ای خریدم و خوردند
و خوشحال بودم
از این‌که به بهانه برج میلاد
فساد اجتماعی ناشی از فاصله طبقاتی را برایشان توضیح دادم
و در حال رانندگی
به «اقتضائات نظام سرمایه‌داری» فکر می‌کردم
بحثی که بعداً باید برایشان بگویم
وقتی که فرصتی دوباره مهیّا شود
وقتی که دوباره
آثار کاپیتالیسم
و نظام انباشتگی سرمایه
چرکوارگی خود را نشان‌شان داد

در طول مسیر طراحی می‌کردم
توالی بحث‌هایی که باید در حوزه اقتصاد برایشان بازگو کنم
پیش از این‌که وارد آزمون زندگی شوند
پیش از آن‌که تهاجم فرهنگی فرصت شنیدن حرف‌های درست را از آن‌ها بدزدد!

إن‌شاءالله خدا ایمان‌شان دهد و از بلاها حفظ‌شان کند، آمین!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سفر 33 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  مهاجرت معکوس - فارسی نویسی در فوکاسکی - چرا لباس متفاوت؟ - 
همان پارک + یکشنبه 95 مرداد 3 - 7:23 صبح

سه سال پیش:



و اکنون در همان پارک
پس از گذشت سه سال:



خدای را سپاس باید گفت
زمان گذشته
رشد اتفاق افتاده
کودکان بزرگ‌تر شده
هر سه باسواد
خواندن و نوشتن یاد گرفته
اخلاق و تربیت

اندکی به غایت نزدیک‌تر
به مقصد
امید که مقبول احدیّت قرار گرفته
وظایفی که به انجام رسیده
الحمدلله رب العالمین

پ.ن.
و هفت ماه بعد باز هم در پارک زیتون:



برچسب‌های مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سیده مریم 281 - سید احمد 274 - سید مرتضی 271 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

شنبه 04 فروردین 30

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
عکس - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X